کتاب پنجاه و پنج (۲۳): رسول بخش زنگشاهی (۱۳۲۰-۱۳۹۹)

شاید بسیار ندانند «قیچک» چیست. نامی عجیب  برای سازی عجیب. یک ساز زهی؛ می‌گویند تبارش به بربط می‌رسد و در خانواده اروپایی خود‌، یعنی در میان «لوت» ها، آهنگ‌های بی‌شماری برایش سروده‌اند. و با کنسرت‌های فراوانی هم آوا شده‌ است؛ اما در این کویر خشک و ساکت، قیچک، سرزمین سخت خود را، ولو به مثابه یکی از اعضای خانواده‌ی بزرگش، از آوای خود محروم نمی‌کند. جایی که قیچک‌نوازی از هر کسی بر نمی‌آید و برای این کار باید شخصیتی داشته باشی به بزرگی و بزرگواری  ِ بخش زنگشاهی‌. صدای آمبولانس، کرکننده است، آن هم در خاموشی این شهر کویری. استاد بخش، سن زیادی ندارد، اما سکته مغزی کرده، دیابت دارد و یک پایش را بریده‌اند. اینجا سرزمینی است که عیادت‌کنندگان همیشه با روی باز به دیدارت می‌آیند، کنار بستر با تو عکس می‌گیرند  و از ارزش کار تو برای خودت می‌گویند؛ اما همه می‌دانند که «استاد» بزرگ، آنقدر فقیر است که باید برایش کارزار گردآوری پول راه بیاندازند تا بتواند هزینه‌ بیمارستانش را بدهد. سازش را در دست گرفته؛ چه خوب که آسمان همه جا به یک رنگ نیست و در زیر آسمان‌های دیگر، روزهایی بوده که برای او جشنی برپا می‌کردند و قدرش را می‌دانستند و می‌دانند. یکی از آخرین نوازندگان این ساز باستانی، اینجا نشسته و خیره به ما نگاه می‌کند. پای چوبی‌اش را کنارش به پشتی تکیه داده است. افتخارش در سازی است که به دست گرفته؛ عاشقانه‌ دست در گردن ساز انداخته؛ با چهره‌ای سوخته و مصمم؛ با لباس سفیدش‌، چندان تازه نمی‌نماید، گویی فقر باید همراه همیشگی‌اش باشد. نگاهش را نمی‌توان تاب آورد. حق دارد چنین به ما بنگرد. ما کیستیم؟ مایی که می‌توانیم با هنرمندانمان چنین کنیم. بخش زنگشاهی‌، دل پُری دارد؛ از زمین و زمان، از اینکه شاید اگر بیمار نبود، شاید اگر نام و شهرتی داشت که خوانندگان زیبای صحنه‌های نورانی پیش‌پا افتاده‌ی اشرافی دارند، وضعیت بهتری می‌داشت. آیا چنین می‌خواست؟ هرگز. دوستش، یارش، معشوقش، آن که هرگز به او پشت نمی‌کند، همراهش است و می‌داند، هر چه پیش آید، شاید تنها بتواند بر همین دوست حساب کند. بخش، یک چیز بیشتر نمی‌داند: این که این ساز هرگز او را رها نخواهد کرد و برای همین دستان استخوانی و پُرنوازشش را برگردن او آویخته؛ و ساز  انتظار می‌کشد تا استاد بار دیگر نواختن را آغاز کند. این رسول پهلوان خسته است؛ نفسش بند آمده، دست‌هایش کرخ شده، سردند و محتاج دست‌های نوازشگر و قدردان دیگری که محبت را با پوست و خون خود در جانش بریزند. نگاهش به سازش می‌افتد که او هم تنهاتر از همیشه، امیدی جز به پهلوان خود ندارد.