کالبد دست نایافتنی
اگر در قرن نوزده و با حرکاتی هنری چون امپرسیونیمسم، فوویسم و اگسپرسیونیسم، بدن به موضوعی اساسی برای مجادلات هنری تبدیل شد، در حوزه علوم این موضوع در چارچوب های بسته و نفوذ ناپذیر آناتومی، فیزیولوزی و پزشکی محصور بود و اگر هم از این حوزه حارج می شد بیشتر در زمینه مباحث الهیاتی و مناقشاتی مربوط می شد که بر سر رابطه میان بدن و روح ارتباط داشتند. بدین ترتیب مبحث بدن به زحمت توانست از اوایل قرن بیستم در سنت علوم اجتماعی آکادمیک جایی برای خود باز کند . علومی که از آن زمان تا امروز البته ، جای اندیشه گسترده کشورهای غیر اروپایی به ویژه اندیشه تمدن های بزرگ هندی، ایرانی، چینی، اسلامی، و البته نظام های فرهنگی بی شمار کوچک جماعت های پراکنده در سراسر عالم، در آنها خالی است. در نتیجه نخستین امری که باید به آن توجه داشت آن است که نگاه جامعه شناسانه و انسان شناسانه به بدن به مثابه بدن، عمر چندان درازی ندارد. نام های مهم کلاسیک در این زمینه محدودند: گئورگ زیمل آلمانی در دیدگاه هایش درباره نظام حسی و به ویژه نگاه (در جامعه شناسی و شناخت شناسی، ۱۹۰۱ و ۱۹۰۸)، مارسل موس، در «اجبار در عواطف» (۱۹۲۱) و به ویژه« فنون بدنی« (۱۹۲۶) و چند نام دیگر که در آن میان البته نباید نام روبر هرتز، مردم شناس فرانسوی را، که بسیار زود از دست رفت، و مقاله بسیار معروف او «درباره برتری دست راست» (۱۹۰۹) را از یاد برد. اما مطالعات جدید درباره بدن، هر چه بیش از پیش با رویکردهای گافمنی از یک سو و با روش شناسی مردمی (ethnomethodology) (گارفینکل و دیگران) از سوی دیگر از فاصله دو جنگ و به خصوص پس از جنگ حهانی دوم (و از جمله همچنین با مکتب شیکاگو با آندرسون، «هوبو» ۱۹۲۳)، آغاز شدند و از آن زمان تا امروز دائما افزایش یافته اند و علاقمندی های جدید و رویکردهای بی شماری را به خود اختصاص داده اند.
یکی از دلایل این علاقمندی به موضوع بدن آن بوده است که شاید به جرات بتوان گفت در طول نیم قرن اخیر، اکثریت قریب به اتفاق تنش های سیاسی- اجتماعی در بسیاری از جوامع انسانی بر سر «بدن» و یا یکی از اشکال تداوم آن در فضا بوده اند و یا با پی آمدهایی حاد ارتباط داشته اند که از پی آدها رابطه با بدن بوده اند (نگاه کنیم به پدیده هایی چون بی رحمی های جنگ؛ شکنجه، خشونت ها و برده داری های جدید .و…) تبیین تبار شناسانه در این مینه خوانندگان علاقمند را بی شک به سوی میشل فوکو و کتاب کلاسیک و بی نظیر او در باره «مراقبت و تنبیه» می کشاند که به گونه ای روشن نشان می دهد تاریخ مدرنیته در حقیقت تاریخ نظم بخشیدن و کنترل بدن به مثابه پدیده ای اجتماعی و در نتیجه فرهنگی است: تاریح تاسیس و رشد و نهادینه شدن و توسعه یاقتن نهادهایی چون بیمارستان و زندان و تمام فضاهای دیگری که مسئول آن بودند و هستند که بدن های «نامنظم»، «نامتعارف» و «سرکش» را به بند کشند.
از همین جا نیز می توان به نکته ای مهم که داوید لو بروتون، جامعه شناس و انسان شناس فرانسوی معاصر و یکی از متخصصان جهانی این حوزه در کتاب «جامعه شناسی بدن» خود ( که نگارنده آن را در دست ترجمه دارد) بیان می کند، اشاره کرد. لوبروتون می نویسد: « بدن به نادرست یک پدیده ای بدیهی به نظر می رسد، در حالی که داده ای ساده و بدون شبه نیست ، بلکه حاصل یک تبیین اجتماعی و فرهنگی به حساب می آید. »
برونون در واقع برآن است که نه فقط به گونه ای که گافمن در «صحنه پردازی زندگی روزمره» (۱۹۵۹) عنوان می کند، بدن ابزاری است در دست کنشگر اجتماعی و برعکس کنشگر اجتماعی ابزاری در خدمت بدن که صحنه پردازی موقعیت ها، روابط، نهادها، گفتمان ها در آنها به «بازی» در می آید تا بتواند در آن واحد «شکل» و «محتوا» آفریده و به برساخته های ایدئولوزیک و استراتژیک در کنش ها و موقعیت های اجتماعی و در نهایت به خود کنش اجتماعی در لایه های بی پایان و دائما پیچیده ترش امکان وجود می دهند و بدن ، نه فقط با رویکردی فوکویی، حاصل یک تبیین دراز مدت تاریخی است تا از خلال آن جوامع انسانی «حافظه» و «اتوپیا» لازم را برای ساختن «حال» خود بیابند، بلکه افزون بر همه این ها، بدن، یک تبیین فرهنگی – اجتماعی در ساختار خود جامعه ای است که به مثابه مدارهای پیچیده فضایی/زمانی/معنایی عمل می کند و بنابراین دائما باید زمان، فضا و معنا را به بازنمودهایی قابل مبادله تبدیل کند.
از اینجا ما بار دیگر وارد مبحث مبادله در رویکرد استروسی آن به مثابه پایه جامعه بودگی می شویم: منظور از رویکرد استروسی آن است که روابط اجتماعی حاصل ارتباطات پیچیده ای بوده است که در طول تاریخ فرهنگ بشری میان «بدن» ها و متولیان آنها به صورت مستقیم و غیر مستقیم و از طریق مبادله این بدن ها در چرخه های ساده یا گسترش یافته و همراه با تبادل اشیاء دیگری که به این بدن ها وابسته بوده اند، صورت گرفته است. به گونه ای که می توانیم با استفاده از زبانی تصویری ادعا کنیم «جامعه» در نهایت چیزی نیست جز «بدن» هایی واقعی و خیالین که از خلال سازوکارهای پیچیده شناختی (و زبان شناختی) در روابط فضایی-زمانی منظمی با یکدیگر قرار گرفته اند و کارکردهای مشخصی را انجام می دهند
اما بلافاصله باید از مفهوم کارکرددگرایانه و در نهایت جبرگرایانه حاصل از این گزاره فاصله بگیریم: کارکردهای از پیش تعریف شده یا کارکرد- ساختار های از پیش معلوم، همچون مساغل، موقعیت های اداری، شخصبیت های اجتماعی و غیره نیستند که به صورت خودکار بتوانند، «بدن» ها را تنظیم کنند، زیرا این بدن ها به مثابه تبیین های اجتماعی – فرهنگی در آن واحد تاریخی (درزمان) (diachronisme) و مقطعی (همزمان)(synchronism) و همچنین به مثابه فضاهای واقعی فیزیکی (بدن به مثابه اشغال بخشی از فضای پیرامونی خود) و نمادین ( بدن به مثابه تصویر خود از خود یا خود از دیگری) همواره دارای قابلیت ها یا توان های بالقوه «شورش» یا خروج از نظم (همچون موقعیتی کامویی) هستند چیزی که جامعه را به مثابه جامعه (به ویژه در مفهوم کارکرد گرایانه واژه) غیر ممکن می کند، همچو خودرویی که به ناگهان چرخ هایش شروع به چرخیدن در جهت ها، زوایا، با سرعت ها و زمان بندی های متفاوت و بی نظمی بکنند: قاعدتا این خودرو، هم خود را و هم سرنشینانش و هم پیرامون خود را به شدت تخریب خواهد کرد. بنابراین بدن، در واقع تنها یک ظاهر ساده از موجودیتی به شدت پیچیده در حوزه فرهنگ است. موجودیتی که با ظهور فر دگرایی، مفهوم بدن را با مفهوم شخص مرتبط کرده و با فیزیولوژی و آناتومی، مفهوم بدن را از مفهوم انسانی که تجسم این بدن بوده یا هست، جدا می کند. تفاوت بدن به این ترتیب هر چه بیشتر در حوزه هویتی مطرح و رشد کرده، چیزی که نمی تواند بدون دخالت هر چه بیشتر حوزه سیاسی از طریق هژمونی کنترل و هدایت بدن ها به مثابه شرط هژمونی عمومی جامعه تحقق یابد.
یادداشت هفتگی نگارنده در روزنامه شرق(دوشنبه ها)