نوروزنامه ۱۴۰۳

 

نوروزنامه ۱۴۰۳
ناصر فکوهی

آمد بهار عاشقان تا خاکدان بستان شود / آمد ندای آسمان تا مرغ جان پران شود
هم بحر پرگوهر شود هم شوره چون کوثر شود / هم سنگ لعل کان شود هم جسم جمله جان شود
طوفان اگر ساکن بدی گردان نبودی آسمان / زان موج بیرون از جهت این شش جهت جنبان شود
ای مانده زیر شش جهت هم غم بخور هم غم مخور / کان دانه‌ها زیر زمین یک روز نخلستان شود

در بهار بی‌جان، در دل‌های غمناک، در آسمان پُرخاک، بر زمین خشک، در دل‌های به خون‌نشسته، در خانه ویران‌، به یاد دوست رانده، در اندوه یار رفته، بر گُل‌های خشکیده، در شهر سیاه‌پوشیده، بر مزار پنهان شده همه یاران، کجا جای شادی و پایکوبی و رقص و خنده و جشن و گُل‌افشانی در زندگی است؟

مصیبتی بزرگ وقتی بر درخانه‌ات نشست، می‌توان به زمین و آسمان دشنام فرستاد؛ می‌توان از روز و شب نومید شد؛ بر دوست و دشمن نفرین فرستاد؛ می‌توان دیگر به هیچ کس و هیچ چیز امیدی نداشت و به دوردستی مبهم خیره ماند و تنها به سرابی که حتی آن هم ناپیداست، دل خوش کرد. در یک کلام می‌توان پیش از مُردن، عذاب ِ مرگ را کشید: در زندگی مُرد و در انتظار درد دیگری نشست تا مرگ ِ بدن هم از راه برسد. و این، درست همان است که بدخواهان، وجود ِ ناپاکشان را مدیونش هستند: نومیدی همه ما. به فراموشی سپردن نوروز و آنکه باز هم می‌توان روزهای خوشی را بر سر سفرهایی شاد تجربه کرد.

اما مصیبت بزرگ، وقتی بر در خانه‌ات نشست، می‌توان امیدی کوچک، به خُردی دانه‌ای شن در کویری به پهنای کیهان هم یافت و با آن دل خوش‌کرد؛ می‌توان خنده کودکان، آغوش مادران، بوسه عاشقان، پرواز پرندگان، سکوت سنگ‌ها، قدرت کوه‌ها، آبی آسمان، شکوه زنگ‌ها را هم دید و حتی می‌توان با شکمی گرسنه، کالبدی زخم‌خورده و اندوهی بزرگ، روحی آرام داشت و به خوابی سَبُک و خوش اندیشید. هرچند، نه شعر، نان و آب می‌شود، نه قصه، سقفی بر بالای سر؛ نه عرفان جای هوای تازه را می‌گیرد، نه شعر، دل چرکین را خوش می‌کند. اما وقتی می‌توانی هر دو را داشته باشی، اگر تنها زهر را قطره قطره بنوشی و چشمت را بر همه زیبایی‌ها ببندی، چه کرده‌ای جز جفایی دو‌گانه بر خود و بر آن زیبایی‌ها و بر کل جهان هستی؟

مقاومت و جان دادن برای آزادی و آزادگی تنها در فریادها خود را نشان نمی‌دهند؛ می‌توان با هر آنچه در دست داریم، با نگاهی مهربان، با یک لبخند و با دادن امیدی کوچک به روحی گمشده و سرگردان، با خُرده نانی که به کبوتری سرگردان می‌دهیم، معنای زندگی را بفهمیم و امید را بازیابیم. نوروز، نه در سفره هفت سین است و نه ساعتی که بانگش گامی ما را به مرگ نزدیکتر می‌کند، نوروز در درک همین شاعرانگی ِ زندگی است. در همان که مولانا دانه‌ای در ژرفای خاک می‌نامدش که خواهی نخواهی  به نخلستانی دل‌انگیز بدل خواهد شد. نوروز را فهمیدن یعنی این را هم بفهمیم که آن بانگی که بلند می‌شود و ما را به مرگ نزدیکتر می‌کند، خبر از زایش بی‌شمار کودکانی در چهار گوشه‌ جهان نیز می‌دهد. نوروز را فهمیدن یعنی آن را تنها برای خود نخواستن، و حتی تنها شانس آن را داشتن که آن را چون امانتی برای دل‌های خوشی که دیر یا زود جهان بهتری را شاهد خواهند بود، سپردن.

زندگی سخت است، ستم بسیار، پلشتی از اینها هم بیشتر، اما نوروز و عشق و شکوفه و زیبایی همیشه ممکن هستند. نفسی عمیق کشیدن، شاید حتی روزی از یک سال سخت آلوده؛ جایی از بدنی دردناک که آرامش دارد؛ لحظه‌ای از زمانی که از  هر دقیقه‌اش نکبتی می‌بارد؛ کمی باران، کمی نور گرم خورشید، کمی سبزی و چند شاخه گل و سنگ‌هایی شاداب، شاید تنها سهم ما در این برهه از زمان، از نوروز باشد. اما در دل هر یک از این ذرّه‌ها تمام کیهان را می‌توانیم بازبیابیم.

نوروز همان دمی است که باید غنیمتش دانست. همان معجزه شگفت‌آور زندگی.

با امید آنکه سال آتی، برای همه دوستان دور و نزدیک، سالی سرشار و با غم و اندوه کمتر و با شادی و نشاطی که شاید سرانجام از راه برسند باشد. ارمغان ما مثل همیشه شعری است از مولانایمان که به اندازه جهان ارزش دارد. آن را نه یکبار که چندین و چند بار بخوانیم و به تک‌تک واژگانش بیاندیشیم و شکی نداشته باشیم که حالی بهتر خواهیم یافت.

دل‌هایتان شاد و پاک، لب‌هایتان پُرلبخند، چشمانتان روشن و نوروزتان پیروز باشد

 

آمد بهار عاشقان تا خاکدان بستان شود / آمد ندای آسمان تا مرغ جان پران شود

هم بحر پرگوهر شود هم شوره چون کوثر شود / هم سنگ لعل کان شود هم جسم جمله جان شود

گر چشم و جان عاشقان چون ابر طوفان بار شد / اما دل اندر ابر تن چون برق‌ها رخشان شود

دانی چرا چون ابر شد در عشق چشم عاشقان / زیرا که آن مه بیشتر در ابرها پنهان شود

ای شاد و خندان ساعتی کان ابرها گرینده شد / یا رب خجسته حالتی کان برق‌ها خندان شود

زان صد هزاران قطره‌ها یک قطره ناید بر زمین / ور زانک آید بر زمین جمله جهان ویران شود

جمله جهان ویران شود وز عشق هر ویرانه‌ای / با نوح هم کشتی شود پس محرم طوفان شود

طوفان اگر ساکن بدی گردان نبودی آسمان / زان موج بیرون از جهت این شش جهت جنبان شود

ای مانده زیر شش جهت هم غم بخور هم غم مخور / کان دانه‌ها زیر زمین یک روز نخلستان شود

از خاک روزی سر کند آن بیخ شاخ تر کند / شاخی دو سه گر خشک شد باقیش آبستان شود

وان خشک چون آتش شود آتش چو جان هم خوش شود / آن این نباشد این شود این آن نباشد آن شود

چیزی دهانم را ببست یعنی کنار بام و مست / هر چه تو زان حیران شوی آن چیز از او حیران شود