عکس: مهرداد اسکویی، ارتفاعات تالش ۱۳۷۲
روایت: ناصر فکوهی
«خداوند شبان من است، محتاج به هیچ چیز نخواهم بود، در چمنزارهای سرسبز مرا میخواباند، در کنار آبهای آرام مرا رهبری میکند، جان تازهای به من میبخشد و بهخاطر نام خود، مرا به راه راست هدایت مینماید؛حتّی هنگام گذشتن از درّهٔ تاریک مرگ، از چیزی نمیترسم، زیرا تو همراه من هستی.عصا و چوبدستی تو مرا حمایت خواهد کرد.( مزامیر، سرود داوود)»
…و مرد روستایی با چوبدستیاش تکیهگاهی ساخته تا زمین را بر سرجایش نگه دارد. طبیعت می توانست به همین مرتع کوچک با چند گوسفند ِ آرام و چمنهای ِ سبز و آسمان ِ آبی سحرگاهی و درختان ِ مبهم و سرمستی که درون مه غلیظی فرورفتهاند، خلاصه شود. جهان کوچک است. جهان می توانست به همین شبان و گوسفندانش و سبزهها و خاک و آسمان و ابرهای ِ نمناک خلاصه شود. آرامشی بهشتی که در آن هر یک گوسفندان به نرمی بر این سوی و آن سوی چمنها قدم بر می دارند و به اندازه سهم خود از جهان برداشت میکنند. خداوند، آرام بر جایگاه رفیع خود، بر جهان خیره شده. با اطمینان خاطری که تنها او می تواند داشته باشد. تنها در بینهایت میتوان داشت. لبخند رضایت بر چهرهای ناپیدا، بر کالبدی گُنگ، از دوردست گویاست. هوا سرد است، پوست مورمورمی شود. نسیم مرطوب است و شبان، شال بلندش را به دور خود پیچیده تا از سرمای نمناک محفوظ بماند. گوسفندان سپیدند و چند گوسفند سیاه میانشان دیده می شوند. اما نه سیاهان، نه سپیدان، زبان ِ رنگها را نمی شناسند. آنها تنها سبزی ِ سبز، لطافت ِ چمن، سختی ِ سنگ، نرمی ِ خاک، سرمای ِ هوا، عطر ِ چمن، صدای ِ آرام ِ وزش ِ باد ِ صبحگاهی را می شناسند. شبان، چوبدستیاش را در زمین فرو می کند. خاک ِ نرم می شکافد. زمین تن باز می کند و خلقت آغاز می شود. جهان به زیبایی چمنزاری است که هیچ انسانی هرگز بر آن قدم نخواهد گذاشت.