وقتی چراغ هنر خاموش می شود

از شهریور ۱۴۰۱ و آغاز ناآرامی‌ و اعتراض‌ها و مطالباتی که بسیاری از جوانان ما را به خیابان‌ها کشاند، گروه‌های زیادی از  مردم و کنشگران محافل هنری و فرهنگی نیز به میدان آمدند. آن‌ها تمایل داشتند تا هم مطالبات ِ انباشت شده چند‌ ده ساله خود را مطرح کرده و هم با دیگران ابراز همبستگی کنند. در میان این گروه‌ها، در مجموع حرکات مطالباتی‌، اعتراض در گستره بسیار زیادی از خواسته‌ها از خواسته‌های کوچک تا رادیکال‌ترین ‌آن‌ها مطرح شدند. یکی از گروه‌های بسیار فعال در میان معترضان نیز هنرمندان بودند- و نه لزوما کسانی که به آن‌ها «سلبریتی» خطاب می‌شود و خود داستان جداگانه‌ای دارند و شاید روزی به تحلیل آن در این اعتراضات پرداختیم – بلکه همه هنرمندان شناخته شده یا کمتر شناخته شده دیگر: از نویسندگان و شاعران گرفته، تا فیلمسازان و موسیقی‌دانان و عکاسان و هنرمندان تجسمی. البته نخبگان دیگر همچون دانشگاهیان، فرهنگیان، معلمان و کارگران جای برجسته خود را دارند و اینجا بحث ما محدود به هنرمندان است. این حضور بیش و پیش از هر چیز به دلیل اعتراض آن‌ها به شرایط کارشان بود. زیرا برغم کج‌دار و مریز چهل ساله این گروه‌ها تندروها دائما بر فشار خود افزوده و می افزایند. برای نمونه داغ موسیقی‌دان‌ها از نشان داده نشدن سازهایشان در تلویزیون گویی شیئی «کثیفی» نباید دیده شود، یا داغ فیلمسازان، به دلیل تغییر فیلمنامه‌ها و دیالوگ‌های عقیدتی و روش‌های حرکتی هنرپیشگان و حتی به وجود آمدن موقعیت‌های مضحک و خنده‌آور در فیلم‌هایشان و یا فشار بر تغییر آثار تجسمی که در برخی موارد تا ابد بر پیشانی‌شان خواهد ماند و تخریبشان خواهد کرد، سال‌هاست بر دل آن‌ها فشار می‌آورد. اما تندروها بر اساس یک سناریوی تکراری، هربار فشار زیاد می‌شد یا انتخاباتی در پیش بود، کمی از محدودیت‌ها می‌کاستند تا پس از عبور از بحران، آن را بیشتر کنند، یعنی همان اصطلاح معروف یک گام به پیش و دو گام به پس.

آنچه  در این میان گروهی حاضر نبودند همچون یک راز خانوادگی به آن اعتراف کنند؛ و گروهی نیز به امید آنکه اعتدال و مظلومیت آن‌ها، دل طرف مقابل را نرم کند، به آن تن می‌دادند –  هرچند درون قلبشان همه چیز را می‌دانستند – این بود که چنین وضعیتی نه تنها در دراز مدت نمیتواند دوام بیاورد و زخمی است که روزی سرباز می‌کند، بلکه آثار آن‌ها را هم برای همیشه به نابودی می‌کشاند: واقعا از خود پرسیده‌ایم ده، بیست یا سی سال دیگر به چنین فیلم‌هایی چطور می نوان نگاه کرد؟ اما از این نیز بدتر، تندروها اصولا مشکلشان در چیز دیگری است و آن اینکه از اصل و اساس با هنر و موسیقی و ادبیات و این حوزه‌ها مخالف‌اند (همانگونه که وهابی‌ها مخالفند) بنابراین برای آن‌ها نیز این وضعیت در دراز مدت قابل تحمل و دوام نبود. کار کردن دیگر ناممکن شده بود، زیرا  نه یک قطره که چندین جرعه آب کاسه را لبریز کرده بود. هنرمندان و نویسندگان نمی‌توانستند به کار کردن زیر تیغ هرروزه سانسور و دخالت‌های همه سویه در کارهایشان ادامه دهند و خلاقیت خود را حفظ کنند. این نمایش دیگر از «خسته‌کنندگی» و «ملالت» به «ناتوانی» و «بی‌زاری» و «تنفر» بدل شده بود. اما افزون بر این، کار کردن و خلاقیت که نیازش به آزادی همچون نیاز یک موجود زنده به اکسیژن و هوای سالم است، دیگر نمی‌توانست در شرایطی ادامه پیدا کند که نگاه هرچه سنگین‌تر و پارانویایی‌تر بر هر کار و هر اشاره و حرکتی در هر بخش از کارهای آن‌ها به چشم می‌خورد، که دیگر مسئله صرفا سانسور نبود، حتی مسئله صرفا این نبود که دخالت برای وارد کردن این و آن عنصر ایدئولوژیک، تعیین سوژه و مضمون  و سوق دادن کارها  در یک جهت و ممنوع کردن در جهت دیگر، تحمل شود. مسئله حالا تعقیب قضایی و زندان و تهدید بود . آیا واقعا  کسی نبود که به مسئولان بگوید این راه سرانجامی ندارد و اگر به دنبال  «عوامل نفوذ» هستند آن‌ها را در میان کسانی بجویند که چنین به آتش  نفاق و نفذرت و دو قطبی کردن جامعه می دمند. همان‌ها که هنوز هم تحریم و گرسنگی مردم و محرومیت بیماران از دارو را  برای سود سرشارش دوست دارند اما  یک دم از ادعاهای دروغین انقلابی خود دست بر نمی‌دارند؟   داغ هنرمندان زمانی بیشتر می‌شد که می‌دیدند اگر تا دیروز تندروها در حاشیه بودند، امروز همه این فشارها به وسیله کسانی اعمال می شود که به باور اکثریت مطلق جامعه ما با هر عقیده و مسلکی که داشته باشند، آدم‌هایی ناکاردان و ناآگاه و فرصت‌طلب هستند. همان کسانی که در سال‌های اخیر هر چه بیشتر تمام نقاط حساس تصمیم‌گیری و تعیین تکلیف را در مهم‌ترین مسائل فرهنگی، علمی و هنری کشور در دست گرفته‌اند و وضعیت را به جایی رسانده‌اند که همه می‌دانند زیرا به چشمان خود می‌بینند.

افزون بر این بود که اراده‌ای آگاهانه، یا ناخودآگاهانه برای نارضایت‌‌تراشی هر‌چه بیشتر را شاهد بودند، برای دو قطبی‌کردن جامعه، برای به جان هم انداختن مردم، برای بی‌اعتبار کردن عقاید و سبک زندگی و حریم خصوصی انسان‌ها و سوق دادن جامعه به سویی که نه هرگز در تاریخ چند هزار ساله ما سابقه داشته و نه به هزار و یک دلیل می‌تواند هرگز امکان واقعی اجرا و پایداری  حتی میان مدت بیابد. هنرمندان و نخبگان فکری و علمی با هر عقیده و مسلکی که دارند، چه سنتی و چه مدرن، چه اهل آداب و رسوم و باورهای دینی و چه طرفدار پر و پا قرص مدرنیته غربی، چه همه کسانی که در میان این دو قطب قرار دارند، به خوبی می‌دانستند و می‌دانند که مسئولان مبتلا به گونه‌ای حاد از پارانویای ایدئولوژیک شده‌اند، یا وانمود می‌کنند شده‌اند، که به همه کس و همه چیز به عنوان «دشمن بالقوه» نگاه می‌کنند و گویی مارگزیده‌ای هستند که از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسند. و این مشکل بزرگ وقتی با بی‌کفایتی و فساد و ناتوانی از درک شرایط جهانی همراه ‌شود به ناچار به موقعیتی می رسیم که یک بن بست واقعی را به ما نشان می‌دهد. یعنی وضعیتی که تقریبا هیچ کسی را راضی نمی‌کند. همه در پی عیب‌جویی و تخاصم با یکدیگر بوده و امید و چشم‌انداز به آینده به حداقل رسیده است. هنرمندان این را می‌دانند، و چون این را می‌دانند، نمی‌توانند در این شرایط هنری از خود نشان دهند، زیرا هنر بر خلاف کار فیزیکی «چیزی» نیست که بتوان آن را مثل «یک پرس غذا» سفارش داد، خلاقیت باید از درون هنرمندان بجوشد، نویسندگان باید از سر عشق بنویسند و معلمان و اساتید از سر عشق تدریس کنند و برای این امر نیاز به آن دارند که جامعه حداقلی از بازشناسی و احترام را درباره آن‌ها داشته باشد. اما این نخبگان نه فقط بازشناسی و تامین نیازهای خود را که برای اکثریت مطلق آن‌ها چندان زیاد نیست، نمی‌بینند، دائم باید درگیر انواع و اقسام ممنوعیت‌ها و سخت‌گیری‌هایی باشند که بر اساس تصمیماتی غیرکارشناسانه و غیر‌مسئولانه گرفته می‌شوند و به فجایع کوتاه و دراز مدت منجر می‌شوند.

پرسشی که در این میان، امروز مطرح شده آن است که  پس از چندین ماه دخالت‌های پی در پی هنرمندان و روشنفکران در مسائل و درگیری‌ها و تنش‌ها، چرا به یکباره هم این دخالت‌ها به پایان رسید و هم هرگونه خلاقیتی در زمینه کارهای هنری؟ پرسشی که به دلایل متعدد و از همه مهم‌تر به دلیل نبود داده‌های مستند و قابل استدلال روشن، نمی‌توانیم آن را به بحث بگذاریم بخش اول این موضوع است یعنی دلیل توقف اعتراضات هنرمندان در حالی که می‌دانیم هیچ کدام از خواسته‌هایشان پاسخ نگرفت که هیچ ، فشار  به شدت بر آن‌ها افزایش یافت. اما  بخش دوم پرسش  نیز به باور من بسیار مهم است: اینکه پی‌آمد چنین وضعیتی‌، حال چه بزودی پایان گیرد و چه به ویژه اگر طولانی‌تر از آنچه تا کنون اتفاق افتاده شود، چه خواهد بود؟ این پرسش از آن رو حائز اهمیت است که می‌توان به جرات گفت در چهار دهه اخیر، حتی در دوران جنگ تحمیلی با عراق، در بدترین وضعیت‌های اقتصادی و فشارهای داخلی و خارجی، ما شاهد چنین روش‌ها و حرکاتی نبوده‌ایم،  روش‌هایی که چشم‌انداز یک آنومی مطلق و از کار افتادن همه کس و همه چیز، رو در رویمان قرار بگیرد. بحران‌های زیادی را دیده بودیم اما اینکه خشک و تر با هم بسوزند و اقشار و گروه‌هایی از مردم که بیشترین احترام را دارند در چنین گستره‌ای، مورد چنین رفتارهایی قرار بگیرند، هرگز سابقه نداشته است. کارها بهر رو خوب و بد به انجام می‌رسیدند و اگر مسئولان رده بالا سیاسی کاری می کردند، مدیران در رده‌های پایین‌تر بودند که کار آن‌ها را جبران است. در حالی که امروز با چنین وضعی روبرو هستیم و برخلاف نظر کسانی که خوش بینانه تصور می‌کنند با به پایان رسیدن فشار اقتصادی (مثلا با رسیدن به توافقی مثل برجام) خود به خود به موقعیت پیش از بحران برخواهیم گشت با اطمینان و اعتقادی راسخ و تجربه ایران و جهان در زمینه جامعه‌شناسی ‌باید بگویم، بی‌شک بازگشتی در کار نیست و نخواهد بود زیرا آنچه در این شش ماه بر جامعه ما و مردمانش، همه مردمان و نه فقط گروه‌های موافق یا مخالف، گذشت، هرگز در چهل سال پس از انقلاب ۱۳۵۷ اتفاق نیافتاده بود و بنابراین ما زمینه‌ای برای مقایسه نداشته‌ایم . اما آنچه در این چند ماه گدشت، موارد مشابه بسیاری در طول تاریخ معاصر جهان دارد که با کمی عمق دادن به نگاهمان و گسترده کردن چشم‌اندازهایمان‌، به راحتی می‌توانیم این امر را درک کنیم.

همه هنرمندان، روشنفکران، نخبگان علمی و اجتماعی می‌دانند که کشوری با پیشینه تاریخی ایران  و با چنین منابع گسترده انسانی و مادی  باید جایگاهی بالا  برای مردمان خود چه در زمینه اقتصاد و چه در تمام زمینه‌های  دیگر اجتاعی و فرهنگی داشته باشد اما مسئله توسعه‌یافتگی، رشد دموکراسی، مدیریت آزادی و از همه مهم‌تر مسئله رشد خلاقیت فکری و هنری در جامعه مسائلی بسیار پیچیده هستند که نه ایدئولوژی می‌تواند آن‌ها را به سر منزل مقصود برساند و نه پول و فساد و قدرت مادی. اوکتاویو پاز، شاعر، فیلسوف و انسان‌شناس مکزیکی می‌گوید: «آزادی بدون دموکراسی چیزی جز یک توهم نیست و دموکراسی  بدون آزادی، چیزی جز استبداد». این جمله پاز را به صورتی دگرگون شده می‌توانم به این شکل نیز بگویم: « هنر بدون توسعه، همیشه ممکن است، اما توسعه بدون هنر، چیزی جز توهم نیست». من خود، سال‌هاست که در حوزه توسعه بر سه موضوع محوری به مثابه پایه‌هایی که بدون آن‌ها نمی‌توان به توسعه واقعی رسید کار می‌کنم. و البته امیدوارم که حاصل این کارها که در پژوهشکده  اقتصادی ویژه‌ای با نام «پویش توسعه» زیر نظر دکتر محسن رنّانی، اقتصاددان و استاد دانشگاه اصفهان انجام شده، به نتیجه برسد. در این پژوهشکده، یک گروه تخصصی به دقت آثار گروهی از متخصصان و نویسندگان ، از جمله نگارنده را مطالعه کرده و در برنامه‌های همفکری و نقد‌های متعددی بررسی کرده‌اند. کاری که چند سال پیش درباره نوشته‌های من نیز انجام گرفت و بزودی در قالب یک کتاب به وسیله این موسسه منتشر می‌شود. آنجاست که به این پایه‌های اساسی توسعه پرداخته‌ام.

اما این سه پایه که بحث این مقاله تنها به یکی از آن سه (موضوع هنر) مربوط است، یکی به رابطه جوامع مدرن با «دانش» می‌پردازد، دومی به نقش اقلیت‌ها در شناخت جهان و تغییر آن، و سومی موضوعی که با آن بحث خود را آغاز کردم یعنی به رابطه توسعه و رشد و تحول مثبت جوامع انسانی با چگونگی مدیریت «هنر». موضوع بحث من در مقاله حاضر هنر و تاثیراتی است هستند که می‌توان احتمالا از خاموش شدن کار هنری  و نوعی فروپاشی خلاقیت هنری در سال گذشته شاهدش بودیم، انتظار داشته باشیم. اما لازم است به دو حوزه دیگر هم اشاره کنم و تعریف کوتاهی نیز از توسعه بدهم.

در موضوع نخست که در تبیین آن کاملا از اندیشه‌های جامعه‌شناس و فیلسوف فرانسوی ادگار مورن و انسان‌شناس برجسته امریکای لاتین، آرتورو اسکوبار، استفاده کرده‌ام، بر این نکته تاکید وجود دارد که در جهان مدرنیته متاخر، سرعت و حجم و کیفیت  دانش تولید شده، به اندازه‌ای است که همچون دو قرن پیشین نمی‌توان  برای توسعه صرفا به فرایندهای پژوهش تخصصی و تک رشته‌ای امید داشت، زیرا هرچند این فرایندها بسیار ضروری هستند، اما دانش انسان‌ را تنها در یک حوزه به عمق می‌رسانند در حالی که جهان بر اساس مجموعه‌ای از دانش‌ها پیش می‌رود و هر یک از دانشمندان، تنها در یک حوزه محدود شناخت عمیق دارند و شناختشان از حوزه‌های دیگر محدود بوده و همین سبب می‌شود نتوانند به ترکیبی مناسب از این علوم برای درک جهان و دگرگون ساختن آن در جهت بهتر شدنش دست یابند. از این رو پیشنهاد آنها همان رویکرد «فیلسوفان» یا روشنفکران قرن هجده و نوزدهم فرانسوی است یعنی  رویکردی دایره‌المعارفی یا بین‌رشته‌ای‌، اینکه میان متخصصان هر علم بیشترین رابطه ممکن به صورت بین‌رشته‌ای ایجاد شود و در همان حال  گروهی نیز اصولا به قول اسکوبار «همه چیز‌دان» (polymath) به تحلیل پدیده‌ها در ارتباطشان با یکدیگر و بر تاثیرشان در جوامع انسانی و رابطه این جوامع با پیرامون بپردازند.

موضوع دوم که رابطه با اقلیت‌ها و به ویژه زنان و کودکان و مردمان جوامع پیرامونی است، باز هم از مسائل اساسی و بروز جوامع کنونی است. خود من با موضوع آسیب‌شناسی مسائل زنان بسیار درگیر بوده‌ام. اینکه جامعه‌ای نیمی از  جمعیت خود را به بهانه‌های  سطحی و به ظاهر ایدئولوژیک و یا هر بهانه‌ای محدود کرده و با آن‌ها وارد نوعی تنش شود، به خودی خود تاسف‌آور و فاجعه‌بار است. اما  اینکه در طول تاریخ،  زنان‌، کودکان و همه کسانی ک به هر دلیلی در هنجارهای عمومی  جزو افراد «معمولی» در نظر گرفته نمی‌شدند، حاشیه‌ای شوند، بلایی است که جهان امروز را در آستانه فروپاشی اخلاقی، خشونت‌بار و استبدادی قرار داده است. جهان باستان شاید می‌توانست با توجه به سطح پایینی که از  مشارکت و رفاه افراد جامعه داشت، حذف گروه‌های بزرگ انسانی را از چرخه‌های کار و خلاقیت، تحمل کند، اما چنین رویکردی، امروز ناممکن است. خود ما شاهدیم که وقتی زنان اینگونه به جنبه جنسیتی‌شان تقلیل می‌یابند و هویتشان و وظایفشان بر اساس موقعیت و خواسته‌های نیمی دیگر از جامعه (آن هم به فرض آنکه آن نیمه دیگر همگی موافق این کار باشند، که نیستند) تعیین می‌شود، تنش‌ها و آسیب‌ها و صدماتی به جامعه وارد می‌شود که می‌تواند یک پهنه را تا مرز نابودی پیش ببرد: خاور‌میانه و کشورهایی مثل افغانستان و سوریه و عراق و لیبی نمونه‌هایی از این امر هستند.

اما اگر این بحث را در رابطه با توسعه‌یافتگی می‌کنیم، شاید بد نباشد که در چند جمله منظور خود را از توسعه و شاخص‌هایمان را نیز بیان کنیم. آیا توسعه به معنای توسعه مادی، تعداد ساختمان‌ها و بناهای و حجم و بزرگی و  در یک کلام در اصطلاح باستانی «آبادی»  قابل تعریف است؟ بدون شک پاسخ این پرسش منفی است. امروز سازمان ملل در گزارش سالانه‌ای که منتشر می‌کند  مجموعه بیش از هشتاد شاخص برای اندازه گیری توسعه را ارائه می‌دهد که در ترکیب با هم  نرخ «توسعه انسانی» (HDI) را نشان می‌دهند. امروز بالاترین رده در این نرخ به کشورهای اسکاندیناوی و پایین ترین رده به کشور‌های افریقایی و خاور‌میانه    تعلق دارد. این شاخص‌ها صرفا کمیت و ساخت و سازهای مادی را در نظر نمی‌گیرند بلکه در آنها به رشد فرهنگ، موقعیت اقلیت‌ها، موقعیت زنان و میزان مشارکت اجتماعی‌، اقتصادی و سیاسی آن‌ها در هر جامعه، شیوه توزیع منابع و امتیازات، وضعیت آموزش و بهداشت و کیفیت و کمیت و توزیع  متعادل آن‌ها و بسیاری دیگر از شاخص‌های قابل اندازه‌گیری توجه می‌شود. اما آنچه خود می‌توانیم به سهولت در یابیم، آن است که هر اندازه وضعیت گروه‌های شکننده هر جامعه بدتر و توزیع منابع و امتیازات و امید به آینده بهتر، کمتر باشد، جامعه بیشتر توسعه‌نایافته می‌شود یا می‌ماند؛ مردم کمتر تمایلی به ماندن در کشور خود دارند، نرخ ازدواج و زاد و ولد پایین می‌آید و نرخ خودکشی و مهاجرت اوج می‌گیرند.

تمام آنچه گفتیم ممکن است به نظر برسد با هنر، خلاقیت هنری و به پستو رفتن و خاموش شدن هنرمندان در شش ماه گذشته  که نیاز به ارائه اعداد و ارقام برای آن نیست و به جشم غیر مسلح قابل رصد است، ربط چندانی ندارند و یا این ربط، ممکن است صرفا در سطح توزیع اقتصادی برداشت شود. اما این اندیشه سطحی که مردمی اگر به فکر نان شب خود باشند نمی‌توانند  به فکر هنر و خلاقیت باشند، اندیشه‌ای بسیار سطحی، مخالف تجربه تاریخی و عقل سلیم است. رابطه‌ به ظاهر ممکن است منطقی و عقلانی به نظر بیاید اما  به شدت  منحرف کننده است. نه به این دلیل که در اصل و اساس خود نادرست باشد – که هست –  بلکه به این دلیل که  مساله‌ای پیچیده را موضوعی ساده می‌نمایاند: گویی اگر وضع اقتصادی بهبود یابد، شاهد  اوج گرفتن  هنر و ادبیات و همه شاخص‌های خلاقیت خواهیم بود که نه هرگز در ایران و نه در هیچ کشور دیگری چنین نبوده و امروز نیز هنر و خلاقیت‌های ادبی  لزوما در  ثروتمندترین کشورها  متمرکز نیستند. هنر به نظر من، یکی از مهم‌ترین شاخص‌ها، اگر نگویم مهم‌ترین شاخص توسعه به حساب می‌آید. جامعه‌ای که فاقد هنرمند باشد به هیچ وجه نمی‌تواند نه به آزادی، نه به دمکراسی و نه به اقتصادی سالم و تعادل و آرامش و صلح اجتماعی برسد. اما برای درک این امر ابتدا باید واژه هنر را در معنای عام آن گرفت در همان معنایی که هانا آرنت به «انسان کنشگر» (homo activa) می‌دهد. یعنی همه کسانی که نه برای منافع مالی، مادی، ثروت و شهرت بلکه برای عشقشان به کاری که می‌کنند و برای بالا بردن ارزش تمدنی این پهنه کار می‌کنند. اگر این افراد به حاشیه رانده شوند و یا بهتر بگویم بیشتر از آنچه در چند دهه گذشته به حاشیه رانده شده‌اند، منزوی شوند، امید به آینده‌ای برای هیچ جامعه‌ای وجود نخواهد داشت. اشتباه نکنیم، نه هنرمند، نه نویسنده، نه دانشمند و نه معلم، به دنبال ثروت و شهرت نیستند (دستکم اگر شخصیتی واقعی باشند و نه یک سلبریتی که از این راه‌ها مایل است به اهدافی دیگر برسد)‌. اما این افراد حد و طاقتی دارند که محدود است. مثالی بیاوریم: آیا ما در دوران قاجار یا دوران پهلوی نخست، هنرمندان  و دانشمندان و روزنامه‌نگران و نخبگان فکری کم داشتیم؟ یا در دوره کلاسیک، در همان زمان که فردوسی و خیام و سعدی و حافظ و مولانا، آثار بی‌مانند خود را خلق می‌کردند، آیا نظایر آن‌ها را در جامعه خود نداشتیم؟ البته که داشتیم و مراجعه‌ای حتی سطحی به تاریخ هنر و ادبیات در ایران از ابتدا تا امروز این را نشان می دهد، آنچه نداشتیم،اما، خرد جمعی و به ویژه خرد جمعی سازمان‌یافته در راس جامعه یعنی حاکمیت‌های کارا و عقلانی بود که از این استعدادها بهره درست ببرد. این امر اما، اگر در دوران‌های پیش‌صنعتی، آسیب‌های نسبی متعدد اما نه چندان پرخطری به جوامع می‌زد، امروز پس از آغاز دوران صنعتی شدن و دموکراتیزاسیون سیاسی و فرهنگی، که همه چیز بر پایه رشد انسانی  و میزان تاثیر فرهنگ در آن  قابل تحقق یافتن است، از نان شب برای هر جامعه‌ای واجب‌تر است. تمام آسمان‌خراش‌های سر به فلک کشیده چین یا روسیه نمی‌توانند سبب شوند که این کشورها، بزرگترین و برجسته‌ترین نخبگان خودشان را به سادگی  به سود یک کشور دموکراتیک ولو با یک دموکراسی ناقص و آمیخته با کثیف‌ترین اشکال سرمایه‌داری، همچون آمریکا، از دست ندهند. آلمان نازی و شوروی استالینی بهترین امکانات را به ورزشکاران و فیلمسازان و نویسندگان خود می‌دادند، تا از آن‌ها به مثابه ویتعرین ایدئولوژی خود استفاده کنند، اما این کنشگران از هر فرصتی به دست می‌آوردند، استفاده می‌کردند تا از این کشورها بگریزند و خود را به دامان آزادی برسانند. زیرا هیچ ثروت و هیچ شهرت و هیچ قدرتی نمی‌تواند جایگزین آزادی شود: آزادی برای کنشگران اجتماعی در همان معنایی که گفتیم حکم اکسیژن برای موجود زنده را دارد. اگر اکسیژن کاهش یابد و هوا آلوده شود، انسان‌ها هر کاری می‌کنند که «زنده بمانند»‌، و این کاری است که هنرمندان و عالمان و نویسندگان ما بیش از نیم قرن است بدان مشغولند. اما در روزگاری که انقلاب هوش مصنوعی در حال دگرگون کردن کل تاریخ بشریت است و چه با آن موافق باشیم و چه مخالف، باید با  تمام توان و خلاقیت و هوش و اندیشه انسانی‌مان وارد میدان شویم، اینکه وقت خود را صرف سخنان بی‌پایه و سخیف و شعار دادن‌های بی‌معنا و ادعاهای بچگانه و تهدید و توهین کردن به یکدیگر بکنیم، چه حاصلی می‌تواند داشته باشد. از ابتدا روشن بود‌ه نه سینما، نه تئاتر، نه رمان و ادبیات، نه علم و دانشگاه نمی‌توانند «اجباری» باشند و به صورتی «اجباری» به موفقیت و پیشرفت یک پهنه تمدنی برسند. و آیا امروز کسی انتظار دارد که این‌ها بتوانند همچون دوره قاجار یا پهلوی اول، در پستوی خانه‌ها به حیات خود ادامه دهند؟ یا به مهاجرت در سرزمین و زبان و فرهنگی دیگر بیتوته کنند و خود را در خلسه‌ای  خود‌ساخته، همانی بدانند که در سرزمین پدری و مادری می‌توانستند باشند. چنین استدلالی همانند آن است که کسی سرزمینی نیمه‌خشک را رها کند تا به بیابانی کاملا خشک و بی حاصل و غیر قابل زیست تبدیل شود و سپس به بهترین نقطه جهان برود و باغی بر پا کند و مدعی باشد چون نیاکانش از آن سرزمین سرسبز پیشین اما خشک امروز، آمده‌اند، باغ تازه او هم در هزاران کیلومتری سرزمین نیاکانی، تداوم سنت و میراث فرهنگی آن سرزمین است.

این سخن بزرگ که «وطن من، زبان من است» را بسیاری از متفکران بر زبان آورده‌اند، اما زبان یکی از جنبه‌های یک تمدن است، اگر امروز ایرانی وجود دارد، اگر هنر ایرانی و تاریخ ایرانی و هنر و ادبیات ایرانی داریم، شکی نیست که شاید زبان مهم‌ترین سهم را در این امر داشته باشد، اما زبان و حتی سنت‌های نیاکانی نیستند که به تنهایی بتوانند یک فرهنگ را در واقعیت  زیستی‌اش حفظ کنند. این یک دروغ شاید خوشایند باشد که  فرهنگ سیاهان آمریکا را همان فرهنگ آفریقا بنامیم؛ دروغی که بسیاری از دردها را تسکین ‌دهد و شاید مرهمی دیرهنگام باشد بر جنایات و بی‌رحمی‌های بسیار، اما تغییری در واقعیت ایجاد نمی‌کند: آفریقایی فرو‌رفته در آشوبی از جنگ‌های قومی و قبیله‌ای و استعماری بی‌پایان، قحطی و فقر و فلاکت و نگون‌بختی، در برابر سیاهانی که هر روز با تعدادی بیشتر و با کیفیت‌هایی بالاتر می‌توانند در فرهنگی دیگر به بالا صعود کنند، درمانی نمی‌یابد. اینکه اوبامایی به وجود می‌آید که رئیس جمهور امریکا بشود، بی‌شک یک پیروزی نمادین برای بردگانی است که چندین قرن زجر کشیدند تا در قاره نو زندگی جدیدی را آغاز کنند، اما  نه راه و چاره‌ای برای کنیای نیاکانی آن نخستین رئیس جمهور سیاه پوست بزرگترین قدرت جهان. زیرا آن کشور بخت برگشته آفریقایی، همچنان ده سال پس از پایان آن ریاست جمهوری، در فقر و فلاکت و نگونبختی می‌سوزد و می‌سازد. رابطه دایاسپورایی ایرانیان درون و بیرون ایران نیز چیزی از همین دست است و البته با تمام تفاوت‌هایی که انقلاب اطلاعاتی به وجود آورده، اما نه چیزی آنقدر که تصور می‌کنیم، متفاوت. کما اینکه به گمان من، هر تغییری در کوتاه و میان مدت در ایران اتفاق بیافتد، گمان نمی کنم حتی یک درصد از مهاجرانی که رفته و در جایی توسعه‌یافته  زندگی جدیدی آغاز کرده‌اند بازگشتی را در زندگی خود جز شاید برای گردش چند روزه، یا مُردن در سرزمین پدری، اگر زندگی خود را در این سرزمین آغاز کرده باشند، شاهد باشد. مطالعه‌ای بر سایر مهاجرت‌ها از  مهاجرت ارمنی‌ها و یونانیان در ابتدای قرن بیستم، مهاجرات ساکنان روستایی فقیر اروپای شرقی در قرن نوزدهم، و حتی پارسیان ایرانی تبار‌هند در قرن دهم میلادی نیز، این را نشان می‌دهد، مهاجرت مگر آنکه بسیار کوتاه باشد (نظیر امریکای لاتین در دهه ۱۹۷۰)  راهی یک سویه است. خون رفته به بدن باز نمی‌گردد، اما این مهم نیست، مهم آن است که بدن خون تازه‌ای بسازد که آن را احیا و سرنوشتش را تغییر دهد. هنر چنین نقشی را دارد و هنر دقیقا به دلیل انقلاب اطلاعاتی امروز می‌تواند برای چنین کاری بر توان تمام دیاسپورای ایرانی و همه عشاق ایران که اکثریت مطلق آنها ناچار بودند یا تصور می‌کردند ناچارند ایران را در نیم قرن اخیر ترک کنند، برخوردار باشد. اگر ما به جای ایجاد رابطه‌ای سلبی و پارانویایی با همه افراد جامعه خود و همه کنشگران جهان، در پی هم افزایی و همکاری، بدون خود برتر‌بینی و تمایل به بازی‌ای باشیم که فقط خود در آن برنده باشیم، می توانیم امید بُرد را هم داشته باشیم وگرنه هیچ چیز جز باخت های پی در پی در انتظارمان نیست.

خاموش شدن هنر و دانش و ادبیات و کتاب و فرهنگ، بزرگترین فاجعه‌ای است که ممکن است برای یک پهنه اتفاق بیافتد اما دو ملاحظه مهم در این میان وجود دارد نخست آنکه در نظر داشته باشیم در چند دهه اخیر این خاموشی نه یکباره بلکه تدریجا همچون ظرفی که تدریجا لبریز می‌شود، به این گروه‌ها تحمیل شد، و دوم اینکه هر اندازه هم تصور کنیم که با یک خاموشی مطلق روبرو هستیم به دلایل بی‌شماری، ایران  و پهنه سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی آن  بسیار جان‌سخت‌تر و پربار‌تر از آن است که با یک شور و شر ولو بزرگ از میان برود. همین امروز در گوشه گوشه کشور ما جوانان می‌نویسند، فیلم می‌سازند، تئاتر بر روی صحنه می‌برند، دانشگاهیان با وجود همه سختی‌ها کلاس‌هایشان را پیش می‌برند، نویسندگان و شاعران ادب و شعر واقعی و پر شور خود را می‌آفرینند و از همه مهم‌تر  در حرکتی پر ارزش، هر چه بیشتر این نکته در همه این کنشگران بزرگ آزادی، درونی شده است که شعر و ادبیات و فیلم و نمایشنامه و تابلوهای تقاشی و مجسمه‌ها و عکس‌ها و طرح‌های معماری و همه ساخته‌های ذهنی و فکری و مادی و جسمانی آن‌ها نه برای یک سال و دو سال و صد سال، بلکه برای قرن‌ها  و برای ساختن بخشی از فرهنگ جهان که فرهنگ ما است و خود ترکیبی از ده‌ها فرهنگ دیگر خلق می‌شوند. یادبود‌ها، به یادآوردن از بزرگان هنر و دانش  که امروز در همه جا شاهدشان هستیم، همان اندازه اهمیت دارند که سرودن و ساختن شعرها و هنرهای جدید. هر بار کسی خیام و عطار و سعدی و فروغ و شاملو و اخوان و هزاران شخصیت دیگر دیروز و امروز را بر زبان می‌آورد، هر بار کسی هدایت و جمالزاده و ساعدی و گلشیری و دانشور  و… می‌خواند یا گوش به بنان و شجریان و لطفی می‌دهد… هر بار کسی زیر برج آزادی امانت می‌ایستد یا در کنار بناهای سیحون و…، هر بار کسی در هواپیمای ملی با نشان زیبای زهرابیان مسافرتی می‌کند و یا در شهرداری تهران با نماد زیبای ممیز، این فرهنگ یک بار دیگر جان می‌گیرد. هر شیئی هنری، هر اخلاق نیکو، هر کنش انسانی، هنری است که همیشه می تواند چشم انداز ما برای نجات باشد.

هنر تنها راه نجات ما است. و هنرمندان تنها منجیانی که می‌توانند این راه به آزادی و سعادت بشری را هموار کنند.

 

مجله آزما، شماره ۱۷۵، خرداد ۱۴۰۲