کرگدن ها و شهر بی دفاع

آغاز سخن را در گفتاری که به «انسان شناسی و فرهنگ» اختصاص دارد و برای سالگرد آن نوشته می شود، با دو عنوان آغاز کردم که هر یک اشاره به اثری هنری دارند: «کرگدن ها» نمایشنامه ای به قلم اوژن بونسکو (۱۹۵۹) و «رم، شهر بی دفاع» فیلمی بی مانند اثر روبرتو روسلینی (۱۹۴۵). هر دو اثر اشاره به فجایعی دارند که در جنگ جهانی دوم بر سر جهان و بر سر انسانیت آمد؛

فجایعی که در حقیقت در فاصله دو جنگ جهانی رفته رفته از خلال گروه بی شماری از وقایع کوچک و به ظاهر کم اهمیت، امکان وقوع یافتند و کمتر کسی گمان می برد برای همیشه تاریخ بشریت را دگرگون کنند. این دگرگونی صرفا در نفس جنگ جهانی که بیش از ۶۰ میلیون نفر را به کشتن داد، خلاصه نمی شد، بلکه به سیتماتیزه شدن کشتار و بی رحمی و به معنایی به مفهومی بر می گشت که هانا آرنت در کتاب «ایشمن در اورشلیم»(۱۹۶۳) بدان نام «ابتذال شرارت»( Banalität des Bösen) را داده بود. استدلال آرنت آن بود که بزرگترین جنایات قرن به وسیله آدم هایی انجام شده بود که نباید آنها آدم هایی عجیب و روانی قلمداد کرد بلکه بهترین صفت برای آنها «ادم های معمولی» بود. و این دقیقا مصیبت ایدئولوژی هایی بود که از آدم های معمولی می توانستند بزرگترین و بی رحم ترین جانیان تاریخ را بسازند. در مقایسه با جنگ جهانی دوم، اگر کشتارهای جنگ جهانی اول (۱۹۱۴-۱۹۱۸) شوک بزرگی به افکار عمومی در سراسرجهان وارد کرد و از جمله در کشورهایی چون فرانسه و آلمان به واکنش هایی اندوه بار و ضرباتی روانی و سخت انجامید که حاصل آنها از جمله ظهور مکاتب ادبی و هنری جدید، چون سوررئالیسم و اکسپرسیونیسم بود، جنگ جهانی دوم بر عکس، بی رحمی جنگی را به امری «مبتذل» تبدیل کرد که کمتر کسی در برابرش چندان واکنشی از خود نشان می داد و فرایندی را آغز کرد که در آن بی رحمی و سنگدلی و شقاوت به اموری «طبیعی» تفسیر می شد.

بدین ترتیب، میلیون ها نفر از کسانی که در اردوگاه های مرگ نازی ها و استالین در سخت ترین شرایط جان خود را از دست داده بودند، میلیون ها زنان و کودکانی که در فرایندهای جنگ و پس از آن در بی رحمی هایی غیر قابل تصور شکنجه و در نهایت زندگی خود را باخته بودند، تمام بی رحمی های تروریستی و دولتی که هر روز در جهان شاهدش هستیم، تمام ضرباتی که انسان ها گویی برای نابودی خود بر طبیعت وارد می کنند و…همه و همه به اموری «پیش پا افتاده» و «تحمل پذیر» تبدیل شدند به صورتی که شصت سال پس از پایان این جنگ، امروز تقریبا هیچ کسی از آنکه ما در جهانی زندگی می کنیم که در چند دهه اخیر بارها و بارها پدیده های چون بردگی گسترده زنان و کودکان، خراب کردن سرزمین ها خانه و کاشانه مردم بر سرشان، از میان بردن کشورهایی بزرگ و تبدیل کردن آنها به صحراهایی صرفا برای مرگ و شکنجه و درد در خاور میانه، حلق آویز کردن و یا پرتاب اجساد شکنجه شده و مثله مثله شده دانشجویان و زنان و کودکان در خیابان های مکزیک و سایر کشورهای آمریکای لاتین و بسیاری از فجایعی که حتی ذکر آنها انسان را از انسان بودن خود شرمسار می کند، همگی چنان برای ما «عادی» شده اند، که حتی شاید ترجیح بدهیم هر بار سخنی از آنها به میان می آید موضوع را عوض کرده و به چیز دیگری بیاندیشیم. جهان به ویژه با انقلاب اطلاعاتی به گستره بزرگی از نمایش ها بدل شده است که دیگر نه بازنمودهایی به تعبیر بودریار از واقعیت بلکه خود واقعیت در تمام ابعاد تراژیک آن هستند که نمایشی شدن برای آنها جنبه زیبا سازی شان و ابتذالشان را برعهده دارد. و گویی انقلاب اطلاعاتی به ما ابزاری چون یک دستاه کنترل از راه دور داده است که هر بار سخن از بی رحمی و شقاوت می رود بتوانیم کانال تلویزیونی را عوض کرده و خود را باچیزی دیگر سرگرم کنیم.

در نمایش «کرگدن ها»، یونسکو از شهر کوچکی سخن می گوید که ناگهان ساکنانش دچار یک بیماری مهلک با عنوان «کرگدن زدگی» (rhinocérite) می شوند: پوستشان کلفت می شود، شاخ در می آورند، رنگشان تغییر می کند، صایشان خش دار می شود، خشن می شوند، حس های ظریفشان را از دست می دهند، شروع به وحشیگری می کنند و جز زبان خشونت و بی رحمی را نمی فهمند. مردمی که شاهد این وضعیت هستند، واکنش های مختلفی از خود نشان می دهند، اما در نهایت برای اکثریت آنها اینکه کسی به کرگدن تبدیل شود، امری «عادی» و نه چندان مهم، تلقی می شود و می گویند : «بالاخره کرگدن ها هم حق دارند وجود داشته باشند». این عادی پنداشتن «کرگدن بودن» خود عاملی اصلی است که سبب می شود تمام اهالی شهر به کرگدن تبدیل شوند. جز یک نفر، شخصیت برانژه که حاضر نمی شود «کرگدن زدگی» را امری عادی و بدیهی تلقی کند، برانژه چیزی را که «عقل سلیم» می گوید نمی پذیرد و حاضر نیست خود را تسلیم افکار عمومی و جریان آرام آب کند که او را با خود ببرد. و در نهایت او تنها انسانی است که کرگدن نمی شود ومی گوید: « من آخرین انسان هستم، و تا به آخر انسان باقی خواهم ماند! من تسلیم نمی شوم!». بدین ترتیب، در نهایت باور نکردن موقعیتی بدیهی، مقاومت در برابر ابتدال شرارت، شاید تنها عاملی باشد که بتواند در برابر شرارت مقاومت کند.

در «رم، شهر بی دفاع»(Roma, citta aperta) روسولینی، که بسیاری آن را آغازی برای سینمای واقع گرای نو در ایتالیا می دانند، موقعیتی باز هم از جنگ جهانی دوم روایت می شود. در ایتالیای زیر سلطه فاشیسم، و شهر رم، گشتاپو (پلیس سیاسی و بی رحم نازی ها) در پی یافتن یک عضو جنبش مقاومت کمونیست است تا شبکه آنها را از هم بپاشد، این فرد، جورجیو مانفردی دستگیر می شود، همانطور که کشیشی کاتولیک، دون پیترو، که با او ارتباط داشته است، و گشتاپو می کوشد از تضاد میان کمونیسم و کلیسا استفاده کرده و آنها را وادار به افشای یکدیگر و همکاری با خود بکند، اما جورجیو زیر شکنجه می میرد و نازی ها که دون پیترو را وادار می کنند شاهد شکنجه جورجیو باشد، تلاش می کنند دون پیترو، او را به دلیل کمونیست بودن، طرد کند اما کشیش می گوید: «هرکسی در راه راست قدم بردارد، در راه خداست» و پس از مرگ جورجیو زیر شکنجه، برای او دعای آمرزش می خواند، گشتاپو دون پیترو را نیز در برابر کلیسایش اعدام می کند.

در هر دو اثر پیامی مشترک وجود دارد و آن اینکه با ور نکردن به بدیهی بودن فرایندهایی که پیش روی ما می گذرند، می توانند بزرگترین عامل برای آن باشند که ما را به نجات برسانند و از روزمرگی و ابتذال برهانند؛ ابتذالی که روح ما را به کشتن می دهد ولو آنکه جسممان را به حال خود رها کند و به شرارت و بیهودگی وسقوط اخلاقی وادارد. پرسش آن است که آیا در دنیایی که هر روز با گام هایی استوارتر به سوی شرارت و روزمرگی سقوط اخلاقی پیش می رود آیا باز هم می توان به چیزی باور داشت و خود را از فرو رفتن در این ورطه نجات داد. پاسخ ما در آستانه نه سالگی «انسان شناسی و فرهنگ»، پاسخی مثبت است و دلیل و استدلال و مصداقمان میلیون ها ساعت کار داوطلبانه ای است که هزاران نفر در سراسر جهان برای این پروژه به انجام رسانده اند در حالی که نه در آغاز نه امروز، هیچ کدام از آنها و از ما، حتی اطمینانی مستحکم نداشتند که این ماجرای هیجان انگیز بتواند یک روز دیگر هم ادامه پیدا کند؛ در حالی که همیشه می دانستند که ما نه می توانیم امیدی به گذشته ای داشته باشیم که از ما محافظت کند و نه آینده ای که به نجاتمان بیاید، بلکه باید رهایی خود را در زمان حال و از شادمانی و شوری بجوییم که کار کردن، شناختن، به اشتراک گذاشتن کار و دانش خود با دیگران به دست می آوریم. انسان شناسی و فرهنگ، هرگز نه به سبک و سیاق روشنفکران متوهم و نه بر اساس الگوی نهادهای قدرت علمی، ادعای آن را داشته است که بدون نقص و اشکال است؛ هرگز نگفتیم و نمی گوییم که کار ما بی اشتباه است که همه چیز در اینجا به بهترین شکل و کیفیت است؛ هرگز ادعای «چهره» بودن و «چهره» شدن نداشته و نداریم؛ هرگز نخواسته ایم مدلی آرمانی را برای خود در نظر بگیریم و کسی از ما تقدیر و تجلیل کند، هرگز نخواسته ایم دوستانمان را وادار به پیروی از یک فکر و یک ایدئولوژی و یک طرز تفکر یا ختی یک رشته و رویکرد علمی مشترک و یکدست و خاص بکنیم. ما فقط می خواستیم از کرگدن زدگی خود در این جهان بی رحم و بی معنا نجات یابیم، که بتوانیم پهنه ای ولو بسیار کوچک فراهم کنیم که گروهی از کسانی که یکدیگر را و زندگی را دوست دارند، کسانی که مایلند چیزی بیاموزند و آن را با دیگران به اشتراک بگذارند بتواننند جایگاهی داشته باشند.

امروز این جایگاه تا حدی ولو بسیار شکننده فراهم شده است و این برای ما نعمتی است شگفت انگیز و معجزه وار که تا به همین جا رسیده ایم. نزدیک به یازده میلیون بازدید از سایت انسان شناسی و فرهنگ، صدها برنامه و نشست و کارهایی که در جهان واقعی در خدمت اشاعه و گسترش فرهنگ و علم انجام گرفته اند و هزاران نفری که از طریق این شبکه در چهار گوشه عالم به یکدیگر پیوند خورده اند و هر روز دیداری با یکدیگر تازه می کنند و امیدی تازه برای زندگی کردن و کار و پژوهش و عشق ورزیدن به زندگی می یابند، آنقدر به ما خوشبختی می دهند که می توانیم خود را بی نیاز از هر آینده ای اعلام کنیم و همینجا جهان را متوقف شده بدانیم.

هم از این رو آینده هر چه باشد، کوچکترین شکی نداریم که خاطره این سال ها، خاطره و یاد این دوستی ها، این از خود گذشتگی ها و صداقت هایی که جوانان ما در این مجموعه و فرایندهای بی پایانش از خود نشان دادند، برای همیشه در تاریخ این سرزمین باقی خواهد ماند. و تا زمانی که هنوز بتوانیم به کار خود ادامه بدهیم، بدون شک و هیچ تردیدی در برابر بیماری های کشنده ای همچون آنچه یونسکو از آن یاد می کند و از در افتادن با یکدیگر و با نطرات هم، به گونه ای که روسولینی توصیف می کند، خوددداری خواهیم کرد. عهد ما و تعهدو باور ما با زندگی و تمام زیبایی هایش است، باعقل و شعور وادب و هوش و حیات پر شور با تمام موجوداتش، با زیبایی ها و هنر ها و دانش ها و شکوه قله های سرافراز ادبی با احترام و آرزوی جاودانگی برای بزرگان و پیشکسوتانمان و پر شور و هیجان ماندن جوانانمان، با آرزوی ارج یافتن و پیروزی نهایی قلم، مقدس ترین موجودیتی که فرهنگ به طبیعت عرضه کرد.

به امید آنکه چنین باشد.

سخنرانی در سالروز تاسیس انسان شناسی و فرهنگ، مهر ماه ۱۳۹۴