الیزابت بدنتر: هویت جنسیتى

ناصر فکوهی

انسان‌‏شناسىِ فمینیستى در دهه‏‌هاى ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ ، به‏ صورتى موازى با حرکت عمومى فمینیستى در جنبش زنان، به‏ ویژه فمینیسم امریکایى شکل گرفت. اما این شاخه در انسان‏‌شناسى داراى پیشینه‏اى طولانى بود که به اواخر قرن نوزدهم مى‏‌رسید و به فردریش انگلس و کتاب او منشأ خانواده، مالکیت خصوصى و دولت (۱۸۸۴) استناد مى‏‌کرد. در این کتاب بود که نخستین عناصر براى شکل‏‌گیرى نوعى مطالبات زنانه در برابر «ستم جنسى» عرضه شدند، ستمى که به باور انگلس قدم نخست براى آغاز شدن «ستم طبقاتى» به‏ شمار مى‏‌آمد . به‏ همین دلیل نیز نخستین انسان‏‌شناسانِ فمینیست تا اندازه‏اى زیاد زیر نفوذ مارکسیسم بودند. اما این نفوذ در نیمه دوم قرن بیستم بیش‏تر جاى خود را به نفوذپذیرى از حرکت عمومى فمینیسم جهانى داد و انسان‏‌شناسان کوشیدند در مبارزات زنان براى احقاق حقوق خود شرکت کنند و از حق زنان در برخوردارى از هویت خاص خویش و به بیان درآوردن و شکوفا کردن آن دفاع کنند.
حضور گسترده زنان در انسان‏‌شناسى، که خود پدیده‏‌اى قابل تأمل و تقریباً جهانشمول است، سبب شد که آن‏‌ها بتوانند مفهوم جوامع انسانى را از دیدگاه صرفاً مردانه‏‌اى که نسبت به آن وجود داشت خارج و «انسان‏‌بودگى» را در آنِ واحد به‏ مثابه «زن‏‌بودگى» و «مردبودگى» تعریف کنند. با این‏ وصف، از سال‏‌هاى میانى دهه ۱۹۸۰ ، انسان‏‌شناسان رفته‏‌رفته خود را از حرکت عمومى فمینیستى جدا و شکل دادنِ به نوعى انسان‏‌شناسى جنسیت را آغاز کردند که امروز به شاخه اصلى در این زمینه بدل شده است. در این شاخه، همچون سابق، تلاش بر آن نیست که «زن‏‌بودگى» محور اساسى نزدیک شدن به جوامع انسانى تلقى شود، و تلاش بیش‏تر بر آن است که اصل «رابطه» جنسیتى و تقابل‏‌ها و همسازى‏‌هاى میان هویت‏‌هاى جنسیتى مورد مطالعه قرار بگیرد. گذشته از این موضوع بسیار پراهمیت دیگرى، رابطه میان هویت جنسیتى با سایر هویت‏‌هاى فرهنگى است که دنیاى مدرن پیوسته بر شمار و تراکم آن‏ها مى‏‌افزاید. بنابراین، انسان‏‌شناسان هرچه بیش از پیش این نکته را که مى‏‌توان از نوعى یکسان و همگن از «زن‏‌بودگى» و یا «مردبودگى» سخن گفت، به زیر سؤال مى‏‌برند و این هویت‏‌ها را ناچار به تبعیت از هویت‏‌هاى فرهنگى پیرامونى آن‏‌ها مى‏‌دانند که سبب پدید آمدن انواع گوناگون «خاص‏‌گرایى»هاى فرهنگى مى‏‌شود.
بنابراین، دو بحث اساسى در ارتباط با جنسیت مطرح مى‏‌شود: نخست بحث رابطه میان «خاص‏‌بودگى» (یا نسبیت فرهنگى) و «جهانشمولى» و دیگر بحث نسبت میان هویت جنسیتى و هویت‏‌هاى موسوم به «اقلیتى».
در بحث نخست موضوع بر سر آن است که آیا باید دستاوردهاى عمومى انسانیت – به‏ ویژه ساختارهاى ناشى از روشنگرى و حقوق بشر – را به کل فرهنگ‏‌ها تعمیم داد و بر اساس آن روابط میان جنسیت‏‌ها را تنظیم و اصلاح کرد و اولویت را به انطباق یافتن با این حقوق داد و یا برعکس باید این حق و امتیاز را براى فرهنگ‏‌هاى انسانى قائل شد که بتوانند این‏‌گونه از روابط را شامل «استثناهاى فرهنگى» بدانند؟ و در بحث دوم، موضوع آن است که آیا موقعیت زنان را در جوامع انسانى کنونى، که تقریباً تمامى آن‏‌ها از ساختارهاى پدرسالارانه تبعیت مى‏‌کنند، مى‏‌توان با موقعیت‏‌هاى «اقلیت‏‌هاى فرهنگى» مشابه دانست و راهکارهاى ویژه‏‌اى براى دفاع از آن‏‌ها در نظر گرفت؟
این پرسش‏‌ها را نمى‏‌توان به‏ صورت یک بُعدى و قطعى پاسخ داد، به‏ ویژه اگر ما خود را در موقعیت انسان‏‌شناس قرار دهیم. «نسبى‏‌گرایى فرهنگى» در آنِ واحد اخلاقى و هستى‏‌شناختى براى انسان‏‌شناسان به‏ شمار مى‏‌آید، اما انسان‏‌شناسان درعین‏ حال بهتر از هر کسى نسبت به سوءاستفاده‏‌هاى ناشى از مفهوم مبهم «استثناءِ فرهنگى» به‏ ویژه در زمینه حقوق بشر نیز آگاهى دارند. از سوى دیگر، در زمینه رابطه حقوق زنان و حقوق اقلیت‏‌ها نیز، در شرایط پیچیده کنونى، همه‏ چیز به موقعیت‏‌هاى زمانى مکانى واقعى در جوامع مورد مطالعه بستگى دارد. براى نمونه، در برخى از کشورهاى در حال توسعه با پیشینه‏‌هاى تاریخى دینى و فرهنگى خاص، نظیر کشور خود ما (و یا بیش‏تر کشورهاى عرب)، مشکل به نظر مى‏رسد که بدون استفاده از راهکارهاى موسوم به «تبعیض مثبت»؛ یعنى اولویت دادن به زنان در برخى از زمینه‏‌ها، بتوان موقعیت آن‏‌ها را در کوتاه یا میان مدت تغییر داد.
الیزابت بدنتر، فیلسوف و تاریخ‏‌دان فرانسوى، شهرت گسترده خود را مدیون رویکردى ویژه است که به موضوع جنسیت و هویت‏ها و نقش‏‌هاى جنسیتى دارد. او در آثار متعدد خود همچون «به اضافه عشق: تاریخ عشق مادرى از قرن دوازدهم تا قرن بیستم» (۱۹۸۰) که در آن مفهوم فطرت مادرى را به زیر سؤال برد، «امیلى، امیلى: جاه‏‌طلبى فمینیستى در قرن هجدهم» و« XY ، هویت مردانه»(۱۹۹۲)، کاملاً مى‏‌پذیرد که هویت جنسیتى چیزى فراتر از موقعیت‏‌هاى بیولوژیک است که در قالب نقش جنسیتى شکل مى‏‌گیرند.
آخرین کتاب بدنتر با عنوان «بیراهه» (۲۰۰۳)، که سال گذشته منتشر شد، جنجالى بزرگ در محافل فمینیستى برپا کرد. بدنتر در این کتاب با پشت کردن به گذشته فمینیستى خود، این محافل و به‏ ویژه فمینیسم امریکایى را به‏ شدت به زیر انتقاد کشید و آن‏‌ها را به «سطحى‏‌نگرى‏‌هاى ضد مرد»، «مظلوم‏‌نمایى‏‌هاى آگاهانه» و عدم توجه به تحول روابط میان جنسیت‏‌ها متهم کرد. بدنتر در کنار یک حقوق‏دان، مارسلالاکوب و یک جمعیت‏‌شناس هروه لوبرا، نتایج یک پژوهش گسترده درباره خشونت علیه زنان در فرانسه را که در سال ۲۰۰۰ منتشر شده و گویاى وجود گسترده پدرسالارى خشونت‏‌آمیز علیه زنان در فرانسه است، به‏ زیر سؤال برده است.
در متن زیر، که از یک مصاحبه طولانى بدنتر با «مجله ادبى» فرانسه (دسامبر ۱۹۹۲) گرفته شده است، وى نظریاتى را عنوان مى‏‌کند که کاملاً در چارچوب مباحث انسان‏‌شناسى قابل تأمل‏‌اند. بدنتر عمدتاً از جهانشمولى در حقوق انسانى دفاع مى‏‌کند، جز در مورد خاص هویت‏‌هاى جنسیتى که شکل نگرفتن آن‏‌ها را به‏ طور کامل و در قالب روندى از رشد زیستى فرهنگى داراى پیامدهاى سخت براى روابط میان دو جنس در جامعه انسانى مى‏‌داند:

آیا تا به حال جوامعى داشته‏‌ایم که در آن‏‌ها تفاوت جنسیتى دیده نشود؟
– در هیچ جامعه انسانى، شباهت میان دو جنس، به‏‌گونه‏‌اى که ما امروز مى‏‌بینیم، وجود نداشته است. انسان‏‌شناسان، براى نمونه مارگارت مید، بر آن تأکید داشته‏‌اند که ما همواره با نوعى ویژگى جنسیتى سروکار داشته‏‌ایم: نوعى تعلق به یک جنس که در جنس دیگر دیده نمى‏‌شده و کاملاً در شکل‏‌دادن به هویت جنسیتى مؤثر بوده است. اما در دوران ما همه چیز زیرورو شده است و این بى‏‌شک یک جهش بى‏‌نظیر تاریخى به‏ شمار مى‏‌آید. این دگرگونى در روابط میان دو جنس، سبب کاهش تنش‏‌ها میان آن دو خواهد شد.
– به باور شما چه زمانى کسى «مرد» مى‏‌شود؟
– فکر مى‏‌کنم «مرد شدن» بسیار دیر اتفاق مى‏‌افتد، منظورم آن است که اگر هویت مردانه اصولاً قابل به‏ دست آوردن باشد، یک مردِ کاملاً بالغ است که چنین هویتى را به‏ دست مى‏‌آورد. لازم است کسى به سن ۲۵ یا ۳۰ سالگى برسد، تا بتواند حقیقتاً در درون خود به‏‌سوى جنس دیگر (زنانگى) روى آورد. به‏ گمان من، جوان‏‌هاى ۲۵ ساله امروزى هنوز مرد نشده‏‌اند و این امرى طبیعى است، امید زندگى بالارفته است و دوره‏‌هاى زندگى از یکدیگر فاصله گرفته‏‌اند و هر دوره (براى نمونه کودکى) به درازا مى‏‌کشد …
– چه زمانى کسى «زن» مى‏‌شود؟
– همه مى‏‌دانیم که دختران هویت جنسیتى خود را بسیار زودتر از پسران به‏ دست مى‏‌آورند. البته به‏ دست آوردن هویت جنسیتى کارى به‏ هر رو مشکل است، اما گمان مى‏‌کنم در جوامعى (مثل جوامع غربى) که الگوى غالب – حتى اگر در واقعیت هم تحقق نیافته باشد – الگوى برابرى جنسیتى است، پسران به‏ سختى مى‏‌توانند خود را به‏ مثابه نوعى «موجودیت افزوده» (به زنانگى) و نه حتى واقعاً به‏ مثابه یک «دیگربودگى» تعریف کنند. درحالى‏‌که دختران نسبت به تعلق جنسیتى خود بیش‏تر اطمینان دارند، آن‏‌ها از زمان بلوغ هر ماه با پدیده قاعدگى سروکار دارند؛ یعنى، پدیده‏‌اى که به آن‏‌ها نشان مى‏‌دهد مى‏‌توانند مادر باشند. این پدیده چرخه‏‌اى، درنهایت مى‏‌تواند براى ناخودآگاه آن‏‌ها بسیار اطمینان‏‌بخش باشد. به‏ هر رو هرچند دختران و پسران در الگوهایى شبیه به هم تربیت مى‏‌شوند، اما رفتارهای‌شان هرگز نمى‏‌توانند کاملاً یکسان باشند. هیچ مادرى بر تن پسرش پیراهنى دخترانه نمى‏‌پوشاند چون واهمه دارد از او موجودى تغییر جنسیت‏‌ یافته بسازد.
– یعنى پسربچه‏‌اش به دختران شبیه شود؟
– دقیقاً. آموختن زنانگى، از لحظه تولد با تماس کالبدى کودک با مادر آغاز مى‏‌شود، موجودى که دختر با او احساس یکسانى مى‏‌کنند، موجودى است از جنس خود او. البته امروز مى‏‌بینیم که نوزادان (چه پسر و چه دختر) را تا سن یک سالگى به‏ صورت واحد لباس مى‏‌پوشانند و مادران سعى مى‏‌کنند کارهایى مثل سفره جمع‏‌کردن را به پسران نیز بیاموزند، اما باز هم هر کدام از دو جنس، حتى در سنین نسبتاً پایین در پى هویتى جنسیتى براى خود هستند و سرسختى آن‏‌ها در حفظ این هویت‏‌ها مى‏‌تواند هر فمینیستى را و هر تلاشى را براى آمیختن جنسیت‏‌ها ناامید کند. در واقع هر اندازه محیط براى شباهت دادن جنسیت‏‌ها به یکدیگر بیش‏تر فشار وارد مى‏‌کند، دختر بچه‏‌ها باز هم بیش‏تر به بازى خانه‏‌دارى و پسربچه بیش‏تر به داشتن تفنگ‏‌هاى اسباب‏‌بازى تمایل پیدا مى‏‌کنند.
– به قول رنه ژیرار، آیا نباید این امر را نوعى وحشت از نابودى به‏ دلیل حذف تفاوت‏‌ها دانست؟
واقعیت آن است که آن‏‌ها هر دو را مى‏‌خواهند، هم شباهت را و هم تفاوت را. من در جوانى فعالیت زیادى در انجمن‏‌هاى اقلیت‏‌ها داشتم و این تجربه به من نشان داد که تمایل سرسختانه براى حفظ تفاوت و ویژگى و خواستن حقوقى فراتر از اصل جهانشمولى، درنهایت مى‏‌تواند به انفراد اقلیت‏‌ها بینجامد و علیه آن‏‌ها عمل کند. بنابراین، جهانشمول‏گرایى با وجود تمامى مشکلات آن باز هم اصلى بهتر از تمایل به داشتن موقعیت‏‌هاى ویژه است. اما در مورد هویت جنسیتى وضعیت متفاوت است. من برخلاف فمینیست‏‌هاى امریکایى و دنباله‏‌روى سیمون دوبووار که البته همیشه از فرانسوى‏‌ها رادیکال‏‌تر بوده‏‌اند، معتقدم که تمایل به از میان بردن جنسیت‏‌ها به‏ معناى نوعى خودکشى خواهد بود. ما برعکس باید اجازه دهیم که شکلى از هویت بتواند خود را به بیان درآورد تا سپس ایجاد شباهت‏‌هاى نسبى ممکن شود. باید اجازه داد که این دوران از تمایلات خاص کودکى ولو آن‏که براى ما مبالغه‏‌آمیز و کلیشه‏‌اى و حتى ساده‏‌لوحانه به نظر برسند، انجام شوند تا سپس بتوان برخى از شباهت‏‌ها و برابرى‏‌ها را ایجاد کرد. تفاوت‏‌یابى مرحله‏‌اى ضرورى است.
– بنابراین، شما در آنِ واحد هم از ویژه بودن هویت جنسیتى و هم از جهانشمولى هویت‏‌هاى انسانى دفاع مى‏‌کنید. آیا این دو با هم قابل سازش‏‌اند؟
در مورد گروه‏‌هاى اقلیت، مطالعات ۲۰ ساله من گویاى آن هستند که تفاوتى که بخواهد به حقوقى ویژه منجر شود، نادرست است. ما باید همگى از حقوق یکسان برخوردار باشیم و قانونى عمومى بر ما حاکم باشد. بنابراین نمى‏‌توان حقوقى متفاوت، ولى وظایفى یکسان داشت. اما براى هویت‏‌هاى جنسیتى موضوع متفاوت است. به گمان من، حرکت به‏ سوى آمیزش و ایجاد ابهام میان جنسیت‏‌ها و بازى کردن با مفهومى مثل «جنسیت واحد» سرچشمه سردرگمى‏‌هاى بسیار زیادى خواهد شد. مردانى که نتوانسته باشند یک هویت مردانه واقعى پیدا کنند، نمى‏‌توانند به جنسى دیگر؛ یعنى به زنانگى بپیوندند. آن‏‌ها به‏ صورتى ابدى در پى یافتن هویت جنسیتى خود باقى خواهند ماند و به‏ همین‏ دلیل نیز تا لحظه مرگ به مبارزه با آن‏چه درونشان از زنانگى باقى مانده است ادامه مى‏‌دهند. یعنى هرگز نبرد خود را به‏ مثابه پسربچه‏‌ها به پایان نخواهند رساند و در نبود اطمینان از مردانگى خود، زنانگى دیگرى را نیز طرد خواهند کرد. والدین نمى‏‌توانند جنسیت‏‌ها را کاملاً از میان ببرند و تنها مى‏‌توانند آموزش مردانگى را با مانع رو به‏ رو کنند. جنسیتى که در زمان تولد وجود ندارد. زمانى هم که آن‏‌ها اصرار کنند پسران و دختران را به شیوه‏‌هاى دقیقاً یکسان تربیت کنند، کار به یک فاجعه خواهد کشید.