کنش و نظریه (۱۰): پزشکی شدن بدن، از تولد تا مرگ

امیلی مارتین (Emily Martin) در کتاب خود «زن در بدن»(The Woman in the Body, 1992) در امتداد اندیشه فوکویی که با «زایش کلینیک، تبار شناسی رویکرد پزشکی»(۱۹۶۳) مطرح می شود، نشان می دهد که چگونه، نظام پزشکی با در دست گرفتن فرایند زایمان، یعنی قرار دادن آن در قالب یک «واقعه» پزشکی که در بیمارستان می گذرد، زن را تا حد زیادی از استیلا بر بدن خویش محروم می کند و در واقع از او ماشینی می سازد برای بازتولید که همچون همه «تولیدات» دیگر باید تحت کنترل باشد؛ به معنایی چگونه زن را به معنایی به «رحم» او تقلیل می دهد و برای این کار از شکل زیبا سازی شده (eugenized) این مفهوم در گفتمان اخلاقی- اجتماعی، یعنی مفهوم «مادری» (motherhood)استفاده می کند. هم از این رو است که اندیشه باستانی شیطانی کردنِ «قاعدگی»، در حوزه مدرن نیز با پزشکی شدن آن، این موقعیت را، وضعیتی «شرم آور» و «بیمار گونه» نشان می دهد که یاید پنهانش کرد؛ موقعیتی که بدن را در گونه ای «از شکل افتادگی» فرو برده و از «زیبایی» و «سلامت» دور می کند («رحم نابارور = ماشین خاموش»). همان موقعیتی که مری داگلاس (Mary Douglas) به صورت گسترده ای درباره آن در کتاب «پاکی و خطر» (Purity and Danger, 1966) بحث کرده است.

در خطی موازی با این اندیشه، بحث پزشکی شدن را می توان در فرایند معکوس با زایش، یعنی «مرگ» نیز مشاهده کرد؛ جایی که مرگ نیز به «واقعه» ای «پزشکی» تبدیل می شود که هر چه بیشتر بر لزوم کنترل آن در فرایندهای بالینی و بیمارستانی تاکید می شود. نمادگرایی هر دو فرایند، انتقال کنشگر در «موقعیت» به «بیمارستان» و «تخت بیمارستانی» است که به مثابه «مکان آرمانی» برای تولد و مرگ پدیدار می شود. نکته مهم در این میان آن است که زایش، بلوغ، ازدواج و مرگ، همانگونه که آرنولد وان جنپ (Arnold van Jenep)، انسان شناس بلژیکی نشان می دهد، با عنوان «بحران های زندگی»(Life Crisis)، منطق کاملا روشنی را در فرایندهای موسوم به «مناسک گذار» (rite of passage) در همه جوامع انسانی دارند به صورتی که با جشن ها، آیین ها، و فرایندهای دیگری چون نام گزاری، به خاک سپری و سوگواری و … همراهند و فرد را از وضعیتی فردی به وضعیتی جماعتی (communautaire) و در دوران مدرن اجتماعی می رسانند.

در چنین موقعیتی، آیا پزشکی شدن بدن را باید امری مفید دانست یا زیان بخش؟ بدون شک، پاسخی قاطع به این پرسش همان اندازه ناممکن است که بی فایده. زیرا زیستن، فرایند و گستره ای از موقعیت های پی در پی است که از یک فرد به فرد دیگر بسیار متفاوت است. برای یک فرد، ممکن است هر ساعت ادامه حیات، یک خوشبختی بی پایان باشد و برای دیگری، یک دوزخ تحمل ناپذیر. اصولا مسئله در این نقطه قرار ندارد و کشاندن بحث پزشکی شدن بدن به موضوع تداوم حیات و حتی بالا بردن کیفیت آن و کاهش دردها، عموما راهی است برای دستکاری کردن در عمق مسائلی که این فرایند در جهان بینی انسان ها و در فنارهای مستقیم و غیر مستقیم آنها نسبت به حیات خود و حیات سایر موجودات ایجاد کرده است. از جمله پی آمدهای این امر، که امروز به صورت مستقیم و غیر مستقیم شاهد آن هستیم اشکال گوناگون خشونت و رسیدن آنها به ابعادی غیر قابل تصور است.

نخست خشونت برون گونه ای: یعنی نوعی تقابل میان انسان و محیط زیست که به جدالی سخت بدل شده است. انسان بنا بر جهان بینی پزشکی شده که خود ریشه در جهان بینی استعلایی و متافیزیک باستانی او دارد، به خود اجازه می دهد که همه گونه های دیگر را در بی رحمانه ترین شرایط مورد استفاده و سوء استفاده قرار دهد: از آزمایش های وحشیانه پزشکی بر جانوران زنده گرفته، تا به راه انداختن اردوگاه های کشتار جمعی حیوانات برای تامین غذای هر چه بیشتری برای آدم ها؛ از تجاوز هولناک به آب و هوا و خاک گرفته تا تخریب نظام مند جنگل ها، پهنه های آبی، زیست بوم ها و چرخه های زیستی در طبیعت.

سپس، خشونت درون گونه ای: یعنی خشونتی که انسان ها علیه یکدیگر انجام می دهند، در این فرایند، اخلاق به پایین ترین حد خود نزول کرده و ایدئولوژی های نفی عام آن با ایدئولوژی های قدرت در هم می آمیزند. ایدئولوژی های پزشکی شده حق حیات قدرتمندان، در قالب های زیباسازی شده پیشرفت های فناوری پزشکی، مطرح می شوند. در این حال ایدئولوژی های اپیکوری تحریف شده نیز در قالب تقدس دادن به لذت و مطلق کردن نسبی گرایی ها، برای از میان بردن آخرین ابزارهای کنترل خشونت درون گونه ای، به کار می افتند و به گرایش هایی دامن می زنند که ضعیف ترین ها و به ویژه زنان و کودکان، فقرا و محرومان و همه کسانی را که در موقعیت های شکننده قرار دارند را هدف می گیرند و با برجسته کردن وقاحت نولیبرالی در حوزه اقتصاد، «قوی تر» ها و «قوی تر بودن»، «برتری» ، «برگزیدگی» و … را اشکال «طبیعی» در روابط میان انسان ها اعلام می کنند. بدین ترتیب، انواع سلسله مراتب وحشیانه ای که از نابرابری های فرهنگی و اجتماعی منشاء گرفته اند به ظاهر بر اساس «منشاء» هایی «طبیعی» توجیه شده و مشروعیت «اخلاقی» می یابند.در برابر این استدلال های به ظاهر کاملا عقلانی و در واقع سفسطه گرایانه که در نهایت به چیزی جز یک داروینیسم اجتماعی نمی رسند، لورن داستون (Lorraine Daston) مورخ علم و مدیر مرکز تاریخ علم انستیتوی ماکس پلانک (MPIWG) بر آن است که طبیعت را نمی توان به نظام های دوتایی (binary) که انسان ها در نظام های شناختی و زبان شناختی، برای خود ساخته اند، تقلیل داد، به عبارت دیگر در طبیعت بنا بر مورد می توان تعداد بی شماری سختارهایی را یافت که گاه اشکال برابرگرا هستند و گاه نابرابر گرا و یا چیزی میان این دو، گاه سلسله مراتبی یا غیر سلسله مراتبی، گاه خشونت آمیز یا غیر خشونت آمیز؛ و. همه این ساختارها در میان گونه ها یافت می شوند. بنابراین طبیعت را نمی توان به مثابه الگویی برای رفتارهای فرهنگی ما مطرح کرد. هم از این رو، پزشکی شدن بدن، و رفتارهای ناشی از آن را باید، امری فرهنگی، ولو همواره متصل به نظام بیولوژیک، به شمار آورد که تنها در گفتمان تحریف شده و دستکاری شده اش بر درک از طبیعت می تواند به خود مشروعیت بدهد. پزشکی در نهایت، نظامی است که جایِ مصونیتِ «طبیعی» نظام بیولوژیک را به «مصونیتی» فرهنگی می دهد که کالبد را از موقعیت طبیعی بیرون می برد و هر چند، نمی توان منکر نیاز ما ، در موقعیت کنونی، به گفتمان و رفتار پزشکی برای باقی ماندن در وضعیت کنونی انسانی مان، شد، اما در عین حال باید تبعات این امر یعنی گفتمان و رفتارهای آنومیک و هژمونیک، ز جمله خشونت تا بالاترین حد، را به عنوان آثار جانبی اش در نظر گرفت و برای آنها چاره اندیشی کرد.

ستون مشترک انسان شناسی و فرهنگ و روزنامه اعتماد . این مطلب روز سه شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۲ منتشر شده است.