عکس: مارتین پار
روایت: ناصر فکوهی
آسمان ِ آبی با رنگی زنده و شادان، خاطره دوردست روزهای غریب جنگل و دریاهای گرم و پرخروش و ساحلهای شنی ِ بدون انسان را ، به یاد موجوداتی به جز او می آورد. اگر هنوز جایی باشند. هوایی پاک و صدای پرندگان ِ سفید غریب را که بر امواج دریا بالا و پایین می رفتند در خواب ِ صبحگاهی صدفها. ابرهایی کم رنگ با شرم و آبرومندی، بخشی از آبی را از آن خود کردهاند. و تپههایی در اخرین چشمانداز که بزحمت می توان آنها را در برابر خویش به حساب آورد، تنها «چیزها» یی هستند که از طبیعت باقی ماندهاند. انسانها، اما، همه جا حضور دارند. بیش و پیش از هرچیز، با زباله هایشان. در ماشینهایی که پارک کردهاند تا سرنشینانشان به جنگ طبیعت بروند. در آسفالت کثیف. در ستونو نردههای آهنی زنگ زده و حتی در کالسکه نوزادی که هنوز نمی داند روزی ظیفه ویرانی ِ این جهان زیبا، بر دوش او سنگینی خواهد کرد؛ و گویی از همین ماههای نخست زندگیاش، به کارآموزی آمده است. کودک بستی می خورد. و حتی کالسکه او آکنده از زباله است. پیرمرد و پیرزن، جهان دیده و عاقلی نیز، غذاهایی که بی شک باب میلشان است، با لذت می خورند و به دست پخت خود می نگرند. زندگی وقتی میان زبالهها نشستهای رنگ «فرهنگ» و «طبیعت» ِ ابداعی انسانها را دارد. سطل زباله آکنده شده، گویی از فشار این حجم از یورش انسانی در هم شکسته و خود را در جهان منتشر کرده است. آوای طبیعت، در میان صدای گوشخراش فرهنگ رو به مرگ است و انسانها با سرو شکل مرتبی که به خود دادهاند، هرچند خبر از رضایتی ساده و صادقانه می دهند، نه خبر از فاجعهای دارند که تاکنون به بار آوردهاند و نه از آنچه در انتظارشان است.