شعار «ببخشیم و فراموش نکنیم» به مثابه توصیه ای انسانی و دگردوستانه، شعاری نیست که بتوان با آن «مخالف» بود. اما موافقت با این شعار نیز شاید تنها در رویکردی سطحی نگرانه و بدون توجه به عمق پیچیدگی جوامع کنونی انسانی و سازوکارهای کنش میان افراد و نهادها و نقش بیش از پیش پر اهمیتی که ساختارهای ذهنی در این روابط و مبادلات میان آنها ایفا می کنند، امکان پذیر باشد. هم از این روست که شاید بتوان در برابر این شعار ، پرسش دوگانه ای را مطرح کرد: چه کسی باید ببخشد؟ و چه کسی نباید فراموش کند؟ دقیق تر بگوئیم، در خطوط نامنظم و پیچیده ای که افراد را به یکدیگر و به موجودیت هایی مفروضی به نام جوامع می پیوندند، چگونه و بر اساس چه «حق» ی می توان از کسی یا از کسانی خواست که «ببخشند» زیرا «بخشش» ظاهرا عملی ذاتا مثبت تلقی می شود، و چگونه باید از فراموش شدن پرهیز کرد، زیرا فراموشی ظاهرا عملی «ذاتا» منفی فرض گرفته می شود؟ در اینجا با مجموعه ای از تناقض ها سروکار داریم که گویی برای خروج از بن بست موقعیت های هر چه نابسامان تری که خود را درونشان قرار داده ایم باید بتوانیم یا آنها را «نادیده» بیانگاریم و یا برای خود مجموعه ای از قالب های کلیشه ای بسازیم و آنها را به شکلی دلبخواهانه به هر پهنه ای از جامعه و تاریخ که خواسته باشیم، تعمیم دهیم، ولو آنکه این تعمیم دهندگی موفقیت آمیز باشد ( مثل زمانی که قدرت های لازم را برای تحمیلش داریم) و یا ناموفق آمیز ( مثل وقتی که شکست ها، ندانم کاری ها و ناکامی های تاریخی ما را خود به خود به محکومیت پذیرش آمریت «دیگری» کشانده اند).
بیائیم وضوع را روشن تر بیان کنیم و مجموعه ای از پرسش ها را به مثابه راهی، البته شاید نه چندان مطمئن، برای دست یابی به چیزی نزدیک به حقیقت پیش روی خود بگذاریم: از یک سو، چه کسی یا کسانی تعیین می کنند که «فاجعه » یا عمل «ناشایستی» اتفاق افتاده تا باید بخشیده شود؟ و چه کسی یا کسانی از حق «بخشش» برخوردارند و این بخشش را چگونه باید تعریف کرد؟ به عبارت دیگر چه چیز و چگونه باید بخشیده شود؟ و چه انتظاری باید از این عمل «بخشیدن» داشت؟ از سوی دیگر، چرا باید چیزهایی را فراموش کرد یا نکرد؟ چه چیزهایی را و با چه هدفی؟ شعار نخست( ببخش وفراموش نکن)، که لااقل به صورتی ضمنی ادعای آن را دارد که به تمام این پرسش ها مشروعیت می بخشد، از یک اصل موضوعه حرکت می کند که بارها و بارها پس از آشکار شدن جنایات بشری مطرح شده اند: باید نفرت را از دل ها زدود زیرا نفرت نیروی حیاتی را بر باد می دهند و می توانند سرآغاز دورهای باطلی از خشونت ها و نفرت های دیگری باشند و برعکس باید عشق را به مثابه انگیزه ای از چرخه های مثبت تقویت کرد که با اصل قرار دادن «ذات نیک» انسانی، بخشش را امری همواره مثبت ارزیابی می کند. باز هم بنا بر همان شعار، نباید فراموش کرد، تا سازوکارهای مصونیت دهنده در برابر «شر» از کار نیافتند و نفرت و زشتی نتوانند بار دیگر بر قلب ها و کالبدهای ما چنگ بیاندازند: به عبارت دیگر باید به معادله ای سودمندانه (سود جویانه) در مفهوم زیستی کلمه فکر کرد: اینکه از خشونت و تخریب حاصل از نبخشیدن ، هیچ چیز حاصل نمی شود جز خشونت و تخریبی بیشتر و از یادآوری ( یا عدم فراموشی) بدی، لزوما قدرتی دافعه در برابر بدی حاصل می آید. گفتن این امر ، به دلیل آنکه ظاهرا تناقض موجود درون واقعیت زیستی و تاریخی انسانی را در سطح نظری از میان می برد، آرامش بخش است، اما مشکل زمانی ظاهر می شود که همین واقعیت زیستی و تاریخی در سطح واقعی (در برابر سطح ذهنی) چنین معادله ای را نمی پذیرد و آن را در عمل خود نفی می کند. شاید اگر چند مثال بزنیم، موضوع روشن تر شود: اروپا قاره ای است که بارها بارها در جنگ های خانمان سوز ناشی از نفرت های نژادی و دینی، و سطحی نگری های سیاسی و اقتصادی، بهایی سنگین پرداخت کرده است، اما آیا چنین تجربیاتی مصونیتی در این قاره در برابر نفرت ها و سطحی نگری های به وجود آورده است؟ تاریخ چنین چیزی را به ما نمی گوید: جنگ های دینی انتهای قرون وسطا، در دوران انقلاب های بورژوازی تکرار شدند و همین نفرت های بی پایه نژادی و اعتقادی بار دیگر در دو جنگ جهانی اروپا را تا حد تخریب کامل پیش بردند، اما حتی امروز، اروپا قاره ای است که سیاستمداران هنوز از همان شعارهای کهنه و با تمام خطراتی که در شرایط مدرن پیچیدگی چند قومی و چند فرهنگی جوامع شان، برای پیشبرد اهداف کوتاه مدت خود بهره می برند. ظاهرا بخشیدن «گناهان » پیشین سبب کنار گذاشتنشان نشده است. همانگونه که به یاد داشتن بی رحمی های پیشین، سبب عدم تکرارشان نشده. افزون بر این سازوکارهای «بخشش» و «فراموشی» به صورت شرم آوری از سازوکارها و توزیع قدرت تبعیت کرده اند:
جنایتکاران یازده سپتامبر نه فقط بخشیده نشدند، بلکه به مجازات عمل چند نفر، میلیون ها نفر بی خانمان، کشته و اسیر و زندانی و شکنجه شده و می شوند و پهنه هایی به بزرگی کشورها، به تلافی فرو ریختن برج های دوقلو، تقریبا با خاک یکسان شدند. زبان جنگجویانه و نفرت آور زاده از این عملیات تروریستی به زبانی«منطقی» و «مشروعیت» یافته بدل شد و برای هر کس که نسبت به این امر هنوز متقاعد نشده است، صحنه انسان های وحشت زده ای که خود را از بلندای برج ها به پایین پرتاب می کنند و مادران و پدران و همسرانی که یکدیگر را در آغوش می گیرند و در «صحنه پردازی» و یا «آمبیانس» موسیقی زیبایی، اشک می ریزند، قاعدتا باید فانع شوند که «نه باید ببخشند و نه باید فراموش کنند». برعکس، صدها سال است که کشتارهای گسترده سرخپوستان آمریکا، بومیان استرالیا، اهالی مستعمرات، ارمنیان ترکیه و …. «بخشیده شده و به فراموشی سپرده شده اند» . شاید بگوئیم که «جهانی شدن » و گسترش ارتباطات، حساسیت های ما را بالا برده اند، اما در این صورت چه پا سخی در برابر صدها هزار سیاهانی که در رواندا در اوایل دهه ۱۹۹۰ کشتار شدند، و فرو رفتن قاره ای به بزرگی افریقا در کابوس ایدز، و در قتل و کشتار و جنایت از کنیا و سودان گرفته تا کنگو و لیبریا و … داربم؟ چه بر سر این مردمان بیچاره آمده و می آید: سودانی ها امروز از فرط گرسنگی «نان های گلی» می خورند و در آفریقای مرکزی کودکان دوازده یا سیزده ساله به روستائیان حمله می برند و به زنان و حتی پیرزنان تجاوز می کنند، آنها را شکنجه می دهند و قطعه قطعه می کنند، صحنه هایی که حتی چندان «دیده» و «شنیده» هم نمی شوند تا چه رسد به اینکه کسی خواسته باشد آنها را «ببخشد و فراموش کند».
در جهان چه می گذرد؟ در حقیقت چه کسانی هستند که سازوکارهای بخشش و فراموشی را در دست دارند و چگونه می توانند از این حق به گونه ای چنان زیرکانه استفاده کنند، که حتی نگونبخت ترین قربانیانشان نیز، ذهن و کالبد خود را به تصورات خام بدهند. چگونه ما تواسته ای «تصویر» را به جای واقعیت بنشانیم، و آن را واقعی تر از واقعیت جلوه دهیم؟ چگونه توانسته ایم زندگی و مرگ را به میل خود به هر شکلی در آوریم، بزک کینم و به جای یکدیگر به خورد مردم دهیم؟ چگونه انسان هاتوانسته اند جهانی چنین نفرت آور بیافرینند که در آن هر روز صدها هزار نفر در سکوت در زندان ها انباشت می شوند، شکنجه می شوند، به دار آویحته می شوند و یا در باتلافی از روزمرگی به بردگی برای ایجاد سودهایی که خود هرگز بهره ای جز خیال از آنها نخواند برد، همچون بردگان کار می کنند؟ …. اشتباه نکنیم، توطئه ای در کار نیست، این تنها یک «فرهنگ» قهقرائی است که خود را به مثابه یک «طبیعت» می نمایاند.
براستی چه کسی حق دارد و باید چه چیز را ببخشد؟ و چه کسی حق دارد و نباید چه چیز را فراموش کند؟