عکس : پیمان رنجبر
روایت: ناصر فکوهی
ایراسوگرافی/ مسابقه عکاسی در حوزه اجتماعی، اسفند ۹۸
صف دبهها و گالنهای پلاستیکی و فلزی، نظم و ایستادگی و سکون و پایداری بیشتری از انسانها دارد. خودشان به اینجا نیامدهاند. صاحبانی داشتهاند که آنها را در صف گذاشته و به دنبال کارشان رفتهاند. حال اینها، بی صاحب و زیر آفتاب در انتظار نشستهاند: انسانها اما تنها تر و بیصاحبترند. سه پیرمرد که شاید بسیار پیرتر از سنی که واقعا داشته باشند، به نظر میرسند؛ دو نفر به چیزی در دوردست نگاه می کنند. هنوز امید دارند که کسی بیاید. یا آمده است و انتظار نزدیک شدنش را میکشند. شاید هم سایهای همچون عمر از دست رفتهشان را در آنجا میبینند. اما پیرمرد سوم، چنین امیدی و چنین چشماندازی ندارد. با چشمانی نیمهباز و نیمهبسته به جلو و در حقیقت به «هیچ» نگاه می کند. دیوار ِ آجری پشت سرشان، همان سرنوشت لایه به لایه، از سر تصادف و درهم شکسته آنهاست: لایههایی پوسیده و کهنه و که ظاهرا روزی نظمی داشتهاند که امروز تقریبا چیزی از آن باقی نمانده. اعلامیهای نیمه پاره بر دیوار شرح زندگی این انسانها و آگهی وفاتی زودرس است. پیرمردانی که شرافتشان گویی تنها سرمایهای بوده که در روزگاران پیشین، خریداری داشته است. خالا فکر میکنند: چه میشد که آنها نیز میتوانستند به یکی از همین دبهها و گالنهای پلاستیکی یا فلزی، ولو فرسودهترین و آسیبدیدهترینشان تبدیل می شدند و آرام بیآنکه چیزی حس کنند، در انتظار صاحبانشان در آفتاب صف میکشیدند. و دغدغهای جز آن نداشتند که کسی به سراغشان بیاید. دغدغهای که در آن صورت، شکی نداشتند دیر یا زود به تحقق خواهد پیوست.