داوید لوبروتون برگردان ناصر فکوهی و فاطمه سیارپور
مازوخیسم به هیچ وجه به معنای دوست داشتن درد نیست. درد، تنها در شرایطی تبدیل به لذت میشود که زیر کنترل فرد مازوخیست باشد و برای آنخیالپردازیهای لذتبخش و ارزشمندی انجام دادهباشد. اما همین فرد اگر در موقعیتهای خشونتآمیز متعارف و واقعی قرار بگیرد، مثلا قربانی یک تصادف رانندگی شود، همچون دیگران رنج میبرد. برای نمونه میتوان به مورد زنی اشاره کرد که در طول جلسات مازوخیستی سختترین و دردآورترین تجربهها را گذرانده بود، اما از اینکه باید به نزد دندانپزشک برود، وحشت داشت. در اینجا نیز ما بُعد معنایی که احساس فرد را هدایت میکند، بازمییابیم. مازوخیست، تنها دردهایی را تحمل میکند که خود آنها را انتخاب کرده باشد و سایر دردها برایش رنجهایی بیش نیستند.
درد به مثابه مقاومت
باب فالاناگان از زمان تولدش از یک بیماری غیر قابل علاج رنج میبرد، فیبروز سیستیک، بیماریای که حداکثر امید زندگیای در حدود ۲۵ سال برای او باقی میگذارد. «من با یک بیماری ژنتیک به دنیا آمدم که در ابتدا میگفتند دو سال بیشتر عمر نمیکنم، سپس گفتند ده سال و بعد بیست سال و به همین ترتیب تا امروز. من از ابتدا در مبارزهای بیپایان بودهام، نه فقط برای زنده ماندن، بلکه برای کاهش بیماری، من یاد گرفتم با خود ِدرد به جنگ درد بروم». او در سن ۴۳ سالگی درگذشت، در حالی که بدن خود را بر صحنه یک نمایشحیرتانگیز و بیرحم،به یک اثر هنری تبدیل میکرد. او از زمانی که او کودک بود، بدنش را بارها به چالش کشیده بود: خودش را در سرما قرار میداد، زخمی میکرد، میسوزاند، شلاق میزد، بدنش را با چسب میپوشاند، تمام شب خودش را وادار میکرد در یک حالت ناراحت باقی بماند، بدنش را سوراخ میکرد، یا خودش را وادار میکرد مدتها در حالت بیحرکتی بماند، یا دست به کارهایی میزد که واقعا برایش چندشآور بود و غیره. او با این روش تلاش میکرد به جای آنکه یک قربانی بماند، بر زندگی خود تسلط بیابد. او دربرابر درد ِ بیماری و درمانهای اغلب زجرآور آن، درد دیگری را قرار میداد که خود ابداع کرده بود و به این ترتیب میتوانست از آن به مثابه راه نجاتی در برابر دردهای بیماریاش استفاده کند ، این برای او تلاشی بود برای آنکه از زیر سلطه بیماری بیرون بیاید. فلاناگان با این روش کیمیاوار در حسهایش، رنج را به درد تبدیل میکرد و درد را به لذت. او در برابر محدودیتهای زیادی که دردهای بیماری برایش ایجاد میکردند «برای دوام آوردن، برای نترسیدن، آن دردها را سکسوالیزه میکردم». او در طول جلسههای دردآوری که دایما ابتکار آنها را داشت، با انفعال خود در برابر درد مبارزه میکرد. چرا؟ در این باره او از جمله نوشته است: «چون من بیمار هستم؛ چون بیماریام بسیار سخت است؛ چون به خودم میگویم «باید بیماریام را از پا دربیاورم […] چون اغلب تنها بودهام، چون متفاوت بودهام؛ چون بچهها در راه مدرسه مرا کتک میزدند[…] چون دردهای بیشمار و وحشتناکی در معده را تجربه کرده بودم؛ و در این زمان اگر تجربه لذتی جنسی داشتم،حالم بهترمیشد؛ چون احساس میکردم دارم میمیرم؛ چون همین به من این احساس را میداد که غیر قابل شکست هستم[…]».
ب. فلانگان در برابر رنجی که ناچار بود از بیماری و درمانهای دردآورش تحمل کند، و برای آنکه بهتر بتواند مقاومت کند، برای خود نوعی «درد درمانی» به وجود آورده بود». او بر این نکته تکیه میکرد که قابلیت مقاومت در برابر درد را دارد. او بسیار دوست داشت که دست به بازی مازوخیستی خفه شدن بزند، و آن هم در حالی که بارها دقیقا به دلیل کمبود تنفس دچار درد میشد. در نزد او با یک هامیوپاتی نیز روبرو میشویم که در آن برای مقابله با یک درد، درد دیگری به کار گرفته میشود. دست زدن اختیاری به بازی با درد، برای کنترل کردن خشونت دردآوری که در غیر این صورت قابل مقاومت نبود.
در آثار او ما با این نکته روبرو میشویم که در برابر خشونتهای ناشی از دخالتهای پزشکی، او لذتی را قرار می داد که حاصل خشونتهای خود خواسته در چارچوب اجراهای سادومازوخیستیاش بودند، بازیهایی از این دست که با همسرش شیریی داشت. در نزد همسرش او یک همدست و همبازی مییافت که کمکش میکرد خیالبافیهای جنسیاش را به تحقق در بیاورد؛ این همسر در همان حال، زنی بود که دوستش داشت و همچون خود او به سادومازوخیسم علاقهمند بود. همراه همسرش با تبدیل شدن به یک بازیگر در یک بازی مازوخیستی، او میتوانست رنجهای درد بیماریاش را از خود دور کند. فلاناگان با تمام وجود خودش را در نقش برده قرار میداد، اما اطاعتش داوطلبانه بود: «من خودم تصمیم میگرفتم خود را به درد بسپارم و به دست چه کسی. زیرا کاملا نسبت به موقعیت غیرقابل کنترل زندگی خویش آگاه بودم: بعضی از روزها از خواب بیدار میشدم و نمیتوانستم نفس بکشم[…] اما فکر نمیکنم این چیز بدی باشد که کسی بخواهد زندگی خودش را کنترل کند […] این کار سختی است که خودت قواعد را رعایت کنی؛ گاه میتوانم ضابطهای را به خودم تحمیل و آن را رعایت کنم، اما بسیار بیشتر هیجان انگیزتر است که کسی دیگر این را تحمیل و کنترل کند، کسی جز خودم». او در برابر دوربین عکاسی یا فیلمبرداری که حرکات او را در زندگی روزمرهاش ثبت میکردند، از وضعیت بسیار خوب خود در برابر درد صحبت میکند. از این لحاظ، اجراها و صحنههای مازوخیستی برای او مثل نوعی تمرین مقاومت در برابر درد بودند. ب. فلاناگان تاکید دارد که میخواهد تماشاگران اطرافش باشند و در نهایت شجاعت او را در کاری که می کند تایید کنند: « وقتی من بدن خودم را بر یک تخته چوب میخ می کنم،وحشتی ندارم، ولی وقتی این کار را با دستور کسی دیگر انجام بدهم و در برابر چشمان تماشاگران، عالی است». او میخواهد تماشاچیان، شاهدان آگاهی او باشند. تبدیل ناتوانی او در برابر درد به نمایشی از قدرت شخصیاش در برابر درد. تمام هستی او میان دو واقعیت در نوسان بود: از یک سو، رنج تحمیلی از بیماری و درمان آن و تهدید دایم مرگ و خشونتی کهقربانیاش بود. اما از سوی دیگر، همچون نمایشی مبالغه آمیز، دردی که او خود خواسته در جستجویش باشد تا با یک شادمانی حسی در همدستی با همسرش، شیریی و به صورتی طنزآمیز در برابر آن درد بیماری قرار دهد. او از خلال همسرش و با انتخاب داوطلبانه درد، به جنگ مرگ و پیشرفت بیماری میرفت. بنابراین درد برای او نوعی مقاومت ، یک متحد برای زنده ماندن بود. «کسانی که به درد معتاد شده باشند، خوشبخت هستند، و من خوشبخت ترینشان».
ادامه دارد …