همیشه کسی «در جستجوی زمان از دسترفته» خود است. کسی مثل سحابی. از تهران به ایتالیا و فرانسه. از سینما به ادبیات و نقاشی. همیشه کسی هست که ظرافت پروست، دنیای خیالین و واقعیت تلخ زندگی او را با شادمانی و رنجها و خندههای شبانهاش درک کند. و سلین ِ منفور را. نویسنده مطرود سحرانگیزی است. سحابی در کارگاه خود در پاریس نشسته. نقاشی میکند. مجسمه میسازد. پروست و سلین و دوبووار و سیلونه و فلوبر و کالوینو. بازیگران و اشباح دنیاهای غریب را کشف میکند و در زبان فارسی بازمیآفریند. بر پردههای نقاشی، بر دیوارهای خیالین او با دیوارنوشتههایشان، دنیایی از شکلهایی را میسازد که زیباییشان دیگر حتی در دستان او نیست. آنجا نشسته. در کارگاهش. مستقیم به دوربین نگاه میکند. یک آم معمولی. چهرهای آرام و صاف و لبخندی بر لب. پاریس جایی آرمانی برای مردن است. هدایت و ساعدی. و چون همه میمیرند. او هم اینجا خواهد مرد. چه سخنها که برایش نخواهند گفت. خودش در صف اول مجلس نشسته و گوشهایش را تیز کرده. چهرهاش مثل همیشه جدّی است. و عادی. چهرهای مثل همه چهرههایی که هر روز در خیابانها میبینیم. چشمهایش پرنفوذند. روحش در اعماق، نهفته. وقتی از درون هزاران صفحه پروست میگذریم. وقتی سلین را بر سر میز خود مینشانیم تا با همه جلوههای زشت و زیبایش برایمان به فارسی حرف بزند. وقتی یکی از تابلوهایش را انتخاب میکنیم و درونش فرومیرویم. سحابی خودش را بهتر معرفی میکند. دیگر چهرهای معمولی ندارد. خانهاش را نشانمان میدهد. از آشپزی میگوید. به مثابه یک هنر. مثل نوشتن و نقاشی کردن ومجسمهسازی. از اینکه شصت و شش سالگی بسیار زودتر از هر انتظاری با دستی پر از خلاقیت و زندگی، مرگ را بر میگزیند. چهره سخت و تیره پروست بر بستر مرگ آرمیده. چشمانش بسته. رنگی بر صورتش نیست. سحابی اما، در رنگها میمیرد. در زرد و قرمز و آبی. روی نقاشیهایش پرواز میکند.
ورود
ورود
بازیابی رمز عبور .
کلمه عبور برایتان ایمیل خواهد شد.