ای عاشقان ای عاشقان، آن کس که بیند روی او / شوریده گردد عقل او، آشفته گردد خوی او
ای ماه رویش دیدهای، خوبی از او دزدیدهای / ای شب تو زلفش دیدهای، نی نی و نی یک موی او
نوروز باز از راه رسید و ما همچنان به گردِ خود بیش و پیش از هرچه، نیرنگ و بدی را می بینیم؛ درد و نومیدی را؛ نامردی و نامرادی را؛ سردی و بینامی را؛ بی آبرویی و نابخردی را. آیا می توان بهاری تازه را با چنین توشه راهی آغاز کرد؟ آیا سهم ما باید میوه تلخی باشد که چاره ای جز خوردنش نداشته باشیم؟ حقیقت این است: هر کسی میوه ای را می خورد که خود کاشته ؛ هر کسی طعمی را می چشد که خود برتافته. اگر نومیدی و درد وشرارتی در کار هست، که فکر می کنیم هست، بیش و پیش از هر کجا در وجود خود ما نهفته: جایی بسیار نزدیکتر از آنچه می پنداریم؛ جایی همیشه پیش چشمان؛ همیشه کنار دستانمان.
نوروز می تواند شاد باشد یا غمگین؛ می تواند بی حاصل باشد یا پر بار؛ سبدهایمان، اما، اگر خالی هستند، که فکر می کنیم هستند، خود خواسته ایم؛ همانگونه که سفره هامان اگر رنگین باشند، که فکر می کنیم نیستند، خود باید آراسته باشیمشان. خوبی ها جایی نرفته اند؛ جز جایی در پشت بدی هایی که آنقدر به چشمان و دستهایمان نزدیکشان کرده ایم که هیچ چیز جز آنها را نبینیم. آدم های خوب زیادند اما آنقدر فرو رفته در خود که چند آدم بد، می توانند همه شان را پشت جثه های درشت و کوه پیکرخود، پنهان کنند؛ تنها کافی است لحظه ای خود را رها کنیم و بیش از حد به این شرارت ها نزدیک شویم: بوی رذالت چنان شدید خواهد شد که هر عطر دلنوازی را می کشد، مزه تلخ ِ نامردمی آنقدر دلزدا که طعم گوارای جهان را از حساس ترین کام ها نیز خواهد ربود.
نوروز است و دست های ما همچنان برای خوب ها، خالی و برای بدها، ناتوان. نوروز است و امید های ما همچنان، شعله هایی کوچک و بی جان که چون بادهای گند ِ شوره زارهای مرگ بر آنها می وزد و قلب ما هر دم می طپد: مبادا فردا همین چند شعله کم فروغ را هم دیگر نداشته باشیم؟ دل هامان می لرزند، تن هایمان خسته اند، نفس هایمان گرفته اند، افکارمان مشغول دردهایی ناشناخته اند و سایه هایی که همه جا گسترده اند و ما را از باور داشتن به هر خورشیدی باز می دارند. اما نوروز همچون همیشه در وعده اش حاضر شده: آب هست، چمن ها هستند، آسمان هست و سفره ای که پهنش کرده ایم و بر گردش نشسته ایم و ساعتی که صدایش هنوز به گوش می رسد تا گواهی باشد بر چرخشی که شاید بتواند چرخشی در زندگی مان باشد. همه چیز را می توان از نو آغاز کرد، همیشه می توان گذشته را از تلخی فراموشی به شیرینی حافظه بدل کرد و از آن چشمه ای ساخت که آینده ای ناباورانه را بارور کند. بیاییم چنین به جهان بنگریم، بیاییم بگذاریم جهان چنین به ما بنگرد. بدی ها و هیکل های دیوآسا و بوها و طعم های گند را کنار بزنیم تا جایی برای خوبی ها، آدم های مهربان و ساده، جایی برای صمیمیت ها و برای لبخند ها باز کنیم: جایی برای آدم هایی که هنوز آدمند؛ آنها که در این جنگل مبهم، خود را تنهای تنها می دانند و از یاد می برند که چه بسیارند دیگرانی که همچون آنها کنارشان ایستاده اند، می خواهند دستشان را بگیرند، می خواهند سر صحبت باز کنند، بر آنها لبخند بزنند، در آغوش بگیرندشان، رویشان را ببوسند و برایشان آرزوی زندگی با شرف و سلامت و شادمان برغم همه بدی ها آرزو کنند.
غم هایتان ناپایدار و نوروزتان شاد باد
تبریک ما را برسم هر ساله با دو شعر از آنها که همیشه برای درد دل و سبک شدن دل هایمان به سراغشان می رویم و از توشه بی کران میراث زبانی به شرینی جهان بپذیرید.
ناصر فکوهی
استاد دانشگاه تهران
مدیر «انسان شناسی و فرهنگ»
شعر جنون
ای عاشقان ای عاشقان، آن کس که بیند روی او / شوریده گردد عقل او، آشفته گردد خوی او
معشوق را جویان شود، دکان او ویران شود / بر رو و سر پویان شود، چون آب اندر جوی او
در عشق چون مجنون شود، سرگشته چون گردون شود / آن کو چنین رنجور شد، نایافت شد داروی او
جان ملک سجده کند، آن را که حق را خاک شد / ترک فلک چاکر شود، آن را که شد هندوی او
عشقش دل پردرد را، بر کف نهد بو میکند / چون خوش نباشد، آن دلی کو گشت دستنبوی او
بس سینهها را خست او، بس خوابها را بست او / بستهست دست جادوان، آن غمزه جادوی او
شاهان همه مسکین او، خوبان قراضه چین او / شیران زده دم بر زمین، پیش سگان کوی او
بنگر یکی بر آسمان، بر قله روحانیان / چندین چراغ و مشعله، بر برج و بر باروی او
شد قلعه دارش عقل کل، آن شاه بیطبل و دهل / بر قلعه آن کس بررود، کو را نماند اوی او
ای ماه رویش دیدهای، خوبی از او دزدیدهای / ای شب تو زلفش دیدهای، نی نی و نی یک موی او
این شب سیه پوش است از آن، کز تعزیه دارد نشان / چون بیوهای جامه سیه، در خاک رفته شوی او
شب فعل و دستان میکند، او عیش پنهان میکند / نی چشم بندد چشم او، کژ مینهد ابروی او
ای شب من این نوحه گری، از تو ندارم باوری / چون پیش چوگان قدر هستی، دوان چون گوی او
آن کس که این چوگان خورد، گوی سعادت او برد / بیپا و بیسر میدود، چون دل به گرد کوی او
ای روی ما چون زعفران، از عشق لاله ستان او / ای دل فرورفته به سر، چون شانه در گیسوی او
مر عشق را خود پشت کو، سر تا به سر روی است او / این پشت و رو این سو بود، جز رو نباشد سوی او
او هست از صورت بری، کارش همه صورتگری / ای دل ز صورت نگذری، زیرا نهای یک توی او
داند دل هر پاک دل، آواز دل ز آواز گل / غریدن شیر است این، در صورت آهوی او
بافیده دست احد، پیدا بود پیدا بود / از صنعت جولاههای، وز دست وز ماکوی او
ای جانها ماکوی او، وی قبله ما کوی او / فراش این کو آسمان، وین خاک کدبانوی او
سوزان دلم از رشک او، گشته دو چشمم مشک او / کی ز آب چشم او، تر شود ای بحر تا زانوی او
این عشق شد مهمان من، زخمی بزد بر جان من / صد رحمت و صد آفرین، بر دست و بر بازوی او
من دست و پا انداختم، وز جست و جو پرداختم / ای مرده جست و جوی من، در پیش جست و جوی او
من چند گفتم های دل خاموش، از این سودای دل / سودش ندارد های من، چون بشنود دل هوی او
شعر شگفتی
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی / دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو / ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت / صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل / شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست /ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست /ره روی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست /عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم / کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق / کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
نوروزنامههای سالهای پیش:
نوروزنامه ۱۳۸۶
http://anthropology.ir/article/4438.html
نوروزنامه ۱۳۸۷
http://anthropology.ir/article/4454.html
نوروزنامه ۱۳۸۸
http://anthropology.ir/article/474.html
نوروزنامه ۱۳۸۹
http://anthropology.ir/article/4436.html
نوروزنامه ۱۳۹۰
http://anthropology.ir/article/9107.html
نوروزنامه ۱۳۹۱:
https://anthropology.ir/article/12881.html
نوروزنامه ۱۳۹۲:
https://anthropology.ir/article/17137.html