قلعه قلعه ها؛ به بهانه فیلم آتش سبز محمد رضا اصلانی

به نام خدای قلعه ی قلعه ها. از چه خدا را انکار میکنید؟ ای که مرده بودید و زنده تان کرد و باز بمیراند و زنده کند، تا شما را نزد خودش باز برد (بقره – آیه ۲۸)

روز پنجم زمستان ده سال پیش است. سه هزار سال تاریخ، سه هزار سالِ پیش است. تاریخ از جنس خشت است و در قلعه ای منجمد شده. قلعه ای خشتی با زلزله ای از پیش معلوم، فرو میریزد. تاریخ به گرد و خاکی بدل میشود که به آسمان میرود یا بر زمین مینشیند. قلعه، قلعه ی ماست؛ قلعه ی قلعه ها. جایی که دیروز، امروز و شاید فردا، خانه مان باشد. قلعه باید دری داشته باشد که ندارد، باید محفوظ باشد که نیست؛ باید فرونپاشد که میپاشد.

همیشه ناردانهای هست و کنیزکی و یورشهای گرانی که از راه میرسند و قلعه را غارت میکنند و فرو میپاشند. همیشه باید سنگ صبوری بود و هفت شب و هفت ماه و هفت سال و هفت هزار سال در انتظار نشست. ما در قلعه زاده شده ایم و در قلعه خواهیم مرد.

همیشه سنگ صبوری هست که برایش قصه ات را بگویی و گوشهایی که قصه را بشنوند و سپس برای همیشه فراموش کنند. مهم نیست که از دیروزی دور صحبت میکنیم یا از فردایی آنقدر ناپیدا که بی معنا میشود و یا از دمی که هر دم از ما میگریزد. حدیث ما، حدیث «آتش سبز» است و آتش سبز در هفت حدیث، هفتاد میلیون حدیث را در دل خویش دارد. شاید از همین روست که اصلانی فیلم خود را به این ارگِ سه هزار ساله تقدیم کرد؛ شاهدی بر سه هزار سال زندگی در این مرز و بوم؛ شاهدی فروتن از جنس خاک و خشت؛ شاهدی شکننده شاید به شکنندگیِ عمرش؛ شاهدی ساکت و مغرور که میدانست آن روز زمستانی، سرانجام از راه میرسد و حدیثی میمیرد و حدیث دیگری باز زاده میشود.

استادی که منتقدانش می گویند:«دیگر نباید فیلم بسازد». کاخ و قلعه و حصارها و برجها همه از یک جنساند. آیینه ها و لباسها و آدمها و تاریخ همه از یک جنس اند؛ افسانه ای در کار نیست؛ فیلمی هم آنجا نیست. بینندگان بیهوده به تماشای فیلم آمده اند که فیلم نیست بل خود تاریخ است، در تمام فهم ناپذیری و دست نایافتنی بودنش. تاریخ دانان در پی تاریخ اند، فیلمسازان در پی فیلم، افسانه پژوهان و اسطوره شناسان نیز افسانه و اسطوره میجویند، اما هیچ کدامِ اینها، آنجا نیست. جستجو بیهوده است، آنجا فقط خود تاریخ است، در تجسم یافتن ای که هر بار به درونش میرویم، تغییر میکند و تغییر میکنیم. آدمی مینویسد: «واقعا نمیدانم چرا اساتید بزرگی نظیر محمدرضا اصلانی، اصرار دارند فیلم بسازند؟ شاید اگر این اساتید تنها در کسوت استادی باقی میماندند، برای کشور و جوانان مفیدتر بودند. ای کاش استاد اصلانی همان استاد همیشگی برای تمام علاقمندان سینما باقی بماند.» (بخشی از «نقدی» پیش پا افتاده از آتش سبز).

این مقاله شاید پاسخی نیز به همین باشد که چرا استاد آرام نمیگیرد؟ چرا فیلم میسازد؟ چرا فیلم نامفهوم میسازد؟ چرا باز زبان الکنش، قصد دارد روایتی افسانه ای را بازنمایی کند؟ استاد! چرا در خانه نمی نشینی و آرام نمیگیری؟ مگر نمیبینی که همه جا، هر آدمکی بساطی پهن کرده؟ مگر نمیبینی دورِ قلعه شلوغ است و «خنزرپنزریها» مشغول فروش اجناس خود هستند و چه خریدارانی که ندارند! مگر نه آنکه بهتر بود قصه را همانگونه که بود میساختی؛ دخترکی زیبا اما نفرینشده، همسری نجیب زاده اما مرده، قصری سرافراشته اما در بسته؛ دخترکی در تنهایی قصر و روزهایی که میگذرد و حدیثهایی که میخواند و سوزنهایی که از تن مرده بیرون میکشد و سرانجام در بختی شوم، کنیزکی از راه میرسد و همه چیز را به نام خود تمام میکند و خود را به جای دخترک بختبرگشته مینشاند و سر و رویاش را با جواهرات و جامه های زیبا میپوشاند، اما سرانجام همان آینه های حقیقت گو، دروغش را فاش میکنند؛ مرده زنده شده و دخترک را باز مییابد و همه چیز به خوبی و خوشی پایان مییابد.

استاد براستی چرا فیلم میسازی؟ چرا قصه ای چنین ساده و لذتبخش را به هزارتویی بدل میکنی که خود نیز در آن گم میشوی؟ تازه سخنی از متخصصان دوربین و حرکت و صدا و دیالوگ و … نمیگوییم که به خشم خواهیم آوردشان. این چگونه تاریخی است؟ چرا خاموش در گوشه ای نمی نشینی و دَرسَت را نمیدهی و زبان را غلاف نمیکنی و همه چیز را پیچیده میکنی و این همه جستجوگر تاریخ و افسانه و فیلم و پژوهش را به حیرت در میآوری؟ استاد! چرا فیلم میسازی؟ مگر نمیدانی که قلعه به هر روی فتح خواهد شد و فرو خواهد ریخت و خنزرپنزرفروشهای اطرافش هم پیِ کارشان خواهند رفت تا بساط خود را گرد قلعه ای دیگر پهن کنند.

فرشته ی چشم بسته ی خاموش

فرشته ی سنگیِ «عدالت» بر دیوار کاخ دادگستری، چه عظمتی دارد و دوربینی که از کالبد آن به بالا میخیزد، چه ناتوان است در پشت سر گذاشتنِ سنگها. ما ابتدای فیلمی هستیم که استاد نباید میساخت و صدای زنی که از همسر خود گله میکند که همهی آینههای خانه را شکسته است و همسری که گله میکند که آیا باید در آینه زندگی کرد و یا بیرون آینه؟ و قاضیِ همهجا حاضری که از اعماق تاریخ تا امروز روز، باید حکم صادر کند و هیچ حکمی صادر نمیکند و دائم در پی پرونده ی بعدی است.

استادی که نمیدانم چرا نباید فیلم بسازد، فیلمی ساخته است. اما این یک فیلم نیست. او قلعه ای ساخته است و بهتر بگویم؛ قلعه ا ی یافته است به وسعت همه تاریخ و همه جهان؛ تنها با یک تفاوت که اگر کمی از نزدیکتر به آن بنگریم، به آن پی خواهیم برد؛ قلعه ی اصلانی تاریخ ماست؛ تاریخ این سرزمین. ناردانه همه ی ما هستیم که حیران به سرنوشتمان خیره مانده ایم و دیگری همه ی کنیزکانی هستند که کولیان به ارمغانشان آورده اند و خودمان آنها را بالا کشیده ایم و به قلعه ی نفوذناپذیر خود راهشان داده ایم. کولیانی که سرانجام جایگاه ما را میگیرند و یا گرفته ا ند و اگر آیینه ای نبود، هرگز دستشان رو نمیشد. قلعه ی اصلانی هیچ کجا نیست اما همه جا هست، در کاخ دادگستری تهران است، در زمین گرم کرمان است، در میان سرزمینهای مغول است. قلعه ی اصلانی در هیچ زمانی نیست و در همه زمانها هست. همین امروز که با قاضی در جلسه ی دادگاه قرار بود محاکمه مان کنند، آنروزها که در کرمان کوهی از سرها بر پا میشد و چشمها را از حدقه بیرون می آوردند؛ آن زمان که تشنه در میان بیابانها در پی قطره ای آب، قلعه ای می یافتیم، جایی که جز ناردانه، جز ما، کسی نمیتوانست درونش راه یابد و آن شاهزاده ی مرده ماییم که خود هفت سال و هفت ماه و هفت شب بر سر خود روزه میگیریم و حدیث میخوانیم. اما به ناگهان همه چیز را به دست کنیزکی از راه رسیده میدهیم، کنیزکی که بهتر از ما، ما را میشناسد، بهتر از ما استدلال میکند و میداند که باید ما را، ناردانه را به سراغ چیزی بفرستد تا سوزن آخر را بیرون بیاورد. سوزن را بیرون میآورد، جای ناردانه را ، جای ما را، میگیرد و از شاهزادهی بیخبر همه چیز میخواهد و شاهزاده از ما میپرسد: پس تو چه میخواهی؟ و ناردانه میگوید: من هیچ چیز؛ جز یک سنگ صبور و یک آیینه ی دق.

بخشی از سخنرانی در در جلسه نمایش فیلم «آتش سبز» در موسسه فضا، ۱۷ بهمن ۱۳۹۴، متن کامل در کتابی از طرف این موسسه منتشر می شود.

 

محمد رضا اصلانی عضو شورایعالی انسان شناسی و فرهنگ است.