بیماری و فرهنگ
پیش از این در همین ستون درباره جامعه شناسی بدن بحثی انجام دادیم و گفتیم که علوم اجتماعی جدید سنتی را که در اواخر قرن نوزده و ابتدای قرن بیستم از جمله در شخصیت هایی همچون زیمل، دورکیم، موس و هرتز وجود داشته است در سال های اخیر به شدت دنبال کرده و به بدن هر چه بیشتر به مثابه محصول فرایندهای پیچیده فرهنگی – اجتماعی می نگرد که در ترکیب خود با فرایندها و موقعیت های بیولوژیکی – ژنتیکی انسان را در مفهوم فردی و جمعی اش می سازند. همین بحث را می توانیم در پاسخ به این پرسش در اینجا سر بگیریم به این معنا که دوگانه سلامتی / بیماری بیش از هر چیز در چارچوبی بیولوژیک در قالب یک موقعیت «هنجارمند» (نرمال) یا «سالم» به مثابه موقعیتی قابل استناد و بر پایه اصل پوزیتویستی با عنوان «تعادل کالبدی» یا نبود عنصر«آسیب» مطرح می شود. و بر پایه همین مفهوم، این دوگانه در عرصه زبان عمومی ساخته شده است . این امر را بهتر از هر کس در نزد فوکو می یابیم که «تاریخ جنون» و در «زایش کلینیک» آن را نشان می دهد: بیماری در اینجا خروجی خواسته یا ناخواسته از «هنجار» تعریف می شود که واکنش مجازات کننده جامعه در برابر آن ، اخراج موقت یا دائم فرد خاطی از نظام اجتماعی است.
با وجود این، اشکالی که شاید بتوان در رویکرد عمومی فوکویی به قضیه از دیدگاه انسان شناسی فرهنگی وارد کرد در آن است که نظام استنادی وی به فرهنگ مشخصی است که تعاریف نسبتا معلوم و نسبتا مورد اجماعی از «هنجار»، «سلامت» و «بیماری» دارد ، تعاریفی که لزوما در فرهنگ های دیگر به این صورت فهمیده نمی شوند. بنابراین نخستین پاسخ به پرسش ما در آن است که بیماری فراتر از موقعیتی بیولوژیک و غیر قابل انکار، در هر فرهنگ و در هر ظرف زمانی – مکانی، موقعیتی و استراتژیکی، یک برساخته فرهنگی نیز هست. برای آنکه فردی خود را «بیمار» یا «سالم» قلمداد کند، یا اطرافیان و جامعه ای که در آن زندگی می کنند او را چنین بپندارند، مجموعه ای از شرایط فرهنگی – اجتماعی مورد نیاز است که هر چند تا حد زیادی به کالبد مربوط می شوند و در نشانگان(سندروم) کالبدی متبلور می شوند مثلا در تغییر رنگ پوست، تعریق، کاهش قابلیت های حسی، یا زبانی و کنشی و غیره… اما افزون بر این ها، بیماری کالبدی را باید در مفهومی پیوستاری سنجید که در معنای شدت یا ضعف «بحران» تعریف می شود: بحرانی که نظام اجتماعی به نسبت های متفاوتی در برابر آن از خود واکنش نشان می دهد و در رابطه ای چرخه ای با کنشگر، خود او نیز به همین نسبت ها آن را جدی تر یا سطحی تر می گیرد.
برای آنکه سخن خود را با مثال هایی همراه کنیم که رابطه فرهنگ و بیماری یا سلامت را بهتر نشان دهد می توانیم به دو نوع بیماری اشاره کنیم: نخست بیماری های موسوم به «سبک» در نظام های فرهنگی (برای نمونه «سرما خوردگی» ) عموما بیماری هایی تلقی می شوند که در شدت و عمقی بسیار اندک از شرایط «سلامت» فاصله بگیرند و دارای پی آمدهای میان یا دراز مدت بر نظام اجتماعی نباشند و افزون بر این نیازمند دخالت کنشگری «بیرونی» یعنی کنشگری خارج از حلقه های اولیه اجتماعی فرد بیمار ( خانواده ، دوستان) یعنی پزشک و نظام پزشکی، به نظر نرسند. در این صورت، فرد دست به نوعی «خود درمانی» می زند و یا کنشگر یا کنشگرانی در حلقه های نزدیک او، راه هایی را برای درمانش پیش پایش می گذارند. همچنین فرد ممکن است اصولا تغییر چندانی در روند «عادی» زندگی خود ایجاد نکند ، مثلا به رفتن به کار ادامه دهد. در این حالت «بیماری» صرفا نوعی خروج «عادی» و بسیار «بی خطر » از نظام اجتماعی تلقی شده و به نظر می رسد که این نظام را به هیچ عنوان تهدید نکند و یا بسیار کم تهدید کند یعنی خطر ایجاد «اختلال» را در آن به وجود بیاورد. برعکس یک بیماری «سخت» مسری ( مثلا ایدز) و یا غیر مسری(مثلا سرطان)، درست در نقطه معکوس پیوستار تهدید نظام فرهنگی – اجتماعی قرار می گیرد و در قالب هایی عموما نمادین و بسیار موثر، حساسیت های نظام فرهنگی را بر می انگیزد و این نظام را وادار به واکنش می کند.
در برخی از فرهنگ ها به ویژه در دوران پیش از انقلاب صنعتی، بیماری های سخت و خطرناک به خصوص بیماری های مسری، نوعی مجازات الهی تلقی می شدند(برای نمونه طاعون در قرون وسطا) و برای آنها به دنبال یافتن مسئولیت هایی جمعی رفته می شد، یعنی گمان بر آن بود که کل جامعه در بروز این بیماری مقصر است. هم از این رو با از میان رفتن بیماری و یا پیش از بروز آن برای پیشگری از آن، مناسک قربانی به کار می افتادند تا از نیروهای مافوق طبیعی خواسته شود جامعه را از آنها محفوظ بدارند یا رها کنند. این تفکر که به ظاهر در دوران پسا صنعتی نباید تداوم می یافت، در برخی از بیماری ها بار دیگر ظهور کرد که مهم ترین مثال آن بیماری ایدز است. رویکرد جوامع انسانی با این بیماری گاه از استنادهای اخلاقی و فرافیزیکی برای توجیه آن استفاده می کرد و در برابر آن ما شاهد بروز گفتمان های بسیار اخلاق گرایی بودیم که تصور می کردند ( و گاه هنوز تصور می کنند) می توان از رشد بیماری با ابزارهای اخلاقی جلوگیری کرد . به عنوان مثال واکنش کلیسای کاتولیک که تا به امروز با مهم ترین ابزارهای فیزیکی مقابله با این بیماری به بهانه اخلاق زیستی مخالفت می کند در این زمینه گویا است.
بنابراین می بینیم که در مفاهیمی چون بیماری و سلامت ما با برساخته هایی فرهنگی و اجتماعی نیز روبرو هستیم که باید در پیشگیری، تشخیص و درمان بیماری ها از آنها بهره گرفت. برای این کار نیز نیاز به آن وجود دارد که ما بنا بر فرهنگ ها و دوره های مختلف زمانی و مکان های متفاوت آنها، شناخت هر چه عمیق تری در حوزه «دانش بومی» به دست بیاوریم. برای مثال ببینیم که ما به ازای زبان شاختی و شناختی نشانگان و علائم فیزیکی یک بیماری یا یک موقعیت سلامتی در یک فرهنگ مشخص کدام هستند؟ افراد چگونه سالم بودن یا بیمار بودن خود یا دیگری را به بیان در می آورند؟ این بیان چه اشکال زبانی و چه اشکال ارتباطی غیر کلامی (برای مثال حرکتی) در بر دارد؟ پاسح به این پرسش ها در یک فرهنگ مشخص و در دوران و مکانی مشخص می تواند به ما قالب های فرهنگی بیماری را نشان داده و امکان دهد که در حوزه کاربرد به روش هایی موثر تر در پیشگیری، تشخیص و درمان بیماری برسیم. برای مثال اینکه افراد برغم «آگاهی» های ارائه شده از راه تبلیغات به نکات بهداشتی توجه نمی کنند و یا در درمان خود تعلل می کنند و یا بسیاری از علائم مشخص و شناخته شده را «نمی بینند» بیشتر از آنکه به شناخت مستقیم از بیماری و علائم آن مربوط باشد به چارچوب های فرهنگی مربوط می شود که موقعیت بیماری و یا سلامت را در یک جامعه مشخص بسترمند کرده اند. هم از این رو رابطه ای هر چه عمیق تر میان دو حوزه فرهنگ و پزشکی در دورانی که ارتباطات فیزیکی میان انسان ها رو به افزایش است امروزه ضروروی به نظر می رسد.
ستون هفتگی نگارنده در روزنامه شرق(شنبه ها)