کتاب پنجاه و پنج (۱۳): ع. پاشایی

ع. پاشایی
آن روز، زیر درخت انجیر ِ پیر، با ساقه‌های کهن ِ درهم پیچیده‌ روزگارن دراز، بودای فرزانه‌ای نشسته بود. در رویا بود. خواب می‌دید خواب می‌بیند: به پرنده کوچکی تبدیل شده که سال‌های زندگی را در همه شکل‌ها و رنگ‌ها و قصه‌ها و زیبایی‌ها و زشتی‌هایش تجربه کرده است. آن روز، مردی پشت میزی نشسته بود، گویی از راه دوری آمده بود. پیراهنش گرد و خاک راه را داشت و تنش سرمای کوه‌های پُر برف را. لبخند می‌زد. موهایی سپید داشت و ریشی سپید. چشمانش باریک بودند و خوشحال بود که به «بودا»‌ی خود رسیده است و حتی از آن عبور کرده است. شاد بود که شاعر بزرگ در کنارش بوده و برایش نامه می‌نوشته و با هم روزگاران غریبی را تجربه کرده‌اند. آن روز شاعر می‌گفت : «ساعت چهار شده است/ تا به حال نُه بار برخاسته‌ام / تا ماه را تحسین کنم»؛ و شاعر دیگری پاسخش می‌داد: «غروب است، پاییز است/ فقط/ به پدر و مادرم می‌اندیشم…»؛ تا بالاخره سومی سخن را کوتاه کند و بگوید:‌«چقدر تحسین‌برانگیز است/ کسی که فکر نمی‌کند زندگی ناپایدار است/ وقتی آذرخشی  را می‌بیند». «هایکو» همان زندگی است؛ پرمعنا و بی‌معنا؛ بودایش را یافته است. با شادی چشمانی به درخشش ِ مرد ِ دوردست ِ ژاپن، به دوربین می‌نگرد. لبانش میخندند. عمری آکنده؛ عمری زیبا به زیبایی یک راهب پیر در صومعه‌ای بر فراز رفیع‌ترین بلندی‌های کوه‌های سرد هیمالیا. با شاعران بسیار نشست و برخاست کرده و با بودا، بسیار راز و نیاز داشته، «هایکو» را زیر پوستش حس کرده و امروز می‌تواند با ما، بی‌ آنکه  هیچ جمله‌ای بگوید‌، یکی پس از دیگری «هایکو»ها را بخواند. نیازی به اشک ریختن نیست. همیشه میان جنگل‌‌هایی دوردست در جزیره‌ای سحرآمیز، آب‌هایی از سرچشمه‌هایی ناشناس و سحرانگیز روانند که هر روز، پیش از سپیده دم، و هر شب، پس از بلند شدن ماه، روح‌مان را می‌شویند و  جز روشنی، اثری از خود به جای نمی‌گذارند. بلند می‌شود، تعظیم می‌کند‌. دست می‌دهد. خوشحال است. برای هیچ و برای همه چیز. انگار اولین بار است که بر فراز کوهی  بلند و پُر برف تو را می‌بیند و همه جا را شکوفه‌های بهاری پُر کرده‌اند. «هایکو»ها، نیاز به چیزی برای خوشبخت بودن ندارند. «هایکو»ها‌، راه‌های بهشتی ِ  ورود به دروازه‌های نیستی هستند. آن‌جا که همه گل‌ها، بوی مستانه عشق‌های خیالین را دارند . دروازه‌ها باز می‌شوند‌. باغ، گشایش می یابد. شعر، سروده می‌شود و آوازی به لطافت ِ غروب کوه سپید دوردست، فضا را سرمست می‌کند.