نوروز نامه ۱۳۹۳

من دوش ماه نو را پرسیدم از مه خود / گفتا پی اش دوانم، پا در غبار دارم

ای خاک در چه فکری، خاموشی و مراقب؟ / گفتا که در درونه باغ و بهار دارم

ثانیه ها، دقایق و ساعات، روزها و ماه ها و سال ها، پی در پی می گذرند. عمر ما، عمر همه، رو به فنا است. اما اگر نیک بیاندیشیم، خردمندانه تر از فوج ابلهانی که رهایی از دستشان کاری بس دشوار است، می توانیم ببینیم همانگونه که در هستی، فنایی هست، در هر فنایی هم یک هستی است. فرهنگ و زبان های این پهنه، سنت ها و آداب و رسومش، دیدارها و انسانیت هایش، آدم های ساده و سالمش، اندیشمندانی که بی هیچ چشم داشت و زیاده خواهی، آرام در گوشه ای، در همه جای این عرصه بزرگ نشسته و همچون قرن ها و قرن هایی که پشت سر ما است، به آفرینش هنر و فرهنگ می پردازند، انسان هایی که به تربیت فرزندان خود، به زیستن و عشق ورزیدن، به حیات، یا حتی صرفا به زندگی کردن، آب دادن به یک درخت و پرورش یک گیاه و یادآوردن خاطره ای در حافظه خود، عشق ورزیدن به موجودات و اشیائی که سال هاست از پیش چشمشان رخت بر بسته اند، ادامه می دهند،… همه و همه این ها، نشان می دهد که نومیدی، نمی تواند برای ما معنایی داشته باشد، هر چند سختی، بیماری، دلتنگی و دوری عزیزان، از میان رفتن سلامت و درد و غم و اندوه، همچون همه شادی های زندگی و سبک بالی هایش، واقعیاتی هستند که باید پذیرفت.

در بهاری که از راه می رسد، همچون همه سال های پیشین، این چند خط نشانه ای از حق شناسی و قدردانی ما از تمام دوستی ها و وجود شما است. از اینکه با این بودن، می دانیم که زندگی تنها در بدترین بسترهایش جاری نیست، بلکه، زیباترین ها را ولو آنکه خاموش مانده اند یا ترجیح داده اند خاموش بمانند، نیز در بر دارد. زندگی سرشار از عشق است، از خونی که دائم از عشق می جوشد، از عشق به حیات که عشقی است نه فقط به فرهنگ و به دانستن، که به تمام حیات و همه موجودات و اشیای عالم که جزئی از این حیاتند و این حیات جزئی از آنها است. زشتی ها در این روزها به چنان وقاحتی رسیده اند، که نمی گذارند تمام زیبایی هایی که احاطه مان کرده اند را ببینیم. همه آدم های خوب، همه آنها که کار می کنند، زحمت می کشند، در فکر ریا نیستند، خودشان را درباره گذشته هایشان گول نمی زنند و به ویژه تلاش نمی کنند دیگران را گول بزنند. همه آدم هایی که هستند، یا هنوز هستند و همه دیگرانی که رفته اند اما باز هم هستند، در جریان های حافظه ما، در یادگارهایشان، در اشعارشان، در نوشته ها و هنر هایشان و هر روز بار دیگر در این ذهن و آن ذهن ازنو زاده می شوند. باشد که چشممان به آینده از این نگاه روشنی و نیک اندیشی باشد و نه از نگاه اهریمنی و زشتی. برسم هر سال برایتان چند شعر و یک نثر به ارمغان می فرستیم، شعرها و نثری که همگی برگرفته از مجموعه ی بی نظیر «منطق الطیر به روایت محمد رضا اصلانی » اند: باشد که ده ها نوروز دیگر سایه دانش و فروغ انسانیتش بر سر این ملک بماند. و در آخر باز هم آرزوی آنکه همواره شاد و سالم و بی دغدغه باشید، ولی ازیاد نبریم که جهان همچون شادی ها و خوبی ها، آکنده از غم و اندوه و درد و بیچارگی و بدی ها نیز هست، و هر کسی، شکر شادی و سلامت خود و عزیزانش را می تواند و باید با مرهم گذاشتن بر درد دیگران محروم از این نعمت ها، به جای آورد.

 

نوروزتان سبز،

دل هایتان بی غم،

تن هاتان سالم،

و اندیشه هاتان روان باد

 

ناصر فکوهی

استاد دانشگاه تهران
مدیر «انسان شناسی و فرهنگ»

 

 

من دوش ماه نو را پرسیدم از مه خود / گفتا پی اش دوانم، پا در غبار دارم

خورشید چون بر آمد، گفتم چه زرد رویی؟ / گفتا ز شرم رویش، رنگ نضار دارم

ای آب در سجودی، در روی و سر دوانی! / گفتا که از فسونش رفتار مار دارم

ای میرداد آتش، پیچان چنین چرایی؟ / گفتا ز برق رویش دل بی قرار دارم

ای باد، پیک عالم، تو دل سبک چرایی؟ / گفتا بسوزد این دل، گر اختیار دارم

ای خاک در چه فکری، خاموشی و مراقب / گفتا که در درونم، باغ و بهار دارم

****

بشنو از بوالهوسان قصه میر عسسان / رندی از حلقه ما گشت در این کوی نهان

مدتی هست که ما در طلبش سوخته‌ایم / شب و روز از طلبش هر طرفی جامه دران

هم در این کوی کسی یافت ز ناگه اثرش / جامه پرخون شده او است ببینید نشان

خون عشاق کهن خود نشود تازه بود / خون چو تازه است بدانید که هست آنِ فلان

همه خون‌ها چو شود کهنه سیه گردد و خشک / خون عشاق ابد تازه بجوشد ز روان

تو مگو دفع که این دعوی خون کهن است / خون عشاق نخفته‌ست و نخسبد به جهان

غمزه توست که خونی است در این گوشه و بس / نرگس توست که ساقی است دهد رطل گران

غمزه توست که مست آید و دل‌ها دزدد / قصد جان‌ها کند آن سخت دل سخته کمان

داد آن است که آن گمشده را بازدهی/ یا چو او شد ز میانه تو درآیی به میان

گر ز میر شکران داد بیابی ای دل / شکر کن شو تو گدازان چو شکر با شکران

گر چنان کشته شوی زنده جاوید شوی / خدمت از جان چنین کشته به تبریز رسان

****

چون بجهد خنده ز من خنده نهان دارم از او / روی ترش سازم از او بانگ و فغان آرم از او

با ترشان لاغ کنی خنده زنی جنگ شود / خنده نهان کردم من اشک همی‌بارم از او

شهر بزرگ است تنم غم طرفی من طرفی / یک طرفی آبم از او یک طرفی نارم از او

با ترشانش ترشم با شکرانش شکرم / روی من او پشت من او پشت طرب خارم از او

صد چو تو و صد چو منش مست شده در چمنش / رقص کنان دست زنان بر سر هر طارم از او

طوطی قند و شکرم غیر شکر می نخورم / هر چه به عالم ترشی دورم و بیزارم از او

گر ترشی داد تو را شهد و شکر داد مرا / سکسک و لنگی تو از او من خوش و رهوارم از او

هر کی در این ره نرود دره و دوله‌ست رهش / من که در این شاه رهم بر ره هموارم از او

مسجد اقصاست دلم جنت مأواست دلم / حور شده نور شده جمله آثارم از او

هر کی حقش خنده دهد از دهنش خنده جهد / تو اگر انکاری از او من همه اقرارم از او

قسمت گل خنده بود گریه ندارد چه کند / سوسن و گل می‌شکفد در دل هشیارم از او

صبر همی‌گفت که من مژده ده وصلم از او / شکر همی‌گفت که من صاحب انبارم از او

عقل همی‌گفت که من زاهد و بیمارم از او / عشق همی‌گفت که من ساحر و طرارم از او

روح همی‌گفت که من گنج گهر دارم از او / گنج همی‌گفت که من در بن دیوارم از او

جهل همی‌گفت که من بی‌خبرم بیخود از او / علم همی‌گفت که من مهتر بازارم از او

زهد همی‌گفت که من واقف اسرارم از او / فقر همی‌گفت که من بی‌دل و دستارم از او

از سوی تبریز اگر شمس حقم بازرسد / شرح شود کشف شود جمله گفتارم از او

****

معراج شیخ بایزید بسطامی
عطار

گفت: به چشم یقین در حق نگریستم و آن اول لحظه بود که به توحید نگریستم.

سالها در آن وادی به قدم افهام دویدم تا مرغی گشتم، چشم او از یگانگی، پر او از همیشگی

در هوای چگونگی می پریدم ، پس سر از وادی ربوبیت بر آوردم کاسه ای بیاشامیدم که هرگز تا ابد از تشنگی ذکر او سیراب نشدم.

پس سی هزار سال در فضای وحدانیت او پریدم. و سی هزار سال دیگر در اولوهیت پریدم. و سی هزار سال دیگر در فردانیت. چون نود هزار سال به سر آمد، خود را دیدم. و من هر چه دیدم همه من بودم. پس چهار هزار بادیه پریدم. و به نهایت رسیدم. چون نگه کردم خود را در بدایت درجه انبیا دیدم، پس معلومم شد که نهایت انبیاء را غایت نیست.

پس روح من بر همه ملکوت بگذشت. و بهشت و دوزخ بدو نمودند. به هیچ التفات ننمود و هر چه پیش او آمد طاقت آن را نداشت. و به جان هیچ پیغمبر نرسید، الا که سلام کرد. چون به جان مصطفی – علیه الصلوه و السلام – رسید، آنجا چون صد هزار دریا، آتشی دید بی نهایت، و هزار حجاب از نور که اگر به اول دریا قدم در نهادمی، بسوختمی، و خود بر باد دادمی. تا لاجرم از هیبت و دهشت چنان مدهوش گشتم که هیچ نماندم.

پس گفتم: الهی هر چه دیدم، همه من بودم، با منی من، مرا به تو راه است، از خودی خود مرا گذر نیست. مرا چه باید کرد؟