چرا انسان معاصر اسطوره‌ها را دوست دارد؟

چرا انسان معاصر اسطوره‌ها را دوست دارد؟
خیال‌پردازی‌هایی که دوست داریم حقیقت باشند

چاپ در شماره ۷ مجله نوپا

این مقالۀ کوتاه تأملاتی را در بر می‌گیرد که نمی‌خواهم صرفا به مثابۀ یک انسان‌شناس و در حوزۀ تخصصی خود مطرح کنم. به دو دلیل: نخست آن‌که بارها این کار را در مقالات تخصصی و علمی و کتاب‌های دانشگاهی کرده‌ام؛ و دوم آن‌که، شاید و به گمانم به احتمال زیاد، خوانندگان چندان علاقه‌ای نخواهند داشت که سخنانی بشنوند که اگر در آن حوزه تخصصی مشارکت نداشته باشند، مطمئنا به کارشان نمی‌آید. بر‌عکس، پرسش اساسی که تمایل دارم به آن بپردازم و پاسخ خود را، ولو پاسخی بسیار شخصی و بدون هیچ ادعای علمی بودن در پشت آن، بدان بدهم این است: چرا انسان امروزی، شهری و جهانی شده  چنین به اسطوره‌ها وابسته است، «ما»ی «ایرانی» (با همه نسبیت‌های زمانی و مکانی که در این واژه نهفته) چنین به اسطوره‌ها وابسته‌ایم و به آن‌ها باور داریم و آیا این امر را باید در کوتاه و دراز مدت مثبت ارزیابی کرد یا منفی؟ بنابراین پیش‌شرطی را در این‌جا مطرح کرده‌ام که اگر خواننده بدان باور ندارد، اصولا ادامه خواندن این مقاله سودی برایش نخواهد داشت، یعنی همین اسطوره‌محور بودنِ اندیشۀ انسان معاصر  است. در این‌جا، بحث من نه
بر سر این پیش‌شرط بلکه بیشتر بر سر سازوکارها و پی‌آمدهای آن است. و در همان حال که به این پرسش پاسخ می‌دهم، یک‌به‌یک مفاهیمی را  که از هر یک از اجزای آن درک می‌کنم نیز به بیان در می‌آورم تا با شک و تردید و کورمال‌کورمال بر جاده‌ای که ما را به جایی نخواهد رساند پیش نرویم. اما دوست دارم سخن خود را با جمله‌ای از نویسنده و هنرمند برجسته معاصر فرانسوی ژان کوکتو، دربارۀ اسطوره‌ها آغاز کنم که در طول بحث‌هایم تا میزان زیادی به آن خواهم رسید. کوکتو می‌گوید: «من همیشه اسطوره‌شناسی را به تاریخ ترجیح داده‌ام، چون تاریخ از حقایقی ساخته می‌شود که در دراز مدت به دروغ تبدیل می‌شوند، درحالی‌که اسطوره‌ها، دروغ‌هایی هستند که در دراز مدت به حقایق تبدیل می‌شوند». سخن کوکتو، به دور از یک بازی با کلمات، تحلیل عمیقی را در بر دارد که به باور من فراتر از رویکرد انسان‌شناسانه به اسطوره و صرفا با عقل سلیم در زندگی برای هر کسی قابل درک و بهره بردن است تا شاید بتواند به خوشبختی و زندگی بهتری برای خود و پیرامونش برسد.

زمانی از پل وین، متخصص تاریخ و ادبیات یونان باستان و استاد این رشته در کلژ دو فرانس پرسیدند: آیا تصور می‌کنید فیلسوفان دوران معجزه یونانی (قرون پنجم و چهارم پیش از میلاد) نظیر افلاطون و ارسطو و دیگران به ایزدانی که آن‌قدر دربارۀ آن‌ها سخن می‌گویند، باور داشتند؟ و وین می‌گوید: البته که نداشتند، چطور می‌توانید فکر کنید انسان‌هایی هوشمند و دانشمندانی برجسته همچون افلاطون و ارسطو به چنین خیالبافی‌هایی باور داشته باشند؟ و سپس به کارکردهای اسطوره در دوران باستان می‌پردازد که به باور داشتن به آن مربوط نمی‌شود. در تداوم همین اندیشه، می‌توانم به گفت‌وگوهای طولانی خودم با زنده‌یاد جلال ستاری، اسطوره‌شناس  بزرگ معاصر که به معلمی واقعی برایم در زندگی بود، اشاره کنم. او همیشه با حسرت به من می‌گفت: متأسفم که عمری را گذاشتم که مردم ما بفهمند اسطوره را باید شناخت نه این‌که به آن باور داشت؛ ولی افسوس نتیجه‌ای نبردم و این‌ها هنوز که هنوز است در پی اسطوره‌دوستی، اسطوره‌باوری، اسطوره‌پردازی و اسطوره‌پرستی هستند. وقتی سخن از بزرگان شناخت فرهنگ و تاریخ می‌شود، این نمونه‌ها را از میرچیا الیاده تا ژرژ دومزیل، از بنونیست تا گیرشمن و نیولی، از رژه باستید تا فرانسوا زهریتیه، موریس گودولیه و فیلیپ دسکولا و… در فهرستی بی‌پایان می‌توان برشمرد و همواره به نتایج یکسانی رسید؛ یعنی اگر رویکردهای روانشناسانه و روانکاوانه فرویدی یا برونو بتلهایم و کارل یونگ را کنار بگذاریم، و با رویکردهای شناختی، نشانه‌شناختی و زبان‌شناختی نظیر اسطوره از بارت تا اکو و از بودریار تا لاکوف نیز کاری نداشته باشیم، باید به جامعه و واقعیت‌های روزمره و دلایلی برسیم که هم اسطوره را ناگزیر و مفید و هم لزوم فاصله گرفتن از آن را به علت آسیب‌هایی که می‌تواند به همراه داشته باشد، ناگزیر می‌کنند.

اما پیش از آن‌که به رویکرد اجتماعی نه علوم اجتماعی در این مورد برسیم، باز هم تأکید می‌کنیم که سخن گفتن از این رویکرد به هیچ رو در نفی یا در کم‌اهمیت جلوه‌دادن رویکردهای شناختی، زبان‌شناختی، نشانه‌شناختی، تاریخی و روانکاوانه درباره اسطوره نیست، بلکه به تخصص ما ربطی ندارد و مشروعیتی برای سخن گفتن از آن زاویه در خود نمی‌بینیم. حتی سخن گفتن از اسطوره‌ها در قالب‌هایی خیالین، داستانی، رمزآمیز، نمادین، و در یک کلام ذهنی، به خودی خود نه بیجا است و نه بی‌فایده، زیرا انسان‌ها به قدرت تخیل و امید خود زنده‌اند و برای آن‌که بتوانند شرایط سخت «سرنوشت بشری» خود را بپذیرند نیاز به آن دارند که همیشه درهای ذهن‌شان را به سوی تخیلاتی که گریز آن‌ها را به سوی پهنه‌های خیالین‌، زیبایی‌، بهشتی و در یک کلام، اتوپیایی، باز نگه دارند. باور نداشتن «عملی»به اتوپیا، امری متفاوت از بازشناسی نمادین آن به مثابه موتوری برای تحرک بخشیدن به انسان‌ها و تلاش‌شان برای زندگی بهتر، خوشبختی و سعادت زمینی است. با این همه نقش انسان‌شناسان و به طور عام کسانی که با نظام‌های کُنش اجتماعی سروکار دارند، آن نیست که نه خود خیالپردازی کنند و نه دست به تفسیر خیالپردازانۀ خیالپردازیِ دیگران بزند. بلکه این نقش خیال‌زدایی و در این جا می‌توانیم بگوییم اسطوره‌زدایی در یک جامعه است؛ هرچند  به این نکته نیز توجه دارند و اهمیت می‌دهند  که خیال‌‌ها بخش مهمی از پایه‌های امید اجتماعی را می‌سازند… بنابراین می‌توان پرسید  آیا با این کارِ انسان‌شناسان، جامعه دچار  نومیدی و بی تحرکی نخواهد شد؟ پاسخ این پرسش آری یا نه نیست. زیرا جامعه هدف، در یک گفتمان جامعه‌شناختی یا انسان‌شناختیِ علمی، نه عموم مردم، بلکه جمع نخبگانی است که به صورت تلویحی یا صریح می‌دانند خیال و رویا‌پردازی و اسطوره‌سازی، دردی را از دردهای یک جامعه و به‌ویژه یک جامعۀ مدرن دوا نمی‌کنند. چنین نخبگانی، همان کسانی هستند که در جامعه به دلیل استعدادهای ذاتی و تربیت شده‌ فرهنگی، هنری، ادبی و علمی‌شان می‌شناسیم. همان گروهی که دغدغۀ جامعه را دارند، زیرا می‌دانند قانونی برای سعادت قطعی هیچ جامعه‌ای وجود ندارد و بسیاری از جوامع بوده‌اند که همچون اروپای بین دو جنگ جهانی در اوج شکوفایی عقلانی، هنری و فرهنگی خود به عمیق‌ترین منجلاب‌های اخلاقی یعنی فاشیسم سقوط کردند. این نکته همان پدیده‌ای است که در چند دهۀ اخیر اغلب از آن با عنوان «ضربه فاشیسم» (ترومای فاشیسم) یاد می‌شود، ضربه‌ای که  برخی از این روشنفکران و هنرمندان را برای همیشه به حاشیه راند و سبب شد آن‌ها به گروهی از پسامدرن‌ها یا حتی ضد مدرن‌ها و نومیدان مطلق به سرنوشت بشری بپیوندند: که آینده‌ای جز بن‌بست و نابودی برای بشریت نمی‌بینند. اما گروه دیگری نیز که تعدادشان کم نیست، وجود دارند که با رویکرد آزاداندیشانه و شادمانه کامویی به این ضربه نگریستند. گروهی که ما خود را به آن‌ها متعلق می‌دانیم و با زبان آن‌ها سخن می‌گوییم، کسانی که به قول کامو در افسانه سیزیف: بر آن نبوده و نیستند که راه حل خود در برابر سختی‌های زندگی را، در «خودکشی» (جسمانی یا ذهنی یا هر دو) بدانند، بلکه بر آن‌اند که اتوپیا را به مثابه یک نماد قدرتمند و برانگیزاننده حفظ کنند. هرچند در محوریت بحث‌ها و استدلال‌های خود، به نقل افسانه‌ها و اسطوره‌ها می‌پردازند، اما عقلانیت و رابطه‌ای برابر و رودر‌رو از نقد نسبت به کنش و ذهنیت انسان در مسیری که او را از آنچه طبیعت می‌نامد به آنچه فرهنگ نام داده می‌رساند، از جمله قدرتی که به انسان امکان داده که اسطوره‌ها را بیافریند، یعنی زبان را، از یاد نمی‌برند.

برای این کار اسطوره، مرکز نقد خواهد بود و بنابراین بیش و پیش از هرچیز، اسطوره‌ها به مثابۀ پایه‌گذار اتوپیاهایی قلمداد می‌شوند که قدرت تحمل ضربات نومیدی را نیز از انسان‌ها گرفتند یا آن‌ها را به‌سوی بیراهه‌هایی خطرناک چون سلسله مراتبی کردن جوامع و استثمار یکدیگر و استعمار و بردگی و سلطه و بی‌رحمی و نفرت نژادی و جنایات دیگر کشاندند و هر روز می کشانند. این اسطوره‌ها را به سرعت مرور و نقد کنیم تا به نکته‌ای اساسی‌تر برسیم و آن شکل‌گیری اسطوره‌های مدرن است که اگر هشیار نباشیم می‌توانند جهان پسا‌هولوکاست را بار دیگر به هولوکاست جدیدی بکشانند. از میان اسطوره‌های کلاسیک به روایت میرچیا الیاده بیش و پیش از هر چیز، باید به اسطوره آغاز و پایان جهان پرداخت. یعنی اسطوره‌های آفرینش کیهان (cosmologic) و فرجام و نابودی آخرالزمانی آن (escathologic). دو نقطه که «هستی» در میان آن دو تعریف می‌شود: فضا / زمانی که در هر باور و دین و اعتقادی نامی به خود می‌گیرد. و البته «آدم» و «کنش»‌هایی که بر اساس همین محورهای آغازین و پایانی و همین رابطه فضا / مکانی تعریف می‌شوند. اسطورۀ آفرینش، در نگاه انسان‌شناسی همان گونه که در روایت کلاسیک روسویی به آن اشاره می‌شود‌، اسطوره «عصر طلایی» (golden age) است: باغ بزرگ و سر‌سبزی که انسان در اوج پاکی و معصومیت خویش در آن جای داشت. بی‌گناه و آزاد از هر دغدغه و چشم نگرانی نسبت به آینده‌اش، همچون خالی از هر داغ و ننگ و پیمانی نسبت به گذشته‌اش. «لحظه»‌ای شادمان  که زیستن خود یک خوشبختی بی‌پایان بود. اسطوره فرجام نیز چه در اندیشه‌های درک خطی زمان (همچون ادیان ابراهیمی که یک آغاز قطعی و یک پایان قطعی دارند) و چه در درک چرخه‌ای زمان (همچون ادیان مایایی و پیش کلمبی در امریکا که هر پایانی آغاز برای چرخه جدیدی است).

پس، از سه اسطورۀ آغازین صحبت کنیم و ببینیم  فرافکنی آن‌ها در دوران معاصر به کجا کشیده‌اند:

اسطورۀ آغاز به معنای «امکان» وجود یک بهشت آغازین، اما همچنین ضرورت وجود یک «اشتباه» آغازین که همان گناه آغازین در ادیان ابراهیمی است (خوردن میوه ممنوعه) یا یورش اهریمنی به قلمرو اهورایی (از میان رفتن موقعیت ناب بودن همه چیز و جدایی مطلق خیر و شر، خروج از جهان بی‌کران و ورود به جهان کرانمند و آلوده از آمیزش نیک و شر). اندیشۀ بهشت نخستین، تنها با اندیشه گناه نخستین، می‌تواند معنا بیابد. در ادیان ابراهیمی، گناه خوردن میوه «دانایی» است یعنی مسئولیت‌پذیری به مثابه انسان که معنای دیگرش «انسان شدن» است. در ادیان باستانی مزدایی نیز، کرانمند شدن، و جهان مادی یعنی جایی که انسان «موظف» است به شکل  فعال در فرایند «پاکسازی» جهان شرکت کند تا بتواند به موقعیت «پاکی نخستین» بازگردد.

اسطورۀ جهان هستی از همین منطق هم مفهوم «جهان مادی» یعنی «فضا و زمانی برای کُنش» به‌وجود می‌آید و هم معنای «وجود»  یعنی «بودن» در این جهان و هم مفهوم «موجودات» و «سلسله‌مراتبی شدن» آن‌ها و قرار گرفتن انسان در رأس موجودات به دلیل نزدیکیِ صوری (در تفسیری از مسیحیت و در ادیان باستانی یونان) (anthropomorphism) و یا مفهومی (در دین زرتشت، اسلام و بسیاری دیگر از ادیان) (amporphism). وجود جهان به معنای وجود یک «رسالت» یا یک «پیام» است و وجود انسان، به معنای  یک «کنشگر» یا یک «پیامبر»‌. از این روست که انسان تقدس می‌یابد و جهان را از خلال زبان به‌سوی انسان-محور‌بودگی (anthropocentrism) می‌برد؛ طبیعت را «ابداع» می‌کند (فیلیپ دسکولا) و «سکوت حیوانات» را (الیزابت دو فونتنه) به معنای پذیرش این تقدس از سوی آن‌ها می‌گیرد و  چراغ سبزی که یورش بزرگ خود را علیه طبیعت آغاز کند و هر اندازه بیشتر به طبیعت ضربه بزند خود بیشتر ضربه بخورد(روسو).

اسطورۀ فرجام یا پایان. یعنی رسالت به دلایلی «ذاتی» و حتی به خواست خدایی «بازیگر» (ludic) در تعبیر ابراهیمی، و خدایی مبارز در تعبیر دوگرای مزادیی، سرانجام به پیروزی می‌رسد: ولی این پیروزی نمی تواند جز در عرصه «هستی زمینی» اتفاق بیافتد و در قالب فضا و زمان و جز به دست اشرف مخلوقات یعنی انسان.

جهان مدرن در آینه اسطوره آفرینش

حال اگر به دنیای مدرن وارد شویم می‌بینیم که از قرن نوزدهم تا امروز ما  با همین اسطوره‌ها و اسطوره‌هایی که ناشی از آن‌ها بوده‌اند روبه‌رو بوده‌ایم که می‌توانیم یک‌به‌یک به آن‌ها بپردازیم اما این مجموعه اسطوره‌ای بیش و پیش از هر کجا خود را در روایت‌های بزرگ «تاریخی» (هگل، مارکس، توتالیتاریسم قرن بیستمی چپ یا راست، مفهوم اقتصادی بازار و  توسعه بی‌پایان) نشان داده است. آغاز جهان، هر چه بیشتر به آغاز انسان گره خورده است. ما هنوز وقتی به کیهان می‌نگریم، آن را  در نهایت  با تلسکوپ «جیمز وب» زیر نظر می‌گیریم و از این‌که سیاره یا مجموعه کهکشانی «دیگری» را «کشف» کرده‌ایم به وجد می‌آییم. چرا؟ زیرا این مفهوم را وارد چارچوب زبانی خود می‌کنیم و گمان‌مان آن است که چون مفاهیمی مثل «کشف»‌، «سیاره»، «سال نوری»، و از همه بیشتر نام‌هایی که بر  سیارات و کرات مختلف گذاشته‌ایم (خورشید و مریخ، اورانوس و نپتون، راه شیری و…) هستند که به آن‌ها وجود داده‌اند‌، همان‌طور که «نام گذاشتن‌مان» بر جانوران بوده که آن‌ها را به عالم «حیات» وارد کرده. حتی این مفهوم ساده که «حیات» می‌تواند تنها یکی از میلیاردها شکل «وجود» باشد که خودمان هم دقیقا نمی‌دانیم چیست، هنوز برای انسان‌ها در روایت‌های بزرگی که از آنچه «تاریخ» می‌نامند، جا نیافتاده است. روایت‌های بزرگ از «داستان آفرینش و تحول کیهان و زمین» گرفته تا روایت‌های سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و… روایت‌هایی هستند آکنده از  «سیاه چال»‌های بی‌معنایی، تضاد، نامفهومی، کژاندیشی، عدم انطباق با واقعیت‌های تاریخی، عدم هماهنگی اجزا با هم، اما انسان‌ها همه این موارد را با  تکثری که در «تفسیر»‌های زبان‌شناختی بر روایات به رسمیت شناخته‌ شده دارند، پشت سر گذاشته‌اند، از ادیان بزرگ گرفته، تا نظام‌های اساطیری، تا نظام‌های عقیدتی-سیاسی  و تاریخی و اجتماعی و فلسفی، هر بار  تضادها ظاهر می‌شده‌اند کسی به سراغ یافتن دلیل ذاتی آن‌ها نرفته و برعکس بر «حقانیت» یک یا چند «حقیقت» نسبت به سایر موارد «انحرافی» یا «بدعت‌گذارانه» تأکید کرده است.

بدین ترتیب بود که «ایدئولوژی»‌ها در عصر جدید ظاهر شدند و جای «ارتدوکسی»‌های دینی قرون گذشته را گرفتند، دادگاه‌های استالینی‌، جای دادگاه‌های «تفتیش عقاید» قرون وسطایی را گرفتند و شکنجه‌ها و زندان‌های مدرن، جای شکنجه‌های باستانی و زندان‌های آن دوران را. اما «انحراف» هرگز به رسمیت شناخته نشد؛ فوکو به درستی نشان داد که انسان نمی‌توانست بدون آن‌که ابتدا در همه زمینه‌ها «هنجارهای» خود را به رسمیت در بیاورد و از آن‌ها دیسیپلین (هم به معنای شاخه علمی و هم به معنای نظم) بسازد، به سوژه مدرن و گفتمان او امکان دهد؛ جودیت باتلر نشان داد که دوگانه جنسی و جنسیتی‌، برایش تحمل‌ناپذیر بوده که «آشفتگی جنسیتی» (Gender Trouble) و موقعیت کوییر(queer) را بپذیرد. بنابراین برای فوکو‌، نظم و هنجار و هتروتوپیا (دگرجای‌ها)، و برای  باتلر‌، کوییر، موقعیت‌هایی هستند که دقیقا به دلیل خروج‌شان از روایت‌ اصلی نمی‌توانند و بهتر است بگوییم مجاز نیستند وجود داشته باشند. و اگر ممکن بود همان‌گونه که اورول (در کتاب ۱۹۸۴) می‌گوید، از خلال ساختن یک «زبان نو» آن‌ها را برای همیشه از زبان خارج می‌کردند تا کسی حتی نتواند به فکر تبدیل‌شان کند.

 

انسان مدرن در آینه اسطوره جهان هستی

وقتی اصل روایت‌بودگی جهان پذیرفته شد، آنچه باقی می‌ماند انتقال تقریبا مکانیکی یک نظام اندیشه به نظامی دیگر است. همان اتفاقی که دیدیم در انتقال هگلیسم مسیحی به هگلیسم چپ مارکسیستی افتاد یا در انتقال ایده‌آلیسم مسیحی به پراگماتیسم سرمایه داری. در این دو روایت بزرگ؛ از یک سو: جهان مکانی است برای مجازات انسان‌ها به دست انسان‌هایی دیگر، در خدمت خدای «آز و زیاده‌خواهی»، زیرا تنها یک اقلیت می‌توانند با محروم کردن اکثریت، احساس لذت  قدرت در برابر بی‌قدرتی، بکنند. اگر همه می‌توانستند ثروتمند و برابر باشند، چنین لذتی برای خدای «آز و زیاده‌خواهی» از میان می‌رفت (مارکسیسم و ایدئولوژی‌های انقلابی برابرخواهانه). در عوض در روایت دوم، جهان دشتی پُر‌برکت است که همه نعمت‌ها در آن برای همه کسانی که از نمایندگان خدای قادر (آفریننده لذت‌ها و نعمات، اما همین طور دردها و محرومیت‌ها) برخوردار شوند. اما برای این کار باید «مطیع» باشند و از نزدیک شدن به  اندیشه‌ها و کنش‌های ممنوعه پرهیز کنند. اگر آن‌ها پشت مرزهایی که برای‌شان تعین شده باقی بمانند و هر اندازه «تلاش» و «درد» بیشتری را تحمل کرده ولی در همان حال از اطاعت و شاکر بودن نسبت به خدای «بازیگر» خود غافل نشوند، سهم‌شان بیشتر خواهد شد. آن‌ها باید برای سرگرم شدن خدای بازیگوش خود با یکدیگر  رقابت کنند یکدیگر را از پای درآورند، چون «گلادیاتورهای رم باستان» یکدیگر را به کشتن دهند تا بتوانند  به خوشبختی خود به‌رغم و به بهای نگون‌بختی دیگران برسند.

اما این دوگانه چپ(برابری) / راست (نابرابری)، خود در اسطوره «انقلاب» آفریده شد (انقلاب فرانسه به مثابه  سرنمونه همه انقلاب‌ها) که خود، آفرینشی در آفرینش بود، با خداوند و پیامبران و کتاب‌هایی مقدس، با مؤمنان که باید به مأموران نظارت بر اعمال دیگران تبدیل شوند و کافران و بدعت‌گذاران و گناهکارانی که باید پیش از جهنم  جهان استعلایی روانه جهنمی در جهان کنونی شوند. دستگاه گیوتین در میدان شهر گذاشته شد، تا «سر» از «تن»  انسان‌های نافرمان جدا کند. آن‌ها که حاضر نشده بودند روایت را بپذیرند و یا آن‌طور که باید بپذیرند. و حتی هنگامی که این دستگاه ابتدا به درون زندان‌ها رفت و سپس در بسیاری از نقاط از کار ایستاد، دستگاه بزرگ نظارت و مجازات و زندان و شکنجه و  فشار و  تخریب آن‌ها که روایت انسان را به مثابه  کنشگر اراده خدای سکولار یا خدای استعلایی نمی‌پذیرفتند از کار بازنایستاد. در این‌که دیکتاتورهای عالم به‌ویژه در عصر جدید، در پی «جاودانگی» خدایی هستند، معنایی عمیق نهفته است. دیکتاتورهایی که حتی اگر ناچار شوند «مرگ» را بپذیرند باز هم تمایل دارند فرزندان‌شان به مثابۀ تداوم بیولوژیک خودشان در جایگاه‌شان بنشینند تا روایت عالم به مثابۀ عرصه نبرد میان خدایان، یا صحنۀ نمایش آدم‌ها برای خدای جبار تداوم یابد. از این رو چهرۀ مخالف، اپوزیسیون، مبارز، آزادیخواه، شورشی، طاغی،  گناهکار، جنایت‌کار و… زاده شد. کنشگری که  نه تنها به میل و بر اساس روایت اسطوره‌ای عمل نمی‌کند بلکه آن را همچون یک شیاد (trickster) به تخریب می‌کشد. بنابراین جهان را به تخریب می‌کشاند. چهره تروریست به‌ویژه «تروریست بیگانه»  کنشگری آرمانی برای این روایت بود: شیطانی کردن دشمن، با غیر انسانی کردنش آغاز می‌شود و با ورود به عرصه «حیوانیت»، هر عملی مجاز می‌شد، زیرا «اخلاق انسانی» و یا حتی «اخلاق مدنی» شامل حال کسی که انسانیت خود را از دست داده بود و یا از ابتدا انسانیتی نداشت، نمی‌شد. بدین ترتیب بود که در دوران مدرن فرایندهای خشونت‌بار و بی‌رحمانه‌ای چون استعمار، برده‌داری، استثمار  کودکان و امروز درد و رنج و گرسنگی و جنگ و بیماری فقرای جهان فلاکت‌زده، به‌گونه‌ای ضد روایت «نامشروع» اما «واقعی» و دارای «مشروعیت عملی» تحمل می‌شود زیرا به آن‌ها که در این موقعیت نیستند، درس لزوم به تبعیت از اسطوره روایت غالب را می‌دهد.

و حتی اگر این درس کافی نباشد، درس‌هایی دردناک‌تر نیز می‌توان به آن‌ها داد. چرا که گروهی با سرسختی در پی آن هستند که خیر و شر را در جهان هستی از یکدیگر جدا کنند، درحالی‌که خیر و شر به ارادۀ خداوندی به‌وجود آمده که حتی اگر همچون اسطورۀ مزدایی در جنگ با شر باشد نیز، در سرنوشتش پیروزی حک شده است. بنابراین، بیشتر به خداوند بازیگر شباهت پیدا می‌کند تا به خداوند جبار. آن‌ها که در اسطوره‌هایی چون «دکتر جکیل و میستر هاید»، «تصویر دوریان گری»، یا در اسطوره « فرانکانشتین» می‌بینیم (نگاه کنید به مقاله نگارنده: اسطوره‌های بنیانگذار مدرنیته شهری، وبگاه ناصر فکوهی)، و در عصر کلاسیک متأخر از خلال تخیلات‌شان تلاش کردند جهانی بهتر بسازند، یا همۀ اتوپیست‌هایی از مور تا کابه و فوریه و اوون و هووارد یا هاکسلی که به صورتی تلاش کردند «شهر خوب»، «جزیره آرمانی» و «جهان زیبا» را برپا کنند، حاصلی جز آن نبردند که به زایش دیستوپیاها یا ویرانشهرهایی واقعی بیانجامند: همان دیستوپیاهای توتالیتاریستی قرن بیستم که به دنبال «انسان آرمانی»، «انسان پرولتر»، «انسان  پاک‌نژاد ژرمن» و… بودند، ولی در نهایت به چیزی جز کوره‌های آدم‌سوزی و هولوکاست یا اردوگاه‌های مرگ از داخاو و آشویتس تا سیبری نرسیدند. در نهایت انسان‌ها، باید درمی‌یافتند که به زبان لوفبور باید خوشبختی خود را در روزمرگی ابدی دیگر انسان‌ها بجویند. در درد و شکنجه «دیگری» به دست «خود» تا خداوندی تشنه خشونت یا خداوندی بازیگوش را سرگرم کنند. هر چند هم آن ظلم و هم این بازی، «پایان»ی دارد، که همان پایان جهان نیز هست.

 

پایان جهان در آینۀ اسطورۀ فرجام

چه در تفکر خطی و چه در تفکر چرخه‌ای، پایان جهان به آغاز جهان دیگری می‌انجامد. آنچه بین این دو مشترک است این‌که پایان جهان یا فرجام با «نشانه‌هایی آخر‌الزمانی» همراه است: به‌گونه‌ای  زنجیره‌ای از مصایب و نگون‌بختی‌ها، فروپاشی و انفجار‌ها، درهم‌ریختگی و کشتار و خونریزی، هر چند همۀ این‌ها برای آن است که جهانی دیگر «زاده» شود. این اشتراک اما، در مرحله بعدی تفاوتی آشکار می‌یابد، در نظریه‌های چرخه‌ای، ما جهانی جدید و بدیهی است، بهتر را آغاز می‌کنیم، اما نه بازگشتی به «بهشت آغازی»، به پیش از«سقوط نخستین» (هبوط) را. از این رو  هرچند می‌توان پایانِ جهان را  در دو روایت با یکدیگر مقایسه کرد، آغاز جهان بعدی، از دو منطق متفاوت تبعیت می‌کند: از یک‌سو، منطقی استعلایی که هر چند در خطی بودن خود نیز راه کمال را طی کرده و پس از سقوط به‌سوی رستگاری حرکت کرده است، و از سوی دیگر چرخه تداوم، تا بی‌نهایت، تا رسیدن به موقعیتی کمابیش ناشناخته و مبهم یا پایانی بازگذاشته شده در آینده‌ای که معلوم نیست کی از راه می‌رسد. در نظام‌های آزتکی، هفت‌بار باید شاهد آغاز و پایان جهان بود، اما این‌که این دوره‌ها چقدر طول می‌کشند مشخص نیست و در نظام‌های هندو چرخه یا بهتر بگوییم مارپیچ «کارما»، تا زمان رسیدن به بودا (بیداری) ادامه می‌یابد، اما باز هم مشخص نیست که «بیداری نیروانایی» یعنی برخاستن از خواب عذاب‌آور «داشتن» برای رسیدن به بیداری آرامش بخش «نداشتن»، چه زمانی از راه می‌رسد. و به‌نظر می‌آید این پایان باز یکی از دلایل منطقی باشد که این ایدئولوژی‌ها در برابر ایدئولوژی هندو اروپایی شکست می‌خورند. کما این‌که آزتک‌ها و سایر تمدن‌های آمریکای باستان به دلیل خرافاتی که درباره «خدایی که از راه می‌رسد و جهان را به پایان می‌برد و چهره سپید چون مردگان دارد» و دیدن چهره این «خدای مرگ» در چهره «سفید / مُرده» اروپاییان، با هزاران هزار نیرو در سپاه خود به نیروهای چند صد نفره آن‌ها، جنگ‌های پی‌در‌پی را باختند. اما این در حالی است که ایدئولوژی ابراهیمی و ایدئولوژی‌های باستانی مزدایی، خطی دقیق را مطرح می‌کنند که دستورالعملی مشخص در خود دارد. بهشت در آغاز و در پایان و دوزخ در میانه. بهشتی که انسان از آن خارج شد یا چون خطایی شیطانی کرد (ادیان ابراهیمی) و یا چون شیطان او را اغوا و آفرینش را به تخریب آلوده کرد (ادیان باستانی ایرانی).

الگوهای بعدی، استعلایی دینی یا سکولار بر روی الگوهای پیشینی ساخته شدند که تقریبا همه عناصر لازم را برای رسیدن به یک دستگاه آماده ایدئولوژیک به آن‌ها می‌دادند: ادیان باستانی یونانی و رومی از یک‌سو، و ادیان سکولار انسان-محور و خدا ناباور (‌به تفسیر میرچیا الیاده) از سوی دیگر، هر دو به گونه‌ای «بهشت آغازین» را بازسازی کردند: برای یونانیان این بهشت در زمانی وجود داشت که انسان‌ها در اطاعت کامل ایزدان خود بودن و هرگز به فکرشان نیز خطور نمی‌کرد که  خواسته باشند نظام ارباب-بردگی یا نظام سلسه‌مراتبی مردسالار و پدر‌سالار خویشاوندی را به زیر سؤال ببرند. مدل آرمانی یونانیان،  بهشت آغازینی بود که در آن انسان‌ها هر کدام در جایگاه خود (کاست خود) قرار داشتند و مفاهیم نفرت‌آوری چون دموکراسی برای افلاطون، و اراده مردم عامه (plebiscitum) وجود نداشت و بهشت فرجامین نیز جایی که آتنی‌ها شاهد حاکمیت فیلسوفان‌شان یا در تفکر ارسطویی، حامیت اعتدالی الیگارشیک وجود داشته باشد. اما برای تومیسم، پروتستانتیسم، روشنگری و انقلاب فرانسه و دولت- ملت‌های گرته‌برداری شده از آن‌ها، و برای مارکسیسم اواخر قرن نوزده و توتالیتاریسم‌های چپ از لنین تا امروز، کار باز هم ساده‌تر بود زیرا هم بهشت آغازینی داشتند (کمون اولیه)، هم فرجام راستینی (دیکتاتوری پرولتاریا)، هم خداوندی  ناپیدا و نورانی (کمونیسم)، هم پیامبر و حواریونی که کنار هم می‌توانستند در «شام آخر»ی قرار بگیرند (مارکس، انگلس، لنین و استالین و مائو و…)، و هم سرانجام کتابی مقدس (سرمایه مارکس، کتاب سرخ مائو و…) ، متون مذهبی تعلیمات دینی (نوشته‌های حزبی)، تمثال‌شناسی دینی یا آیکونوگرافی (پروپاگاند سیاسی-هنری) و هم سرانجام انسانی که باید بین نیک (اردوگاه کمونیسم) و شر (اردوگاه سرمایه‌داری) دست به انتخاب بزند تا به سرنوشتی از پیش تعیین شده یعنی به دوران طلایی فرجامین برسد.

با حرکت از اسطوره‌های باستانی کوچک و بزرگ، اسطوره‌های انقلابی یا توتالیتاریستی، کوچک و بزرگ یک به یک ساخته شدند: انسان پرولتری، همبستگی جهانی زخمتکشان جهان، عدالت انقلابی، شهادت، جهان آینده برابری، برادری و آزادی که در آن «به هرکسی به اندازه نیازش داده شده و از هر کسی به اندازۀ توانش کار خواسته شود»؛ آن سوی ماجرا نیز انسان برتر، همبستگی نژادهای برتر، سلسله‌مراتب انسان‌های سفید (تنها انسان‌های ممکن) و سپس طبقه‌بندی جانوران به گروه‌های خطرناک‌: نظیر بردگان و مخالفان شورشی که باید از دم تیغ گذرانده می‌شدند و سلسله‌مراتبی از بردگان که پست‌ترینشان (یهودیان‌) باید برای همیشه نابود شده و در سایر موارد  تصمیم‌گیری می‌شد برای مثال برخی (بیماران لاعلاج و ناتوانان جسمانی و ذهنی) را اخته می‌کردند (اوژنیسم) و برخی دیگر را می‌کشتند تا هیچ اثری از آن‌ها نماند (هولوکاست).

اما فرجام و بهشت برینی که پیچیده‌ترین این اندیشه‌ها، یعنی اندیشه دموکراتیک مدرن وعده می‌داد و می‌دهد قابلیت افسون‌گری بسیار بیشتری از هر گونۀ دیگری از دستکاری ذهنی را در خود دارد. بی‌ درنگ بگوییم که استفاده از نام «دموکراسی» یونانی که در معنای یونانی‌اش (یعنی یک الیگارشی مردسالار خویشاوندی بدون حق  بیان، نه برای زنان، نه برای جوانان نه برای بردگان) مطرح است، این
واژه نادرست نبود. اما  حاکمیت دموکراتیک قرن نوزدهمی همان دستکاری
زبان شناسی / شناختی را بر روی واژه دموکراسی کرد که بر واژه دانشگاه (اونیورسیته) اولی را برای آن‌که  حاکمیتی الیگارشیک از سیاستمداران حرفه‌ای‎‌ و مادام‌العمر بسازد که یک طبقه اجتماعی را تشکیل دهند و دیگر کسی نتواند در برابر آن‌ها قد علم کند، زیرا همواره می‌توانستند تا امروز بر یک اقتدار‌گرایی انتخاباتی تکیه بزنند و سپس آن انتخابات را به میل خود و با توان‌شان به میل خود مهندسی کنند (کاری که همین امروز در سال ۲۰۲۳، اردوغان در ترکیه و بسیاری دیگر همچون او در تمام کشورهای جهان سوم) می‌کنند. کافی می‌بود که این اسطوره جای بیافتد که تا صندوق‌های رأی هست همه، باید به این نهاد (انتخابات) ولو بدون نهادهای مکمل  و نهادهایی که ضمانتی برای عدالت و درستی آن ایجاد می‌کردند (رسانه‌های مستقل و آزاد و انجمن‌های مدنی مستقل و بی‌شمار) حرف اول و آخر را بزنند: مردم رأی می‌دهند و تا چهار یا پنج سال بعد، درون خانه خود رفته و صرفا، هر روز مسیر کاری و مؤسسۀ کارشان را طی می‌کنند: می‌روند و می‌آیند و به زندگی نباتی خود ادامه می‌دهند تا دوباره با همین حقارت و فلاکت به صندوق‌ها برگردند و هر بار خواستند به آن‌ها اجازه داده شود تا می‌توانند فریاد بکشند، اما مطمئن باشند که صدای‌شان به هیچ کجا نخواهد رسید.

ما امروز در این موقعیت هستیم، موقعیتی که همین حالا نیز قدرت‌های سیاسی می‌توانند مردم و طبیعت و سایر موجودات را از خلال توان حیرت‌انگیزشان به استفاده بی‌پایان از ابزارهای اطلاعاتی و رایانه‌ای، به بازی بگیرند. افزون بر این با انقلاب هوش مصنوعی که بسیاری نسبت به خطراتش هشدار می‌دهند ولی به باور ما  امکان جلوگیری از آن وجود ندارد و راهی به جز دموکراتیزه شدن جهان و باز شدن حداکثری فضاهای سیاسی در نقاط پیرامونی یا نقاط  اقتدار‌گرا نوظهور (روسیه ، چین، هند) برای مقابله با آن وجود ندارد، قابلیت اسطوره‌سازی به مراتب افزایش می‌یابد. اطلاعات نادرست، اطلاعات انباشته شده و مازاد اطلاعات، جعل عمیق، جایگزینی آواتارها به جای انسان‌های واقعی، تغییر مفهوم «مستند» از طریق امکان به وجود آوردن «سند» به هر شکل و محتوا و موقعیت و با هر جنس و مادیتی که داشته باشد، همه این‌ها خطراتی هستند که با هوش مصنوعی به وجود نمی‌آید، اما هوش مصنوعی به خودی خود نیست که این خطرات را ایجاد می‌کند بلکه ارادۀ بیمار‌گونه به قدرت و سلطه و ثروت و در یک کلام  توهمات و خیالپردازی‌های  بیمار انسان‌ها است که می‌توانند از آن‌ها به صورت آسیب‌زا استفاده کنند. اسطوره‌سازی در یک کلام در قرن بیست‌ویکم، کاری بسیار ساده‌تر از  پیش است. اگر نگاهی به ظهور و افول ستارگان، سلبریتی‌ها، اخبار داغ، روش‌های گفت‌وگو‌، اشاره به توطئه‌های کوچک و بزرگ، و حتی عناوین و محتوای نشریات و حتی شبکه‌های پیام‌رسان بکنیم، اگر نگاهی به میلیون‌ها و بلکه میلیاردها افراد یا ربوت‌هایی بکنیم که هر روز در حال ساختن قهرمانان و ضد قهرمانان خیالی هستند، داستان‌های ساختگی خوبی‌ها و بدی‌های خیالین، استدلال‌های سفسطه‌گرایانه با تصاویر «تکان‌دهنده» یا سخنان «باور نکردنی» (ولو دروغ و جعلی) متوجه خطراتی می‌شویم که هوش مصنوعی و سایر ابزارهای فناورانه مدرن می‌توانند از خلال اسطوره‌ها برای دستکاری انسان‌ها ایجاد کنند. هم از این رو اسطوره‌شناسی که لزوما باید از اسطوره‌شناسی باستان آغاز شود تا بتوانیم اسطوره‌های مهم امروزین را درک کنیم، به نظر ما سهمی هر چه بیشتر در درک جهان امروز و جهان فردا خواهد داشت.