در شهرداری، ده بیست نفری به گرد میز بزرگی نشستهاند. میزبان یک به یک آنها را به استاد معرفی میکند. استاد هر بار سرش تکان میدهد و لبخندی میزند. سپس با کلام شمرده که خاص اوست، حدس خود را درباره منشاء جغرافیایی نام هر فرد میگوید و به مردمان آن دیار سلام میرساند. در همین حال و به آرامی سرش را به گوش آخرین نفر نزدیک میکند. میگوید: نام شما را نمیدانم از کجاست. میگوید: خطای ثبتی است، استاد! سرش را تکان میدهد، با عصایش
که با دو دست گرفته، ضربهای آرام به زمین میزند و میگوید: حدس میزدم. باستانی از پاریز است و او از پاریس و بر عکس. کنارش نشستن در اتوبوس همایشی لارشناسی، لذتبخش است. چشمهایش میدرخشند. نیازی نیست کسی او را به کسی معرفی کند. کلاه و عصا و قامت بلند و صورت کشیده و چشمان سنگین و میراثی بزرگ در تاریخ نویسی با سنت روایی، همیشه همراهش هستند و پیش از خودش از راه میرسند. در پایان همایش روی صحنه دعوت و کلید نمادین و بزرگ شهر لار را به او اهدا میکنند. پشتش خمیده و تمام وزنش را بر عصایش انداخته است. میخندد. همیشه. و با گویش کرمانی شیرین خود میگوید: خوب حالا در این سن و سال کلید شهر را به مندادید. کاش در جوانی میدادید. ولی باز هم خوب است. پیر ِ کرمان آنقدر تجربه دارد، آنقدر سفر کرده، آنقدر سرد و گرم چشیده روزگار است که هر کسی با او خاطرهای دارد. نگاهش شادمان است، اما گریزان. قلم و کاغذی بر میدارد و روایتی تازه، کتابی بیپایان را آغاز میکند. روایتی به بلندی یک سرنوشت و به کوتاهی یک خوشبختی. هر بار کنارش مینشینی روایت و قصهای تازه دارد. در اتوبوس وقتی، باز هم در لار، ما را به جایی نامعلوم میبرند، میگوید: سخنرانیها خیلی خوب بود حتما گزارشی مینویسم. کسی که باستانی را نشناسد؛ شاید این را میتوان به حساب یک تعارف گذارد برای یک خوش آمد اما چند هفته بعد که روزنامه اطلاعات گزارش کاملی از همایش به قلم او منتشر میکند، درسی از صداقت و بزرگی میگیرد. در خانه قدیمی، استاد کلاه از سر بر میدارد و آویزانش میکند. عصایش را به کناری میگذارد، کفشهایش را در میآورد. پشت میزی ساده مینشیند و کتابی به دست و کاغذی و قلمی و روایتی تازه.
ورود
ورود
بازیابی رمز عبور .
کلمه عبور برایتان ایمیل خواهد شد.
پست قبلی
پست بعدی