ناصر فکوهی / طرح: ایرج اسماعیل پورقوچانی
جهانی بی صدا را تصور کنیم: آرامش و سکوت مطلق، بازگشت به وقار و عظمت بی پایان نشانه های کالبدی، زیبایی سرشار رنگ ها، چیزها و طبیعتی که آکنده از سکوت پر بار از قالب های تهی است. جهانی را تصور کنیم که زبان از آن رخت بر بسته است و انسان ها به ناچار به تامل در شکل ها و تصاویر ، به اندیشیدنی بدون واژگان باشند. لذت هاویه. اما ناگهان فریاد و قهقهه اسطوره ای خدایانی بنیانگزار؛ گریه کودکی که از درون تاریکی جهان پر نور را کشف می کند؛ سکوتی که برای همیشه در هم شکند تا هیاهویی بی پایان بیافریند و ما را محکوم به زیستن با صدا، زیستن درون صدا کند. صدا چه بخواهیم و چه نه، با ما است، و شاید هم از این رو است که آن را وا می داریم درون منطقی از در هم شکسته شدن با سکوت ها فرو رود تا بتواند موسیقی را بیافریند. شاید به همین دلیل نیز باشد که صدا و موسیقی را باید از دو جنس نه فقط متفاوت بلکه در تضاد با یکدیگر دانست: صدا، فیزیکی که کالبد را فرو می پاشد و موسیقی سکوتی که کالبد را به اوج می رساند. لذت موسیقی، از جنس سکوت است و درد صدا از جنس تخریب ذهن و بدن. صدا، دیگری است که خود را به ما تحمیل می کند و موسیقی دیگری که به خود تبدیل می شود و در ما جریان می یابد. با وجود این، گاه و اغلب می توانیم صدا ها را به موسیقی هایی تبدیل کنیم که نه با سازها، بلکه با اشیاء روزمره و پیش پا افتاده و به ظاهر بی ارزش، باخود زندگی، نواخته می شوند. فرو غلطیدن درون امواج چنین صداهایی ، فرو رفتن درون زندگی در ناب ترین معنای آن است و به خلسه ای می ماند که در جشن های باستانی بدن ها را درون خود می کشید. بدین ترتیب، قهقهه خدایان و فریاد آغازین کودک، در نهایت نمادهایی هستند به آنکه می توان و باید با صدا زیست و با صدا مرد، صدای درونی، صدای نفس های خود و دیگری که به ضرب آهنگ هایی حیات آفرین بدل می شوند و نبودشان برای ما لحظاتی تحمل ناپذیر از «نیستن» را می سازند.