کودکان افغان شادمانند. «آینه» آنجاست. و رضا. رضا باز هم آنجاست.« آینه» برای آموزش کودکان نعمتی است. و برای زنان هم. حالا زنان افغان به همّت او مجلهای هم دارند: «پرواز». رضا آنجاست. با صورت مهربان و خندانش. با دوربینهای بزرگ و کوچک و بیپایانش. همیشه آماده سفر. در دوردست، هرات پیداست. در دوردست کابل پیداست. کودکان رواندایی. آوارگان کنگو. و جهان چقدر سرشار از بیرحمی است. تا شاید انسانی پیدا شود. و انسانی قربانی شود. صورت سوخته و دردکشیده «شیر دره پنجشیر» چه خسته مینماید. نگاه سیاه، عمیق و نگران دارد. احمد شاه مسعود ِ رضا در ذهن همه جا افتاده است. رضا آنجاست. همراه او. همراه آنها تا شاید این سرزمین بخت برگشته را نجات دهد. همراه کودکان نگونبخت آفریقایی که پدر و مادرانشان را گم کردهاند. در اردوگاههای صلیب سرخ. چقدر آوارگی. چقدر درد. چقدر مرگ. احمد شاه مسعود بر زمین میافتد. خون گرمش بر زمین داغ جاری میشود. در میان کوهها، دشتها. در پنج قاره. در شبهای سرد و روزهای گرم. میان گریه کودکان. میان خنده کودکان. رضا همیشه آنجاست. کودکان زیر چادرهای رنگ باخته بهتزدهاند. زنان افغان را نمیبینی. چهرهای ندارند. کالبدی ندارند. اما مجله خود را به دست گرفتهاند و با اشتیاق و عشقی وصفناپذیر میخوانند. میتوانند بخوانند. یک معجزه. پاریس شهر روزهای کوتاهی است میان سفرهای بیشایان رضا. آتلیه کوچک او همیشه گرم و همیشه جایگاهی برای یادآوری خاطرات سالهای دور. رضای دوربین به دست. در حرکات و زوایای برای یافتن عکسهای آرمانی. وقتی پشت میز کوچک آرام میگیرد، باز هم اندیشه دهها پروژه در ذهنش میجوشد. راستی کی میشود با رضا درباره زندگیاش صحبت کرد. کی فرصت میکند خاطراتش را بگوید. شاید درراه سفری به نقطهای آنقدر دوردست که کاری جز نشستن و روایت کردن نباشد. اینجا پارک لوکزامبورگ پاریس است. در مرکز محلههای دانشگاهی و روشنفکرانه شهر. بر دیوارهای آهنی پارک، با پوسترعکسهای رضا، نمایشگاهی بزرگ ساختهاند. مجلس سنای فرانسه همانجاست. پایین پارک. رضا تقدیر میشود. دوربینها او را و زندگی پرافتخارش را نشانه میروند. روزنامهها از او میگویند. نشنال جیوگرافی ستایشش میکند و ایران ِ رضا را به نمایش میگذارد. و رضا باز به مسعود میاندیشد. و به خون گرم او که بر زمین نگونبخت افغان جاری شد. به کودکان زیبا و فقیر و کمتوقع. کودکان پررویای هرات و کابل. مسعود برمیخیزد. لبخند میزند. جای زحمش را با دست پاک میکند. لباسهایش را میتکاند. تفنگش را بر دوش میگذارد و با رضا راهی نبردی دیگر میشوند. هر روز بُمب تازهای در سرزمین درد منفجر میشود.
ورود
ورود
بازیابی رمز عبور .
کلمه عبور برایتان ایمیل خواهد شد.