اسد ِ جاودان: درباره ی مستند «مادرم بلوط» اثر محمود رحمانی

در این کوه و دشت‌های نیمه‌ویرانه که اینجا و آنجا هنوز، بلوط‌هایی «دست‌هایشان را برای التماس» به سوی آسمان بلند کرده‌اند؛ در میان مردمی که حیرانند چه دارد بر سرشان می آید؛ درمیان هیاهوی مهندسان و کارشناسان و فناورانی که تصور می‌کنند کار آن‌ها ضرورتی حیاتی برای نجات سرزمین‌های زیر پایشان، دشت‌ها و درختان و زندگی دارد. اما زندگان با تمام امیدها و لعن و نفرین‌هایشان به استقبالشان آمده‌اند؛ در میان کارگران و روستائیانی که در حالتی درک‌ناپذیر و خلسه‌ای در بیداری، میان شادی و غم و اندوه، میان سرکشی و طغیان و بی‌دفاعی و رخوت، درختان بلوط را می‌شکنند و از آن‌ها «ذغال» می‌سازند؛ و در حالی که ظاهرا ما باید شاهد پیشرفتی در «سد‌سازی» کشورمان با ظاهر شدن هیولایی خاکستری، سرد و بی‌روح و سخت باشیم تا نشانه تازه‌ای از «پیشرفته» بودنمان را به جهانیان نشان دهد؛ در میان همه این جهان دیوانه و از هم گسیخته و بی‌امان و درک‌ناپذیر و برهم‌ریخته، ظاهرا تنها یک روح ساده و سالم، یک اندیشمند و یک عاشق، یک فیلسوف فقرزده و بیچاره، باقی مانده است: آخرین «انسان» جهان، دلداده‌ای که هنوز پس از ده‌ها سال، گذر و قدم های زیبای معشوق از دست رفته‌اش را زیر کوه‌پایه و از میان درختان سرسبز بلوط می‌بیند: اسد ِجاودان.

روایت‌گر این داستان باورنکردنی اما متعارف و پیش‌ پا افتاده، کارگردان جوانی است که مردمان سرزمینش را می‌فهمد: محمود رحمانی، جوان است، عمری دارد به طول عمر انقلاب ایران و همچون بسیاری از جوانان این آب و خاک، چشم‌انتظار آن‌که پهنه‌ای که بر آن زندگی می‌کند، آباد و سرسبز شود، که میراث هزاران ساله‌ای که برایش از نسل‌های پیشین باقی مانده است، به نسل‌های پس از او برسد. رحمانی غم آن دارد که بلوط‌ها باقی بمانند و پیش پای هیولایی از جنس سخت بتن قربانی نشوند، تا خاطره این دشت سرسبز و امروز ویرانه از میان نرود و… . چه‌کسی می‌داند؟ شاید روزی همین دشت باز هم سرسبز شود، بار دیگر پر از مردمانی خوشبخت و ساده که عاشق بلوط‌ها هستند. مردمانی که سخت کار می‌کنند و لحظاتی کوتاه بیش ندارند تا زیر سایه درختی آرام بگیرند و نان و پنیری بخورند بی‌آن‌که در فکر قسط‌ها و خانه‌های نیمه‌ساخته و حساب‌های بانکی و ثروت‌هایی به دست نیاورده و بهشت‌های دروغینی باشند که امروز زندگی‌شان را انباشته و آغشته‌اند.

اسد، اما، پیر است، عمرش در رنج و زحمت و درد از دست رفته‌است، چشم‌هایش تار می‌بینند و همیشه اشکی در خود دارند، چهره‌اش سوخته است و پر چین و چاک، دست‌هایش کبره بسته و زمخت و بدنش زخم خورده، اسخوان هایش زیر بار زندگی خرد شده‌اند؛ اسد عاشق بلوط‌ها است اما همچون کارگران دیگر معشوق خود را تکه تکه می کند ، می سوزاند و «ذغال» می کند؛ اسد بی رحم است، جهان بی رحمش کرده است، اسد اما، هنوز دلش می خواهد همان جوان مجنون و آواره‌ای باشد که برفراز کوهپایه می‌نشست و به پایین می‌نگریست و گذر معشوقش را تماشا می‌کرد و برای دلش آواز می‌خواند؛ نگاه کنید: دخترک آنجاست؛ تنها خاطره اسد، همان دخترکی که روزی شاید ممکن بود به وصلتش در می‌آمد؛ همان دخترکی که به او ندادند چون اسد ، همان زمان هم، اسد بود، بیچاره و آواره.

و امروز اسد، دوست و همدمی ندارد به جز بلوط‌هایی که همچون خودش دست به آسمان بلند کرده‌اند، و امید به آن بسته‌اند که شاید معجزه‌ای از غیب برسد و آن‌ها را از غرق‌شدن در آب‌هایی که هیولای خاکستری و بی‌روح، می‌خواهد درونشان غرقشان کند، نجات دهد.

معجزه ای اما در کار نیست، اسد باید همان‌جا بنشیند و شاهد مردن دوستان همدمش باشد. همان‌گونه که آن دوستان شاهد از میان رفتن اسد خواهند بود. آب‌ها، آب‌های زندگی‌بخش ، شاید این‌جا به پرده‌ای تبدیل شوند که دوستان را از یکدیگرجدا کنند.

نجاتی در کار نیست، بلوط‌ها غرق می‌شوند، اسد نیز شاید در آبی که از اشک‌هایش موجی به راه بیاندازد و دردی که از درون و برون وجودش را نیست کند، بمیرد. اسد، شاید مرده باشد؛ صدای آوازش در میان صدای مهندسان و کارگرانی که سد را می‌سازند، رفته‌رفته محو می‌شود. اسد، جاودان می‌شود و کنار بلوط‌ها، جایی، شاید، در ژرف‌ترین نقطه آب‌های آرام اما دردمندی که پشت هیولای خاکستری اسیر مانده‌اند، بدن خسته خود را به خاطرات جوانی‌اش بسپارد.

نگاه کنید: اسدِ جاودان به معشوق زیبایش رسیده است.

 

این یادداشت بخشی از ویژه نامه مفصلی است که نشریه جنوبگان در شماره دهم (آبا نماه ۱۳۹۲) درباره «محمود رحمانی» مستند ساز جوان، منتشر کرده است. تمام این ویژه نامه بزودی به کمک محمود رحمانی به صورت یک منبع الکترونیک در انسان شناسی و فرهنگ منتشر خواهد شد.