سربازان باستانی با سلاحها و کلاه خودها و سپرهایشان در خیابانهای شهر ما و کوچههای تنگ روستاهایمان قدم میزنند و شاعرانه سخن میگویند. زمان، امروز است. زمان دیروز است. زمان، همیشه است. مکان اما، پهنه فرهنگ ماست. با نمادها و نشانههایش. مکان، اما، زبانی است فاخر، گاه چنان فاخر که به یادمان بیاورد ما نمیتوانیم، ما نباید همچون آدمهای بیهویتی سخن بگوییم که میگوییم. معلم جوان، عاشق است و دست و پایش را گم کرده. نمیداند برای ابراز عشق چه باید بگوید. بچهها را دوست دارد و زیبایی را. اما زندگی برایش بیش از اندازه سنگین است. «چریکه تارا» بر درشکه خود میتازد و مردان از پیش راهش کنار میروند. سردار باستانی ِ زخمخورده پیش رویش میایستد و در فضای مهآلود محو میشود. تارا، طبیعت سرکش است که از دل تاریخ بیرون آمده و در تاریخ فرو میرود. اسطورهها نه در کتابها و اذهان مردم، که پیش رویشان در هر گوشه اداره و خیابان و بیمارستان نشستهاند. مادر بزرگ نمیخواهد کسی از مرگ سخنی بگوید اما ما «مسافران»، خود میدانیم که چه چیز در انتظارمان است: راهی پُرخطر که در آن جان خواهیم باخت و باید راهی دیاری دیگر شویم. راه زبانی دیگر، فرهنگی دیگر. بیآنکه هرگز بتوانیم دیار و زبان و فرهنگ خود را ترک کنیم. سرانجام تنها «آینه» است که باز میگردد: آینهای با روحی در هزارتوهایش که تا ابد خود را در خود، تکرار می کند. بهرام ناآرام است. در کلاسهای دانشکده هنرهای زیبا از این اتاق به آن اتاق میرود. راهی را میجوید. راهی نمییابد. از دانشکده بیرون میزند. در شهر هیچ کسی نیست. همه جا خاموش و بیصدا. جز سربازانی باستانی که خود ساخته است و در خیابانهای شهر مدرن، در حرکتند اما به هیچ کسی و هیچ چیزی نگاه نمیکنند. آنها آنجایند تا تنها خواب را به چشم کسی راه ندهند. بهرام خسته است. موهایش سفید و چشمانش روشن و صورتش خشمگین است. بازیگران را به کار میخواند. بازیگران اما، در جای خود خشکشان زده است. بهرام، فرسوده شده. سرزمین بیگانه خستهاش کرده و سرزمین خود، خستهتر. به گوشهای میرود. کاغذی و قلمی و زبانی که خود به خروش میآید.
ورود
ورود
بازیابی رمز عبور .
کلمه عبور برایتان ایمیل خواهد شد.