هادی دوست محمدی
سومین جلسه پخش فیلم های سیاسی، روز دوشنبه با همکاری انجمن علمی دانشجویی انسان شناسی و گروه انسان شناسی فرهنگی انجمن جامعه شناسی ایران، روز دوشنبه ۹ دی ۱۳۸۷ در تالار ابن خلدون دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران برگزار شد. در این جلسه طبق روال گذشته پس از پخش فیلم، دکتر ناصر فکوهی فیلم را از منظر انسان شناسی سیاسی بررسی کردند. آنچه در زیر می آید خلاصه ای از سخنان دکتر فکوهی در مورد فیلم “جوخه” اثر الیور استون در زیر می آید.
فیلم جوخه یک فیلم سیاسی و در عین حال یک فیلم جنگی است. باید به این مساله توجه کرد که این ها، دو ژانر مختلف در سینما هستند که در فیلم جوخه در کنار هم مورد استفاده قرار گرفته اند. سینمای جنگی بیشتر در کشورهایی شکل می گیرد که خودشان به نوعی یک جنگ بزرگ را تجربه کرده اند؛ کشورهایی مثل آمریکا، روسیه، ژاپن، ایران و … کشورهایی هستند که در ژانر جنگ فیلم ساخته اند. در مورد سینمای جنگی به طور کلی باید گفت که در این ژانر دو رویکرد متفاوت وجود دارد: یکی رویکرد ایدئولوژیک و دیگری رویکرد کنش گرایانه و اراده گرایانه. کشورهای مختلف با رویکردهای متفاوت به این ژانر پرداخته اند؛ سینمای جنگی روسیه و ایران عمدتا ولب نه انحصارا سینمای جنگی با رویکرد ایدئولوژیک بوده اند در حالی که سینمای جنگی امریکا در عین حال هر دو نوع رویکرد را در کنار هم مورد استفاده قرار داده است.
در این ژانر به تدریج که از دوره ی جنگ دور می شویم، سینمای جنگی با ژانرهای دیگر سینمایی ترکیب می شود؛ یعنی اگر نقطه ی صفر را پایان جنگ بگیریم هر چه جلوتر می رویم شاهد این هستیم که ژانرهای مختلف در ترکیب با ژانر جنگ، موجب آفرینش آثاری می شوند همچون “دیکتاتور بزرگ” اثر چارلی چاپلین، که زمینه ی غالب در آنها جنگ است اما فیلم به طور کلی به ژانر کمدی اختصاص دارد.
وقتی صحبت از سینمای جنگی در آمریکا پیش می آید، باید به پیشینه ی تاریخی متفاوت آمریکا نسبت به سایر کشورها توجه کرد. آمریکا تنها کشوری است که در طول تاریخش مدام در حال جنگ بوده و همانطور که می دانیم شروع تاریخ آمریکا هم، با جنگ های استعماری بین اروپاییان و بومیان آمریکایی بوده است. در اینجا باید به این نکته توجه شود که منظور از جنگ این است که آمریکا در طول تاریخش مدام در گوشه و کنار جهان درگیری های نظامی داشته است(جنگ های داخلی و جنگ های امریکای مرکزی و جنوبی) و این روند ادامه دارد تا اینکه بعد از جنگ جهانی دوم، آمریکا وارد جنگ هایی در مقیاس جهانی می شود؛ چرا که بعد از این زمان آمریکا به یک امپراطوری تبدیل می شود و منطق جنگ در منطق امپراطوری حفظ می شود. یک امپراطوری برای تداوم سلطه ی خود بر ناحیه ی تحت نفوذش و همچنین گسترش این ناحیه، مدام در حال جنگ است و این امر در مورد تمام امپراطوری های قدیمی هم صادق است؛ چنانکه می بینیم امپراطوری هایی مثل امپراطوری هخامنشی در ایران یا امپراطوری روم باستان ناچار بوده اند بجنگند، چرا که امپراطوری ها یک هژمونی گسترده به وجود می آورند که طبیعتاً در مقابل این هژمونی گستره، مخالفت های گسترده ای هم شکل می گیرد و تنها راه مقابله با این مخالفت ها، استفاده از نیروی نظامی ست و در هیاهوی همین جنگ هاست که امپراطوری ها به تدریج ضعیف شده، تجزیه و سرانجام نابود می شوند.
در زمان حاضر آمریکا در چنین وضعیتی قرار دارد. اینکه تاریخ آمریکا با جنگ و خشونت پیوند خورده است، خود دلایل تاریخی دارد. یکی از این دلایل برمی گردد به آغاز تاریخ این کشور. دلیل دیگری که می توان برای این مسئله ذکر کرد، رویکرد آرمان گرایانه ای است که در تاریخ آمریکا غالب است و همواره می خواهد از آمریکا سرزمینی بسازد که مردم از همه جای جهان به آنجا بیایند و در رفاه و آسایش زندگی کنند. طبعاً مهاجرت های گسترده از همه جای جهان و تجمع فرهنگ های گوناگون در یک سرزمین، تضادهایی به همراه خواهد داشت و این تضادها هستند که سبب بروز خشونت می شوند. دلیل این که آمریکا هنوزهمانند دیگر دولت- ملت های دموکراتیکِ توسعه یافته، تن به قانون خلع سلاح عمومی نداده است رواج همین خشونتِ نهادینه شده است. در عین حال رابطه ی آمریکا با دیگر ملت ها، همواره رابطه ای هژمونیک بوده است. اثبات این مدعا هم در این امر آشکار است که می بینیم آمریکا در همه حال در یک یا چند جا درگیر جنگ بوده است. این جنگ ها طبعاً هزینه ی زیادی برای آمریکا داشته است و دارد؛ اما در این میان دو جنگ ویتنام و عراق از همه پرهزینه تر بوده اند.( چه از لحاظ مالی و چه از لحاظ انسانی)
جنگ ویتنام جنگی بود که در ابتدا فرانسه آن را آغاز کرد اما پس از اینکه آمریکا وارد جنگ شد، فرانسه خود را کنار کشید و آمریکا به مدت ۱۰ سال از ۱۹۶۵ تا ۱۹۷۵ درگیر این جنگ بود. در مورد جنگ ویتنام حالا می توان صحبت کرد چرا که سال ها از پایان آن گذشته است و اثراتش آشکار شده اند؛ اما در مورد جنگ عراق حالا نمی توان بحث کرد چرا که این جنگ هنوز در جریان است.
در مورد جنگ ویتنام فیلم های زیادی ساخته شده است و هر کدام از این فیلم ها با دید متفاوتی به مسئله پرداخته اند. الیور استون، کارگردان فیلم “جوخه”، سه گانه ای در مورد جنگ ویتنام دارد که جوخه یکی از آنهاست و دو فیلم دیگر عبارتند از “متولد چهارم ژوئیه” و “آسمان و زمین”. الیور استون در این سه گانه عمده ترین مسائلی را که راجع به جنگ ویتنام ناگفته مانده اند، مطرح می کند. الیور استون در این فیلم ها نشان می دهد که مسئله ی جنگ برای آزادی که در ارتباط با جنگ ویتنام مطرح می شده است صرفاً یک خیال پردازی بوده است. در حقیقت این مسئله یک ایدئولوژی سیاسی بوده است که برای پیروز شدن در نبرد بر سر قدرت بین روسیه و آمریکا، به کار گرفته شده تا جوانان بیگناه را برای جنگیدن روانه ی ویتنام کند. تصویری که از ویتنامی ها ساخته می شود، بسیار همانندِ همان ایدئولوژی نژادگرایانه و تطورگرایانه ای است که استعمارگران برای توجیه وحشی گری هایشان به کار می بردند: تصویر انسان های وحشی و جنایتکاری که باید آنها را کشت تا آزادی و صلح در جهان حکمفرما شود. حتی در انتخاب سربازان هم دقت می شده است، سربازان معمولاً از بین افراد ساده و یا حتی عقب مانده و فقیر انتخاب می شدند؛ افرادی که حاضر بودند برای اینکه کارت اقامت آمریکایی بگیرند دست به هر کاری بزنند.
گفتمان جنگ به طور کلی، یک گفتمان خشونت طلب است و از آنجا که هدف از بسیاری از این گونه جنگ ها، هدفی «مقدس» اعلام می شود، کشتار در آنها نیز «مقدس» وانمود می شود. در حالی که الیور استون در فیلم جوخه نشان می دهد که در جنگ ویتنام مسئله اینگونه نبوده است؛ یعنی نه تنها هدفِ مقدسی در کار نبوده است بلکه ما صرفاً با یک تجاوزگری وحشیانه روبه رو هستیم. در صحنه ای از فیلم می بینیم که چند سرباز آمریکایی قصد دارند به دختربچه ای تجاوز کنند. از لحاظ اخلاقی، هیچ تفاوتی نیست که این تجاوز در محیط جنگی اتفاق بیافتد و یا در کوچه پس کوچه های نیویورک. آدم هایی که حاضرند چنین کاری را انجام دهند ، از لحاظ فیزیکی و روانی آدم های یکسانی هستند؛ اما مسئله اینجاست که ایدئولوژی جنگ در محیط جنگی، به افراد مشروعیتی می دهد که این مشروعیت در کوچه پس کوچه های نیویورک وجود ندارد. ایدئولوژی جنگی، بسیاری از اعمال ناشروع و غیرانسانی را به اعمال مشروع تبدیل می کند و به آنها چارچوب انسانی می دهد و به همین دلیل است که می بینیم کشتار، تجاوز و وحشی گری به صورت امری عادی در می آید. محیط جنگی، محیطی است آزاد که به انسان ها امکان می دهد تا غرائز سرکوب شده شان را ارضا کنند و به همین دلیل است که ایدئولوژی جنگی یک ایدئولوژی بسیار مخرب است. این قواعد تنها در محیط جنگی حاکم هستند، اما به محض اینکه سربازان به محیط عادی بازمی گردند دچار ضربه ی سختی می شوند، چرا که به جنایات خود پی می برد و دچار عذاب وجدان می شوند. در عین حال این ها از سوی جامعه برچسب جنایتکار می خورند و حتی از سوی خانواده های خودشان هم طرد می شوند.
نتیجه ای که می توان از بحث های مطرح شده گرفت این است که جامعه ی آمریکا یک مشکل اساسی دارد، ابتدا با خودش و در مرحله ی بعد با دیگر جوامع و با بشریت. جامعه ی آمریکا،جامعه ای ست پر از تضاد؛ چرا که بر پایه ی عقاید آرمان گرایانه ای شکل گرفته است که توانایی محقق کردنشان را ندارد. شاید بتوان گفت جامعه ی آمریکا پیش از اینکه یک جامعه باشد، یک پروژه باشد، یک پروژه ی اتوپیاییِ شکست خورده. اینکه ما بیاییم و به افراد تلقین کنیم که همه شان دارای شانس برابر هستند به رغم اینکه از فرهنگ های گوناگون آمده اند و شغلشان چیست و … یک پروژه ی کاملاً خیالی است و این پروژه محقق نمی شود مگر اینکه ساختارهای جهانی ودر عین حال ساختارهای جامعه ی آمریکا دچار تغییر اساسی شوند.