برای خسرو…

تصویر: احمد شاملو و خسرو شاکری

خسرو شاکری (۱۳۱۷-۱۳۹۴)، تاریخ دان ایرانی مقیم فرانسه روز ۹ تیر ۱۳۹۴، در پاریس درگذشت و به رسم همیشگی یادنامه های زیادی برای او که خدمات بسیار به پژوهش و انتشار تاریخ به ویژه درباره جنبش ها و شخصیت های چپ در ایران انجام داده بود، اختصاص یافت. اما آنچه در این مطلب خواهیم خواند روایتی بیشتر شخصی و در تداوم اندیشه و دغدغه ها و سرنوشتی است که شاید ما را در لحظات متعددی در طول چندین دهه درتلاقی با یکدیگر قرار داد. روایتی که البته بسیار کوتاه ترازهمه سرنوشتی است که دراین سال ها گذشت و شاید روزی فرصتی باقی باشد که به نوشته در آید: زندگی، آن گونه که در نزدیک به چهل سال جاری بود و پیچیدگی روح یک انسان آنگونه که در این روایت هست و بود و نه آن گونه که ممکن است در روایتی دیگر، در تصور آدم های دور و نزدیک دیگری باشد، یا آرزویشان باشد که کاش می بود یا نمی بود. اهمیت این نوشته نیز برای من در همین نکته است، به یاد آوردن تاریخ به شیوه ای غیر متعارف در تاریخ، سرنوشت در اساس انسانی اش، نه ایدئولوژیک، نه اسنادی، نه با دقت، نه پیش پا افتاده.

همه چیز در پاریس آغاز شد. همه چیزدر پاریس به پایان رسید. و اینکه امروز این خطوط در پاریس نوشته می شوند شاید خود گویای خطی ممتد در تاریخ باشند و معنایی که همواره یا انکارش می کنیم یا به شدت به دنبالش هستیم. پاریس شهری بوده و هست که بخش مهمی از تاریخ معاصر ایران را دستکم در گورستان های خود حفظ کرده است: از هدایت تا ساعدی و امروز خسرو شاکری. خسرو حدود بیست سالی از من بزرگتر بود و رابطه ما از ابتدا تا به انتها، رابطه ای کوچکتر/ بزرگتر باقی ماند. زمانی که من سه سال پیش از سقوط رژیم گذشته، در ۱۳۵۴ برای نخستین بار به پاریس وارد شدم، هنوز جوانی ناپخته و پرشور بودم در حالی که خسرو نزدیک به چهل سال داشت و شخصیتی شناخته شده به شمار می آمد. در گردهم آیی ها و جلساتی که در آن سال ها بسیار در محافل مخالفان رژیم، در پاریس رایج بودند، همیشه خسرو یکی از میدان داران بود… و همیشه با شور و هیجانی ویژه و در حال بگو مگو هایی ناتمام با این یا آن. هنوز خاطره جلسه ای در کوی دانشگاه پاریس را که سخنران اصلی اش یکی از بازیگران مهم سال های بعد بود، را به یاد دارم و شور و هیجانی که در آن جلسه برقرار بود، چیزی بین یک جشن و عزا، چیزی بین یادها، آرزوها و حسرت ها و تردیدها.

خسرو مردی خوش چهره، بسیار شیک پوش و شاید حتی بیش از حد، برای آن محافل بسیار انقلابی، بسیار به سرو وضعش توجه داشت. موهای بلندی داشت و عینکی بر چهره، دست هایش را دائم درون موهایش می کشید و با صورتی که همیشه چیزی بین نیشخند و جدیت را در آن می دیدی و با مرتب کردن پی در پی عینک روی چشمهایش و پلک زدن همزمان، سخن می گفت؛ حرکاتش اغلب تند و عصبی بودند، چندان خوش برخور نبود و نسبت به کسانی که تازه با آنها آشنا می شد با دیده تردید می نگریست. فکر می کنم هرچند چندان به نظریه توطئه اعتقاد نداشت، اما ناخودآگاهانه آن را در وجودش حمل می کرد، اما بهر حال وقتی اعتماد می کرد، احساس می کردی وسواسش را کنار گذاشته بی آنکه هرگز موفق شود، پارانویایی را که گویی از کودکی در وجودش خانه کرده بود، از خود دور کند. با وجود این، گاه احساس می کردم، مایل است آرامشی را باز یابد که گویی سرنوشت برای همیشه از دسترش دور کرده بود. لبخند هایش را در جلسات عمومی تر یا خصوصی تر نمی توانستیم درست تعبیر کنیم: چیزی بودند میان خشونت و مهربانی، سرتکان دادن هایش، تاسف خوردن هایش، بدگویی ها و بسیار به ندرت تعریف کردن هایش از این و آن جریان و به خصوص از این و آن شخصیت، همیشه با لحنی همراه بود که درهر قالبی می توانستیم جایش دهیم، جز نوعی خنثی بودن در معنای بد این واژه، یعنی بی تفاوتی. هرگز فکر نمی کنم خسرو می توانست نسبت به چیزی متفاوت باشد، و همیشه تمایل به «موضع گیری» آن هم از نوع «موضع گیری روشن» داشت و از آنها که از این کار طفره می رفتنند، خرده می گرفت و آنها را متهم به مصلحت جویی و فرصت طلبی می کرد.

 

چیزی که از همان نخستین برخوردها برای همه ما، جوان ترها، بسیار برجسته می نمود، نگاه خاص او به تاریخ و شخصیت هایش بود: چنان از کنشگران ، از رویدادها و تنش های تاریخی ِ حتی بسیار دور، از دکترارانی، از میرزا کوچک خان، از آوتیس میکائیلیان(حبیب سلطانزاده)، دکتر مصدق، از حوادث جنگل، از جنبش مشروطه، از جنگ جهانی اول و دوم، و… صحبت می کرد که گویی همین دیروز درون آن حوادث بوده و با آن شخصیت ها نشست و برخاست داشته است چه بسا موضع ها که نگرفته و نگرفته اند. هرگز ندیده بودم و ندیدم کسی این گونه تاریخ را به مثابه فرایندی زنده در ذهن خود داشته باشد. نکات ظریف تاریخی را چنان با آب و تاب و شور و دلبندی تعریف می کرد که گویی ماجراهای خصوصی یک خانواده نزدیک و دوستانی قدیمی را باز می گوید؛ چنان از روزها، تاریخ ها، شماره سندها، ترجمه اشتباه این و آن واژه از این و آن زبان دوردست مثلا از زبان آذری به خط سیرلیک به روسی و یا از روسی ابتدای قرن به انگلیسی سخن می گفت که گویی این نکته همه چیز را در تاریخ عوض کرده یا قرار است بکند. و سپس با شرحی طولانی تر به سراغ ماجراهای سفرهایش در جستجوی این اسناد از این کتابخانه در نیویورک تا آن کتابخانه در مسکو و از این روایت به آن روایت برایت می گفت و جالب آنکه چنین روایت هایی که قاعدتا برای یک فرد غیر متخصص خسته کننده بود، در زبان او جذابیت یک رمان پلیسی را می یافتند. نسبت به هر چیز تاریخی وسواسی باور نکردنی و شاید بتوانم بگویم «متافیزیک» داشت و درباره هر اظهار نظری، حتی درجه دو و سه چنان واکنش سختی از خود نشان می داد که یا به صداقتش شک می کردی و یا برایش نگران می شدی.

نگرانی ما البته به دلیل بیماری قلبی اش بود که خود روایتی «تاریخی» بود. خسرو همیشه برای ما با «بیماری قلبی » مترادف بود، زیرا همیشه از آن با مبالغه سخن می گفت و ما هم همیشه باید مراقبش می بودیم به ویژه در نظراتمان. هرگز به یاد ندارم در طول این چهل سال که می شناختمش یک بار دیده باشمش و از بیماری و دردها و خطر مرگ زود رسی که انتظارش را می کشید، حرفی نزده باشد؛ گویی هر روز و هر لحظه درانتظار این مرگ بود. البته در آن سالهای جوانی و آشنایی نخستین ما هم مثل هر جوان دیگری همه چیز را به شوخی میگرفتیم و با بی انصافی از کنار تجربه های درد آمیز خسرو می گذشتیم. و حتی این گلایه ها را به حساب نوعی «نمایش» در برابر مخالفان بی شمارش می گذاشتیم. اما باید ذعان کنم در سال های آخر هر چه بیشتر می دیدم که خسرو حالا دیگر چه بخواهد و چه نخواهد، چه بداند و چه نداند، باید صداقت داشته باشد که با «آن سوی مرز زندگی» فاصله زیادی ندارد، که می رود و به اغلب آن چیزهایی که شاید بیهوده می خواست، نخواهد رسید: این چیزها اغلب بیش از اندازه رومانتیک و دور از دسترس بودند. در آن سال ها او را یک «مصدقی چپ»ی یا یک«چپ ملی» نام می دادند و باید تاکید کنم که هرگز ندیدم خسرو به هیچ کسی چنان احترام و عشقی را که به دکترمصدق داشت، داشته باشد: احترامی که در تمام عمر با او بود و من هرگز ندیدم کوچکترین خدشه ای در آن وارد شود ولو آنکه بسیاری از مصدقی ها و طرفدارن جبهه ملی را قبول نداشت، بسیاری از آنها هم او را قبول نداشتند، اما از نظر او مصدق به مثابه یک انسان و یک تاریخ ملی، بیلان دوره نهضت ملی و دولت آن، بیلانی بسیار مثبت و شخصیت مصدق ، شخصیت یک قهرمان بزرگ ملی بود، به دور از هر لکه ای . و این درست تصویری معکوس از تصویری بود که خسرو از حزب توده داشت. با حزب توده به گونه ای وسواس آمیز دشمنی داشت و مرتب و به هر بهانه ای این را به زبان می آورد، اصرار داشت که حساب چپ در ایران را از حزب توده جدا کند. به باور او اینکه حزب کمونیست ایران، پیش از تشکیل حزب توده نتوانسته بود شکل بگیرد و به موفقیت برسد یک فاجعه بزرگ برای چپ به حساب می آمد. و این نزدیکی فکری و محبوبیت را در شخصیت های چپ ملی همواره در او می دیدیم چنانکه به شخصیت های ملی نظیر میرزا کوچک خان و به شخصیت های انقلابی چپ نظیرمصطفی شعاعیان نیز بسیار احترام می گذاشت. حزب توده اما از ابتدا تا انتها در همه شخصیت ها، تاریخ و اعمال و رفتارها و سیاست هایش برای او یک لکه سیاه و جبران ناپذیر در تاریخ ایران به شمار می آمد و هیچ گونه بخششی را در باره آن روا نمی دانست. خسرو تقریبا تمام عمرش را صرف مطالعه و به انتشار رساندن اسناد جنبش چپ ایران از دوره مشروطه تا دوره مدرن کرد. این جنبش را بسیار گسترده در نظر می گرفت و جنبش جنگل را نیز بخشی از آن به حساب می آورد. بهر حال مثلث پژوهشی آرمانی برای او به گمانم نهضت مصدق و جنبش جنگل و میرزا کوچک خان و جنبش چریکی و مصطفی شعاعیان بودند.

سال های آشنایی ما پیش از انقلاب، بیشتر یک طرفه بود، چون من جوانی بودم که پس از دیپلم سه چهار سال پیش از انقلاب به انگلستان و سپس به پاریس رفته بودم، در بحبوحه انقلاب هم به ایران آمدم و در تظاهرات شرکت داشتم. پس از انقلاب نیز هر چند نزدیک به ۱۵ سال دیگر تا سال ۱۳۷۳ در پاریس بودم، اما دیگر چنان درگیردرس و تحصیل شده بودم که مسائل سیاسی را جز دورادور دنبال نمی کردم و صرفا به موضوع تخصصی خودم و به خصوص به کار کردن برای تامین زندگی خانواده ام مشغول بودم. خسرو را، اما، گاه به گاه می دیدم و همواره همان شور و هیجان را داشت. پس از انقلاب بسیار به این سو آن سوی جهان رفت و کارهای مهم و ارزشمند برای شناخت تاریخ ایران از جمله مجموعه کتاب های مربوط به تاریخ جنبش کارگری و چپ ایران، جنبش جنگل و نوشته های مصطفی شعاعیان را متتشر کرد و چندین کتاب در باره دوره تاریخی از مشروطه تا کودتای بیست و هشت مرداد به زبان انگلیسی و فرانسه نیز به انتشار رساند که معتبر ترین انتشارات دانشگاه های معتبر آمریکایی و بریتانیا منتشرشان کردند. اینها حاصل کارش بود که هرگز راضی اش نمی کردند. می دانم سال های سال نیز با گروه دکتر احسان یارشاطر و دانشنامه ایرانیکا کار می کرد. از این همکاری بسیار برایم روایت کرده بود؛ البته بیشتر به تلخی و با آن تلخی و گله مندی که اغلب نسبت به همه کس و همه چیز داشت، با همان بی اعتمادی و شک و تردیدش نسبت به همه. با وجود این، برای دکتر یارشاطر احترامی خاص قائل بود برغم آنکه از جدایی نهایی اش از این دانشنامه با تلخی زیاد یاد می کرد و یارشاطر را دارای شخصیتی بیش از اندازه خودخواه و متوهم عنوان می کرد. خسرو اصولا چندان تمایل نداشت که موقعیتی جز نقد و بیرون کشیدن خطاها و انگشت گذاشتن بر نادرستی ها به ویژه نادرستی های تاریخی که وسواسی خاص درباره آنها داشت، بیرون بیاید.

فاصله گرفتن کامل من از اخبار سیاسی که درست پیش از انقلاب همه دانشجویان خارج از کشور به آنها علاقمند بودند، سبب می شد که پس از انقلاب بسیار کمتر او را ببینم. اما خبرها و نوشته هایش را دنبال می کردم و از خلال آنها همواره دو خسرو می دیدم : از یک سو محققی سخت کوش که با تلاش بسیار کار علمی خود را در تاریخ شناسی (ولو تاریخ شناسی کلاسیک که من از لحاظ نظری با آن چندان سازگار نبودم) انجام می داد و از سوی دیگر یک فعال سیاسی بیش از اندازه پر شور و هیجان که چندان با بخش نخست خوانایی نداشت. اما بهر حال برای اکثر کسانی که او را می شناختند این دو شخصیت از یکدیگر جدایی پذیر نبودند؛ دانشمند پرکار و وسواسی و آدم پرشور و هیجان زده، و همین اغلب باعث می شد که شور و هیجان شخصیت دوم اهمیت کارهای علمی او را گاه زیر پوشش خود ببرد. خسرو از کنترل احساس هایش ناتوان بود و این تا سال های آخری که بیماری و خستگی سن، توانش را فرسوده بود، ادامه داشت و همین اغلب روابطش را با دیگران به تیرگی می کشاند.

بازگشت من به ایران در سال ۱۳۷۳، دنبال کردن سرنوشت او را باز هم کمتر کرد تا حدود ۷ یا ۸ سال پیش که در اواخر سالهای دهه ۱۳۸۰ بار دیگر او را اتفاقا در پاریس دیدم. قهوه ای با هم خوردیم ، بسیار کنجکاو بود که نظر من را به عنوان کسی که پس از بیست سال زندگی در اروپا به ایران بازگشته است بداند، از ایران و همه چیز از مردم و کوچه و خیابان می پرسید و برغم غر زدن هایش از زمین و زمان و همه چیز، وقتی از ایران صحبت می کرد، برقی در چشمانش دیده می شد که عشقی عمیق را به این سرزمین و تاریخش نشان می داد. من برایش تعریف می کردم و او سر تکان می داد و از همه گله می کرد و در عین حال روشن بود که رنج غربت برایش هر روز سنگین تر می شد و هر چه کمتر می توانست آدم های اطرافش را تحمل کند و در زبانی به جز فارسی زندگی کند. قضاوت های خسرو، همیشه با نوعی مبالغه همراه بود، به خصوص با کسانی که در ایران مسئول کارهای انتشاراتی اش بودند، ناشران را به شدت زیر حمله می گرفت و برایش درک شرایط سخت کار در ایران قابل درک نبود و آن را به حساب نبود اراده و غرضمند بودن آدم ها می گذاشت. بارها از من خواست که برای انتشار کتاب هایی که به ناشران سپرده بود، دخالت کنم و البته من در حد توان خود این کار را می کردم اما نوعی عدم درک متقابل میان او و ناشران وجود داشت که هیچ کدام را نمی توانستم مقصر بدانم. با ناشران کارش به مشاجره و تهدید به دادگاه کشیده بود. بارها و بارها به او می گفتم که این رویکرد به خصوص با مشکلاتی که در ایران وجود دارد و همه با توجه به موانع تلاش می کنند که راه ها را هموار کنند به جایی نمی رسد، اما او همچنان بر نظرات خود اصرار داشت. یادم می آید در یکی از صحبت هایی که هر بار به پاریس می رفتیم به ملاقاتی و قهوه ای در یک کافه ، و یک بار شامی در آپارتمانش محدود می شد، به او گفتم: خسرو، کتاب های تو را معتبرترین ناشران جهان منتشر کرده اند، چرا آنقدر برای ترجمه آنها به فارسی حرص می خوری و خودت را به عصابانیت و شور و هیجان می اندازی؟ و پاسخ او با همان لحن مغرور، اما دل مهربان آن بود که «اینها باید در ایران در بیایند». والبته چون منظورش را کاملا می فهمیدم به مکالمه ادامه نمی دادم. می فهمیدم که این کارها را برای آن دانشگاه ها نکرده است یا اگر کرده از سر ناچاری کرده، و هدف اصلی اش آرمان و عشقی بوده که به ایران داشته است و برای همین تن به این همه زحمت و کار طاقت فرسا داده است و گمان می کرد که تا کتاب هایش به فارسی منتشر نشوند، گویی جایی در میان دریاها گم شده اند. بهر حال می گفتم، بسیار خوب حرفت درست است، اما ایران به هر حال این مشکلات را هم دارد و باید صبر و تحمل داشته باشی و پاسخ او به این سخن اندوهبار و صادقانه بود، می گفت: صبر و تحمل دارم، اما زمان ندارم؛ مریضم، می دانم می میرم و این کارها روی هوا می ماند. من هم می دانستم و هر چند با لحنی شوخ می گفتم: ای بابا، خسرو تو هم چهل سال است، قرار است بمیری، همه می میریم، عجله ای که نداری، مطمئن باش منتشر می شود. اما مطمئن نبودم و حق داشتم و او هم حق داشت. در ته دل می دانستم راست می گوید و زمان ندارد، اما این را هم می دانستم که برخلاف آنچه می گوید تحمل و صبر هم ندارد. چندین و چند بار در سال های آخر عمرش روانه بیمارستان و تخت جراحی شده بود و این تحملش را هر روز کمتر می کرد.

شبی که به آپارتمان کوچکش نزدیک میدان ناسیون پاریس دعوتم کرد، برایم فراموش ناشدنی بود، زیرا به چشم خود دیدم که حاصل بیش از پنجاه سال کار، برای دانشمندی که خود از خانواده ای نسبتا مرفه بیرون آمده بود، اتاقی محقر بود که تنها تجمل از مد افتاده اش، در کتاب ها و اسنادی بود که از در و دیوار آویزان بودند، کوهی از کاغذهای نوشته، نیمه نوشته، یا سفید همه جا پراکنده بود، کتاب هایی که در میان بیشتر صفحاتش نشانه ای خورده بود که روزی به کاری آمده بود یا باید می آمد. و در میان همه این کاغذهای بی پایان، چند ابزار الکترونیک از جمله یک کامپیوتر کوچک و یک تلویزیون گویی به دورانی دیگر تعلق داشتند و آنجا روی یک دکور باستانی چسبانده شده اند. کتاب ها و اسنادی که تا سقف رفته بودند، گویی برای خسرو، خاکریزی را ساخته بودن و او پشت آنها در برابر جهان بیرونی از خود محافظت می کرد: خاکریز و سنگرهایی که رد حملات و یورش های سال های سال بر آنها را می دیدی و یا خودش دائما نشانت می داد. و او محکم آن پشت نشسته بود، قلم به دست و کاغذ و کتاب و نشانه هایش در کنارش، تا به جنگ با «دروغگویان تاریخ» تا آخرین نفس ادامه دهد.

تاریخ برای خسرو به نوعی وسواس شباهت داشت: گویی اگر در نوشته ای یک سال جلوتر یا عقب تر نوشته می شد، سوای مشکل علمی آن، به او نوعی، توهین شخصی شده بود. و همیشه بخشی از حرف های او به همین موضوع و این وسواس خاص نسبت به نام ها، تاریخ ها، نکات ریز وقایع تاریخی و … بر می گشت. آن شب خسرو از پروژه های پژوهشی اش می گفت و از حسرتی که در دل داشت و نمی توانست بسیاری از کارها را به پایان برساند و یا ادامه دهد. از کتابی که درباره اپرای توراندخت منتشر کرده بود و آرزوی انتشارش را به زبان فارسی داشت. از کتاب های جدیدی که دلش می خواست باز هم به حزب توده و خیانت ها و فجایع آن در تاریخ ایران اختصاص دهد؛ از آخرین یافته هایش در آرشیوهای محلی حزب کمونیست پیشین آذربایجان شوروی. از پول زیادی که هزینه کرده بود تا مترجمی آنها را از زبان ترکی به انگلیسی برایش ترجمه کند؛ هیجان داشت که این اسناد می توانند میزان خیانت حزب توده را باز هم بیشتر نشان دهند. و همان طور که حرف می زد و شب می گذشت، من نه فقط به بازگشت و مترویی که ممکن بود از دست برود، فکر می کردم، بلکه به اینکه می دیدم راست می گوید: دیگر زمان نداشت، نمی توانستم به او بگویم که آیا برای عمری دیگر؛ برای جهانی دیگر این آرزوها و نقشه ها را می کشد یا برای آنچه می دانست نخواهد داشت، این هیجان و شور به خودی خود تحسین برانگیز و انسانی بود. تنها چیزی که می توانستم به او بگویم آن بود که همان کارهایی که تا به آن وقت انجام داده است، بیشتر از عمر بسیاری از اساتید و مدعیان بوده است و برای همیشه بخش مهمی از تاریخ این کشور را ثبت خواهند کرد. بهر رو خسرو، خسرو بود و ناراضی.

دو سه سال آخر باز هم چند بار فرصت قهوه خوردنی پیش آمد. برایش از پروژه خودم در باره تاریخ فرهنگی ایران معاصر می گفتم و روش شناسی ای که به نظر او همان قدر عجیب و غریب می آمد که هست، می دیدم که چندان حوصله شنیدن حرف های من را درباره روش های پسا آنال و ساخت نرم افزار های روایت های چند گانه و پیچیده و متقاطع تاریخی بر اساس مفاهیم فرهنگی را ندارد، و در بهترین حالت کار را در سطح یک تاریخ شفاهی می بیند، اما برای احترام سعی می کرد، چیزی نگوید. گوش می داد و از گوشه لب، لبخند نیمه تلخ و نیمه شیرینی می زد . می دانستم که حرف هایم برای یک تاریخ دان جدی و کلاسیک نباید چندان معنایی داشته باشد و انتظار آن را هم نداشتم که بازخوردی بگیرم. بیشتر قصدم آن بود که بداند زندگی بهر حال جریان می یابد، هم پس از او و هم پس از من، چه آن طور که ما بخواهیم چه آن طور که نخواهیم؛ اینکه زندگی فقط در ما نیست بلکه در وجود دیگرانی که دوست بداریم یا دوست نداریم ما را با خود خواهد برد. و تاریخ هم، آن طور که بخواهیم روایتش کنیم یا نخواهیم، روایتش کنیم. با وجود همه این ها، در نکته ای با هم کاملا عقیده بودیم: اینکه بسیاری از کسانی که تبدیل به «ستاره» های تاریخ شناسی در ایران شده اند، نه بویی از دانش برده اند، نه از شوری تاریخی برخوردارند، نه توشه ای چندانی از لحاظ علمی دارند، نه حتی چندان جدی ای اند و نه هرگز در آینده چندان جدی گرفته خواهند شد و تاسف بخوریم که آنها را که گذشته شان را به خوبی و از نزدیک می شناختیم، چطور به دلیل کم حافظگی و بی حافظگی مردم و به خصوص جوانان ما، این خیمه شب بازی های «تاریخی» – رسانه ای را هر روز ادامه می دهند.

دفعه های آخر، در حق من لطف می کرد که نمی گفت: این بچه بازی ها چیست راه انداخته ای؟ تاریخ یعنی عدد و رقم و سند و سال و ماه و روز دقیق سناریویی دقیق که باید لحظه به لحظه کشفش کرد ، تاریخ یعنی آرشیوهای معتبر و مرتب و منظم و فرو رفتن درون انبوهی از اسناد و کتاب ها و مناقشات بی پایان درباره تاریخ دقیق این و آن حادثه و لباسی که این و آن در این و آن روز در تن داشته اند و کلمات دقیقی که به هم گفته اند و … بهر حال خوشحال بودم که حرف های من را گوش می دهد و بسیار هم تمایل داشت در این پروژه با مصاحبه ای که از او می گیریم، مشارکت کند. و هر بار هم به شوخی و جدی می گفت، پس این مصاحبه ات چی شد؟ دفعه دیگر که بیایی من دیگر نیستم، دیگر رفته ام و لبخندی همراه این سخن ِ تلخ می کرد. من هم برایش توضیح می دادم که مصاحبه کردن در خارج از کشور با گرفتاری ها و زندگی خصوصی و دید و بازدید ها و فرصت کوتاهم کاری بسیار سخت است، اما حتما این کار را خواهم کرد، اما باید روش شناسی جدیدی برای این مصاحبه پیدا کنم، که کردم اما به او نرسید. او هم در آخر، بی شک بدون آنکه حرف هایم برایش قانع کننده باشد،می گفت: بهر حال برای خودت می گویم… و با یک انشالله باز هم هستیم و صحبت می کنیم، داستان تمام می شد.

آخرین باری که او را دیدم باز در اواخر یک تابستان پاریس بود، و در هوای خاصی که در این فصل بین سرما و گرما در این شهر وجود دارد، یاد تردید و موقعیت خسرو می افتم، مثل اینکه میان زندگی و مرگ معلق بود. چهره اش تلخ تر، صحبت هایش آرام تر، نگاهش خسته تر، لبخندهایش مصنوعی تر شده بود و کمتر به آنچه می گفتم، گوش می داد و بیشتر غرق افکار خودش بود دیگر اصراری به هیچ چیز نداشت، نوعی تسلیم در برابر سرنوشت، خاطره غم انگیزی است که از آدمی که همه عمر اعتراض کرده بود، دارم. از بازنشستگی اش از مدرسه عالی علوم اجتماعی پاریس می گفت و از «کسانی» که حالا برای خودشان در ایران شناسی «کسی» شده اند و شرح مبسوطی درباره عدم صداقت علمی و اخلاقی آنها، از نفرت آنها از ایران، از بی اعتقادی شان به اصول و زیر پا گذاشتن همه مرزها برای رسیدن به اهدافی حقیر؛ تلخی وجودش را فرا گرفته بود. پیری و خستگی بیشترین حضور را در تمام حرکات و حرف ها و نگاه و واکنش هایش جلب نظر می کرد. اما همچنان دغدغه انتشار کتاب هایش در ایران را داشت و اینکه «آنجا» دیگر «کجا» است؟ و گله از ناشران.

روبوسی ما همان بار، که دو سه سال پیش بود، جلوی کافه انجام شد با قراری برای سالی که دیگر نه او مطمئن بود خواهد بود و نه من، تنها فکر هر دومان همین بود که این دیدار به شاید دیدار آخرین باشد. می دانستم شاید برای او این چندان اهمیت نداشت، من هنوز همان جوان سال های دور بودم، اما برای من بسیار اهمیت داشت، چون هم این تلاش و کوشش خستگی ناپذیر پنجاه ساله را برای شناخت تاریخ ایران تحسین می کردم و هم شخصیت او با پیچیدگی هایش را، برغم همه اختلاف نظرها و سرنوشت ها یبسیار متفاوتمان، برایم زندگی او همیشه جذابیت خاصی داشت. شخصیت او برغم همه کاستی هایی که شخصیت همه ما دارد، و به لطف همه فضیلت هایی که ممکن است هر کدام از ما داشته باشیم، شخصیتی خاص بود، و برغم هر نظری که درباره زندگی و نظریاتش داشته باشیم، فکر نمی کنم کسی بتواند منکر سهم بزرگی شود که او از خود در شناخت تاریخ معاصر ایران بر جای گذاشت.

خسرو لبخند تلخی زد: عینکش را با انگشت صاف کرد، دستی به موهایش کشید و آنها راصاف کرد، نگاهی به پیش پایش انداخت تا قدم را درست بردارد و در لباسی بیش از اندازه گرم، برای فصل سردی که هنوز از راه نرسیده بود، در انبوه جمعیت ورودی مترو، برای همیشه محو شد…

پاریس، شهریور ۱۳۹۴

 

خسرو شاکری در ویکیپدیا

مقاله کاوه بیات درباره خسرو شاکری در جهان کتاب

خسرو شاکری در پرتال جامع علوم انسانی