یکی از مقدمات انقلاب صنعتی در اروپا، ورشکستگی روستائیان فقیر و متوسطی بود که به دلیل شدت فقر و برای آنکه صرفا زنده بمانند چاره ای نداشتند که یا سر به جنگل ها بگذارند و در آنها به مثابه شورشیانی در برابر اشرافیت پنهان شوند و زندگی خود را با غارت این گروه بگذرانند و یا به شهرها بروند و در بدترین شرایط ، عموما در حاشیه ها و یا در محلات کثیف و بدون هیج امکان رفاهی زندگی کنند. از آن زمان «بازگشت به روستا» در قالب خروج گاه به گاه از شهر ، برای شهرنشینان به آرزویی تبدیل شد و برعکس روستائیانی که برغم تمام سختی ها در روستاهای خود باقی مانده بودند به شهرنشینان به عنوان گروهی می نگریستند که ثمره کار آنها را غارت می کنند و بدون آنکه «کاری» واقعی بکنند، در رفاه به سر می برند.
همین فرایند به گونه ای مبالغه آمیز تر و شدید تر از ابتدای قرن بیستم در کشورهای در حال توسعه اتفاق افتاد. به گونه ای که ورود صنایع و جهان مدرن در قالب آنها برای بسیاری به معنای از دست رفتن تمام زندگی شان بود. این امر از آن رو تقویت می شد که این تازه از راه رسیدگان عموما «بیگانگان» ی بودند که در شهرها مسقر می شدند و با کمک نیروهای نظامی حتی شیوه های خود یا نیروهای نظامی بومی به آنها زور می گفتند، آنها را وادار می کردند که آداب و رسومشان را تغییر دهند و حتی شیوه های ساده سبک زندگی شان نظیر غذا و پوشاک را نیز دگرگون کنند.
چنین تغییراتی بدون شک نمی توانست بدون واکنش انجام بگیرد و هر اندازه زور بیشتر و در زمانی کوتاه تر به کار گرفته می شد، واکنش نیز شدیدتر بود: در برخی از موارد این واکنش ها می توانست تا دگرگونی کامل یک نظام پیش رود، نمونه هایی نظیر انقلاب چین در نیمه قرن بیستم، خمرهای سرخ در کامبوج در دهه ۱۹۷۰ و طالبان در دهه بعد، تنها چند نمونه از میان ده ها نمونه دیگری هستند که ما از تنش و تقابل سخت روستائیان و شهری ها در قرن بیستم می شناسیم. در این موارد و موارد مشابه، شهر از دیدگاه روستائیان نمادی از شرارت و فساد اخلاقی و انسانی به حساب می آمد و سبک زندگی آن مجموعه ای از ضد ارزش ها. با وصف این مسئله در واقع، بیشتر از آنکه بر سر یک نظام ارزشی باشد، به شیوه هایی عملی بر می گشت که برای زیستن در محیط های متراکم و انبوه شهری بدانها نیاز وجود داشت: آزادی های فردی و ناشناس بودن این محیط ها، راه هایی بودند برای آنکه کنش های اجتماعی بتوانند در قالب های جدید در آنها صورت بگیرند.
با گسترش فرایند جهانی شدن و با وقوع انقلاب سوم فناورانه،یعنی انقلاب اطلاعاتی، شهرنشینی به روندی قطعی تبدیل شد که هیج بدیلی را در مقابل خود نمی پذیرفت و راهی ناگزیر برای زیستن در جهان به شمار می آمد. از این پس، انسان ها چنان زندگی خود را به مجموعه بزرگی از خدمات و فناوری های گوناگون پیوند زده بودند، که تصور بازگشت به روستا نشینی، نوعی انفراد و زندگی در پهنه های بزرگ و کم تراکم و در عین حال شناختن تمام افراد این محیط و کنترل اجتماعی ناشی از ای شناسایی، آرزویی محال بیش به شمار نمی آمد. این آرزو دیگر قابل انجام نبود، مگر آنکه تلاش شود از محیط های شهری با استفاده از ابزارهای الزام آور، روستاهایی بزرگ ساخته شود و یا اصولا این محیط ها تخریب شوند. دو تجربه خمرهای سرخ و طالبان از این لحاظ بسیار گویا هستند.
خمرهای سرخ به محض رسیدن به قدرت شهرهای کشور را تخلیه کرده و همه شهروندان را به اردوگاه های بزرگ کار اجباری کشاورزی منتقل کردند، همه تحصیلکردگان به جرم «فاسد شدن به وسیله غرب» به قتل رسیدند و دایره کشتار همه کسانی را که کوچکترین شکی در تاثیر نظام شهری بر آنها وجود داشت را نیز شامل شد: نتیجه چند سال بعد نه تنها خمرها را نابود کرد بلکه چند میلیون کشته بر جای گذاشت و کامبوج را با بزرگترین فاجعه نسل کشی درونی تاریخ خود روبرو کرد.
طالبان تجربه مشابهی را در رابطه با شهرها داشتند: آنها شهر را نماد کامل تمام ارزش های ضد اسلامی به حساب می آوردند و به همین دلیل برغم آنکه در شهرها باقی ماندند تلاش کردند آنها را به روستاهایی بزرگ تبدیل کنند. تمام فناوری ها را جدید را در آنها از میان بردند و یک زندگی پیش صنعتی را به آنها تحمیل کردند و امیدشان آن بود که بزودی خواهند توانست کل افعانستان را برغم تضاد با کل نظام جهانی صدها سال به عقب کشانده و آن را به شیوه ای که خود مایلند اداره کنند. در اینجا نیز نتیجه همان بود: نابودی طالبان و ویرانی افغانستان.
در نهایت باید اذعان کرد که شیوه های زندگی شهری بیشتر از آنکه نوعی نظام ارزشی و روابط اخلاقی باشند، شیوه هایی هستند که با نظام های جدید اجتماعی و انقلاب صنعتی ظاهر می شوند. شکی نیست که این نظام های کنشی پس از حادث شدن به تدریج زمینه های اخلاقی و توجیه ها و مشروعیت های گوناگونی برای خود به وجود آورده اند اما تا زمانی که این نظام های کنشی به قدرت خود باقی هستند نمی توان انتظار داشت که با اتکاء به اراده و یا زور بتوان اصول اساسی آنها را تغییر داد. این اصول در جوامع جهانی شده و متاخر امروز بیش از دو راه حل اساسی را در مقابل انسان ها نمی گذارد: از یک سو پذیرش و اجرای قرار داد اجتماعی دموکراتیک و نسبتا آزاد و شفاف به مثابه شیوه مدیریتی با کمترین تنش، و از سوی دیگر حرکت به سوی سیستم های خشونت آمیز نظامی، مافیایی، آپارتاید، قبیله ای، پدر- سلطانی و غیره در مدیریت و روبرو کردن خود با خطر نابودی و یا تخریب نسبتا کامل از طریق انفعال اجتماعی. در این حال بیشتر از آنکه بخواهیم از تضاد شهر و روستا سخن بگوئیم، باید به پذیرش یا عدم پذیرش جهان در قالب های کلی اش سخن بگوئیم. که البته این بدان معنا نیست که در نظام های دموکراتیک با موقعیتی آرمانی روبرو باشیم، اما این نظام ها به ما امکان می دهند با استفاده از سازوکارهای مشارکتی، به سوی خروج از منطق دولت به مثابه تنها بدیل مدیریت جوامع انسانی پیش برویم.
ستون مشترک انسان شناسی وفرهنگ و روزنامه شرق(سه شنبه ها).