«سیاست زدگی یا سیاست زدایی؟» در گفت وگوی «اعتماد» با ناصر فکوهی

عاطفه شمس

دو فرآیند سیاست زدگی و سیاست زدایی ضد هم نیست. رادیکالیسم اجتماعی اغلب در چارچوب سیاست زدگی جامعه تعریف می شود و انفعال اجتماعی در قالب سیاست زدایی. اما در هر دو موقعیت ما با وضعیت های خطرناکی روبه رو هستیم که به شدت تخریب جامعه را محتمل می کنند. اینکه قدرت های سیاسی کدام را ترجیح می دهند، شکی نیست که دومی یعنی سیاست زدایی یعنی نوعی انفعال اجتماعی و سیاسی را، اما اینکه قدرت سیاسی تصور کند چون جامعه حرکت و اندیشه سیاسی از خود بروز نمی دهد، «غیرسیاسی» شده، بزرگ ترین اشتباه است. بدون تردید می توانم بگویم که این اشتباه بزرگ توتالیتاریسم های قرن بیستمی بود، زیرا تصور می کردند که انفعال سیاسی و حتی دنباله روی سیاسی (کنفرمیسم) نوعی حرکت اجتماعی است که نظام اجتماعی را تقویت می کند در حالی که درست برعکس است . اینکه قدرت سیاسی تصور کند چون جامعه حرکت و اندیشه سیاسی از خود بروز نمی دهد، «غیرسیاسی» شده، بزرگ ترین اشتباه است یک جامعه در یک لحظه و حتی در یک نقطه از خود می تواند هم در اوج رادیکالیسم باشد و هم در اوج جمود و انفعال و به سادگی از یکی به دیگری گذر کند یک جامعه سیاسی در جهان امروز یعنی جامعه ای باز که نسبت به حقوق و وظایف خود کاملایا تا حد زیادی آگاه است و هر اندازه هم فرآیندهای سرکوب و مافیا و فساد و شرایط آمرانه در آن وجود داشته باشند، آنها را به سادگی نپذیرفته و اجازه نمی دهد این فرآیندها جامعه را کاملاتخریب کنند و مانع بازسازی دموکراتیکش شوند اینکه سیاست، بازی اهل سیاست است و مردم عادی را به آن راهی نیست در دنیای امروز نظریه ای بدون مصداق به شمار می آید. یک جامعه سیاست زده، گویی تخصص نمی خواهد، همه افراد جامعه در امور سیاسی صاحب نظر هستند و همه پدیده ها و تفاسیر و حتی تعاملات روزانه رنگ سیاسی به خود می گیرند و این عدم تفکیک مسائل سیاسی و غیرسیاسی جبران ناپذیری را برای جامعه دنبال خواهد داشت. در مقابل، در یک جامعه سیاست زدایی شده مرزهای مسائل سیاسی در سایر مسائل اجتماعی ادغام شده است علاقه ای به مسائل سیاسی از خود نشان نمی دهند. سیاست زدگی یا سیاست زدایی جامعه از مباحث مهمی است که در حوزه سیاست مورد بحث قرار می گیرد. ناصر فکوهی در گفت وگو با «اعتماد» سیاست زدگی یا سیاست زدایی شدن جامعه ایران را با نگاهی تاریخی مورد بررسی قرار داده است.

عده ای از فعالان سیاسی یا جامعه شناسان اعتقاد دارند که جامعه ایرانی سیاست زدایی شده است. در مقابل برخی دیگر معتقدند این اتفاق نیفتاده و جامعه ما همچنان سیاست زده است. تحلیل شما از این موضوع چیست؟

از دیدگاه جامعه شناسی و انسان شناسی سیاسی، جامعه ایرانی یک جامعه پساانقلابی به شمار می آید. یعنی جامعه ای که از یک انقلاب بزرگ اجتماعی بیرون آمده و تقریبا تمام نهاد ها، کنشگران اساسی، ارزش ها و فرآیندهای پایه ای خود را در حرکتی پرشتاب تغییر داده است. همچون هر انقلاب بزرگ دیگری، این امر در یک فرآیند انجام شده است که پرتنش بوده است. البته میزان خشونت در انقلاب ایران به نسبت انقلاب های بزرگ مشابه بسیار کمتر بوده است. در فرآیند انقلابی ایران ما نه با یک لحظه، بلکه با پیوستاری زمانی روبه رو بوده ایم که تقریبا دو دهه از ١٣۵٠ تا ١٣٧٠ به طول کشید و از ابتدای دهه ١٣٧٠ جامعه ما را در دورانی فرو برد که در ادبیات جامعه شناسی انقلاب ها، به آن دوران پساانقلابی نام می دهند. مشخصه اصلی این دوران، تمایل به ثبات یافتن بدون تمایل چندانی به اعتدال بخشیدن در جهت واقع بینانه کردن شعارها، اهداف و به خصوص روش های رادیکال انقلاب است که البته کار چندان ساده ای نیست، چون اساس انقلاب ها دارای ماده ای اتوپیایی و رادیکال است و اساس ثبات سیاسی، از پراگماتیسم های مصلحت جویانه ساخته شده است، اما این امری ناممکن نیست.
با توجه به آنچه گفته شد، بحثی که از قرن هفده تا امروز تقریبا به طور دایم وجود داشته است، میزان «مطلوب» دخالت شهروندان در تصمیم گیری های اجتماعی است، البته در شرایطی که ما از نظام های غیردموکراتیک خارج شده باشیم و درون نوعی «جمهور» یا امر عمومی (res publica) قرار گرفته باشیم. فیلسوفان اروپایی و پیش از آنها فیلسوفان و متفکران مسلمان و ایرانی بسیار بر این امر اندیشیده بودند و بنا بر مورد، گروهی که عمدا متاثر از اندیشه افلاطون و نوافلاطونی و سپس اندیشه های اتوپیایی دوران انسان گرایی و در نهایت مارکسیسم و نو مارکسیسم یا اندیشه های موازی نظیر آنارشیسم بودند، طرفدار دخالت حداکثری همه مردم در امر عمومی یا سیاست و بر عکس کسانی که از سنتی دموکراتیک در معنای لیبرالی یا سوسیال دموکرات آن دفاع می کردند، طرفدار دخالت مردم از طریق تفویض اختیارت از خلال قرارداد اجتماعی بودند. بدین معنا که مردم بتوانند با تعیین سران و مسوولان و مدیران شان برای دوره مشخصی و استفاده از ابزارهای کنترل مثل قوای سه گانه و مطبوعات و رسانه ها، دخالت سیاسی غیرمستقیم در همه امور داشته باشند. در این صورت ما با جامعه ای روبه رو می شدیم که در عین حفظ حساسیت خود نسبت به امر عمومی، می توانست یک زندگی «غیرسیاسی» نه در معنای منفی واژه بلکه در معنای مثبت آن داشته باشد، یعنی یک زندگی فرهنگی و هنری و علمی. البته گرایش های افراطی هم مثل همیشه وجود داشتند که چه در جهان و چه در ایران از راه حل های به ظاهر ساده و مطمئن برای سعادتمندی مردم و در واقع مصیبت بار دفاع می کردند: انواع توتالیتاریسم های قرن بیستم (لنینیسم، فاشیسم، پوپولیسم، فرانکیسم…) یا رادیکالیسم های شورشی نظیر جنبش های مسلحانه زیرزمینی با گرایش های افراطی از این دست بوده اند.
به هر رو، بحث در این باره زیاد است، اما آنچه در جهان امروز پذیرفته شده و بیشتر از هر فرآیندی پاسخ داده است، افزایش نسبی دخالت مردمی و تغییر آن از دموکراسی های تفویض اختیاری به سوی دموکراسی های مستقیم است که باید در عین حال با بالابردن ظرفیت های دموکراتیک جامعه، تمرین واقعی دموکراسی و تلاش برای از میان بردن بیماری های مهم و مخربی همچون فساد و شکل گیری های مافیایی باشد. این امر در ایران که موقعیتی پساانقلابی را طی می کند باید با ظرافت بسیار بیشتری انجام بگیرد. زیرا جامعه ما، دارای حساسیت های بسیار بالایی است و به دلیل میزان گسترده تغییرات طبعا تعداد مخالفانی که مایل نیستند ثبات به وجود بیاید و اعتدال حاصل آید، کسانی که بازی بیرونی را بر عهده دارند یعنی طرفدار سلطه هایی هستند که بتوانند منافع قدرت های بزرگ و کوچک خارجی را تامین کنند، کسانی که از یک یا چند مافیای داخلی تبعیت می کنند و… بسیار زیاد است. همه و همه این فرآیند ها از جامعه ما، جامعه ای ساخته است به شدت سیاست زده و نه سیاسی. تفاوت میان این دو بسیار زیاد است. یک جامعه سیاسی در جهان امروز یعنی جامعه ای باز که نسبت به حقوق و وظایف خود کاملایا تا حد زیادی آگاه است و هر اندازه هم فرآیندهای سرکوب و مافیا و فساد و شرایط آمرانه در آن وجود داشته باشند، آنها را به سادگی نپذیرفته و اجازه نمی دهد این فرآیندها جامعه را کاملاتخریب کنند و مانع بازسازی دموکراتیکش شوند، مثلانگاه کنید به دموکراسی های قدیمی اروپا و به ویژه به آخرین دولت های رفاه در کشورهایی همچون اسکاندیناوی. در برابر این امر، ما جامعه ای هستیم به شدت سیاست زده یعنی جامعه ای که همه مصیبت ها و همه آرزوهای خود را در امر سیاسی و نه امر عمومی می بیند. امر سیاسی (le politique) با امر عمومی متفاوت است، زیرا دغدغه آن حفظ تعادل قدرت های سیاسی است و آنچه به اصطلاح به آن بازی های سیاسی یا سیاستِ سیاستمدارانه یا به زبان عامیانه «سیاست بازی» می گویند. توهم داشتن نسبت به این امر، نوعی سیاست زدگی است. مصادیق در این موردبسیار زیاد هستند: هر اتفاقی که در ایران می افتد عده ای را نگران و عده ای را امیدوار می کند. برخی در این اتفاق خطری برای تغییر ناگهانی اوضاع سیاسی می بینند و برخی دیگر امیدی برای تغییر هر چه سریع تر این اوضاع. در حالی که نگاهی به تاریخ نشان می دهد که این تغیرات اولاتقریبا هیچگاه قابل پیش بینی جز در دراز مدت نبوده اند و ثانیا وقتی اتفاق می افتند نیز تقریبا خط سیری منطقی و قابل پیش بینی و طبق علاقه آنها که می خواسته اند نداشته اند. جوامع انسانی از سازوکارهای فازی و پیچیده تبعیت می کنند و نه از ضوابط و قوانین خطی و علت و معلولی که توهمی بیش نیستند. در یک کلام آنچه اغلب نظریه پردازان تراز اول جامعه شناسی سیاسی و علوم سیاسی، برای مثال پیر روزنوالون، استاد کلژ دو فرانس، از آن دفاع می کنند جامعه سیاسی به این معنا نیست که همه دایما به فکر سیاست باشند و وارد امور سیاسی یا مدیریت ها و تصمیم گیری ها بشوند. بلکه جامعه ای است که در آن سیاست در کنش های اجتماعی روزمره و شهری، به سطح عمومیت یافته ای رسیده باشد و بتوان دایم از خلال خود سیستم کنش و آزاد بودن و انعطاف پذیر بودن روابط اجتماعی یعنی بالابودن مارژ مانور برای رفتارهای فردی درون ساختارهای جمعی، سیاست را در سطوح بالایش کنترل کرد. افزون بر این تا جایی که ممکن است از سیاست به معنای سیاست حرفه ای فاصله گرفت و به سیاست به معنی امر عمومی بازگشت.

ریشه های سیاست زدگی و سیاست زدایی کدام ها هستند؟
سیاست زدگی و سیاست زدایی (و نه دموکراتیزه شدن سیاست در کنش روزمره عمومی) یک معنا دارند، زیرا در هر دو ما با ابتلای جامعه به یک بیماری به نام «سیاست» در معنای آسیب زایش برای هر جامعه انسانی سخن می گوییم که با سیاست به معنای مدیریت موقعیت های قدرت برای خیر جمعی متفاوت است. سیاست زدایی را در نتیجه نباید به این معنی در نظر گرفت که جامعه فاقد امر سیاسی می شود، بلکه معنای آن این است که جامعه مبتلابه شکل آسیب زایی از سیاست می شود.
در این رابطه شاید لازم باشد بگوییم که امروز حتی مخالفان کلاسیک قدرت، یعنی آنارشیست ها نیز در قالب پسا آنارشیسم، از نبود سازوکارهای مدیریت قدرت یا دولت دفاع نمی کنند و معتقدند سیاست در معنای دموکراتیک و مستقیم آن ضروری است. اما مشکل اصلی در آن است که فرآیندهای استعمار و استعمار نو در جهان سوم و فرآیندهای لیبرالی و نولیبرالی، چه در جهان سوم و چه در دموکراسی های قدیمی، موقعیت های سختی به وجود آورده اند: اینکه در هر دو موقعیت «سیاست بازی» جایگزین سیاست شده است. مردم دیگر به سیاستمداران اعتماد ندارند، احزاب به مثابه نمایندگان قدرت و سندیکاها به مثابه نمایندگان مردم، هیچ کدام دارای مشروعیت و اعتماد بالایی در جوامع پیشرفته نیستند. درکشورهای جهان سوم وضعیت از این نیز بدتر است زیرا اگر در گروه اول گروهی از دستاوردهای دموکراتیک مثل رسانه های آزاد، درونی شده و به هر حال از حفظ دموکراسی دفاع می کنند در کشورهای در حال توسعه این ابزارها وجود نداشته یا آسیب زده هستند و بنابراین فرآیند تخریب سیاست به سادگی بسیار بیشتری می تواند پیش رود بنابراین اگر خواسته باشم به پرسش شما پاسخ صریح تری بدهم باید بگویم ریشه های سیاست زدگی یا موقعیت های آسیب زده و آسیب زایی که امروز در کشورهای توسعه یافته و در حال توسعه وجود دارند، متفاوتند. در کشورهای در حال توسعه یا جهان سوم این ریشه ها عمدتا به دلیل خشونت گسترده ای برمی گردد که ابتدا در فرآیند استعماری وجود داشت و سپس در شیوه ای که دولت های به اصطلاح ملی در این پهنه ها به وجود آوردند. یعنی با در نظر گرفته شدن صرفا منافع کشورهای قدرتمند غربی زمانی که آنها ناچار بودند فرآیند استعماری را متوقف و این پهنه ها را ترک کنند. در این زمان دولت هایی تصنعی به وجود آمدند که مهم ترین شاخص آنها پایبندی شان به منافع استعمارگران پیشین بود. حتی زمانی که ما با جنبش های ضد استعماری نیز رو به رو بودیم، نبود دیدگاه های روشن و نبود تجربه و خوشبینی بیش از اندازه این جنبش ها نسبت به خود و دیگران، سبب شد که به سرعت بدل به دیکتاتوری های علیه مردمان خود شوند و بار دیگر به سوی قدرت های بزرگ بروند تا آنها با به کار گیری گسترده خشونت و نظامی گری، از آنها حمایت کنند.

سیاست زدگی و سیاست زدایی برای جامعه چه تبعاتی را به دنبال دارند؟
مهم ترین نتایج این موقعیت ها می تواند حرکت ناخودآگاه و خطرناک جامعه به سوی انواع رادیکالیسم کور که درون خود اتوپیاهای بن بست وار را حمل می کنند، باشد. خطر دیگر آن است که جامعه به سوی انفعال برود.انفعال اجتماعی را می توان به فنری تشبیه کرد که دایما فشار داده شود: نتیجه آن است که جامعه تقلیل می یابد، زیر قدرتی که آن را له می کند خم می شود و در خود فرو می رود اما در عین حال نوعی انرژی منفی ذخیره می کند و در یک لحظه فشار را پس زده و به سرعت از موقعیت تحقیر خارج می شود. اما این حرکت به شدت خطرناک و آسیب زا است .

به اعتقاد شما جامعه و نهاد سیاسی از کدام یک استقبال بیشتری می کند؟ «سیاست زدایی»یا «سیاست زدگی»؟
همان گونه که گفتم من این دو فرآیند را ضد هم نمی بینم. رادیکالیسم اجتماعی اغلب در چارچوب سیاست زدگی جامعه تعریف می شود و انفعال اجتماعی در قالب سیاست زدایی. اما در هر دو موقعیت ما با وضعیت های خطرناکی روبه رو هستیم که به شدت تخریب جامعه را محتمل می کنند. اینکه قدرت های سیاسی کدام را ترجیح می دهند، شکی نیست که دومی یعنی سیاست زدایی، یعنی نوعی انفعال اجتماعی و سیاسی را، اما اینکه قدرت سیاسی تصور کند چون جامعه حرکت و اندیشه سیاسی از خود بروز نمی دهد، «غیرسیاسی» شده، بزرگ ترین اشتباه است. بدون تردید می توانم بگویم که این اشتباه بزرگ توتالیتاریسم های قرن بیستمی بود، زیرا تصور می کردند که انفعال سیاسی و حتی دنباله روی سیاسی (کنفرمیسم) نوعی حرکت اجتماعی است که نظام اجتماعی را تقویت می کند در حالی که درست برعکس است. جامعه ای که فرصت اعتراض و بروز نارضایتی های خود را به صورت روزمره علیه قدرت حاکم داشته باشد، به کمترین حد آن قدرت را تهدید می کند.
نگاه کنید به فرآیندهایی چون تظاهرات سیاسی: در کشورهای توسعه یافته تظاهرات سیاسی، حتی زمانی که به خشونت های شدید می کشد، مثل تظاهرات سیاسی که دو سال پیش در اروپا شاهدش بودیم یا تظاهرات اعتراضی وال استریت، عمر بسیار کوتاهی دارند و بعد از مدتی کمابیش کوتاه، همه تظاهرات کنندگان به خانه خود بازمی گردند و دوباره زندگی روزمره را از سر می گیرند. اما احتمال اینکه یک تظاهرات سیاسی ولو کوچک به انقلاب های بزرگ منجر شود، در جهان سوم بسیار زیاد است: نگاه کنیم به شورش های موسوم به «بهار عرب» در سال های اخیر که بسیاری از دیکتاتوری های چند ١٠ ساله را از میان بردند. دلیل آن است که سیاست آمرانه و واداشتن جامعه به «غیرسیاسی شدن» یا «سیاسی شدن به صورت دنباله روانه از قدرت»، ایجاد انرژی های منفی بسیار خطرناک می کنند که خطر آن، بیش و پیش از هر چیز متوجه حاکمان است و سپس متوجه خود جامعه. سناریویی که در اغلب نقاط جهان و در طول صد سال گذشته شاهدش بوده ایم آن است که انرژی منفی پس از انفجار، ابتدا منشا قدرت آمرانه (نیروی فشار تقلیل دهنده فنر) را نابود می کند سپس به سوی نوعی تخریب خویش و از هم پاشیدگی خطرناک می رود.در تمام این موارد در منطقه خاورمیانه در سال های اخیر مصداق داریم و کافی است به اطراف خود نگاه کنیم.

آیا اینکه ترکیبی از هر دو پدیده برای جامعه اتفاق بیفتد امکان پذیر است؟
١٠٠درصد. زیرا جامعه یک پهنه یکدست و یکپارچه نیست که به صورت یک تکه شئی ثابت و سخت، وجود داشته و عمل کند. جامعه مثل موجودی زنده است که دایما درون خود در حرکت است. جوامعی که به نظر منجمدترین و ساکن ترین موقعیت ها را نشان می دهد، درون خود دارای شور و جنبش هایی هستند غیرقابل تصور. اینکه جامعه ای خاموش، لزوما خبر از اطاعتی درونی شده و غیرقابل تغییر بدهد، تصوری است که صرفا در ذهن برخی کنشگران قابل تصور است: کنشگرانی که نه تاریخ را می شناسند و نه سازوکارهای اجتماعی را، و همین امر خطرناک است. زیرا این توهم، حاکمیت ها را به سوی فروپاشی های خشونت آمیز با پیامدهای سخت می برد.
بنابراین یک جامعه در یک لحظه و حتی در یک نقطه از خود می تواند هم در اوج رادیکالیسم باشد و هم در اوج جمود و انفعال و به سادگی از یکی به دیگری گذر کند. تجربه سیاسی خاورمیانه در سال های اخیر بارها و بارها این را نشان داده است و اینکه سیستم های سیاسی نمی توانند این امر را درک کنند و دایما می خواهند جوامع را در یکی از این دو حالت طبقه بندی کرده و بر اساس این طبقه بندی سیاست های خود را اجرا کنند، به نوعی پاسخی ساده و بیشتر از آن ساده لوحانه است که آنها برای دلگرمی خود، مطرح می کنند. اما اگر با عقل سلیم به اطراف خود نگاه کنند، متوجه وضعیت خطرناکی که خود را درونش قرار داده اند، می شوند. هنر سیاسی در معنایی که ماکیاول بهتر از هر کسی توصیفش کرده، در آن است که سیاستمداران همیشه نشان دهند کنترل همه چیز را در دست دارند در حالی که کنترل هیچ چیز جز – به قول ماکیاول – «ترس» را در دست ندارند و این در دست داشتن خود بزرگ ترین خطر است که تنها با تن دادن به توهم، می توان به آن فکر نکرد، اما این فکر نکردن مانع از هیچ چیز نمی شود.

چه راهکارهایی برای حل این دو معضل وجود دارد؟
راهکارها می توانند رادیکال و به همان میزان ناکارا باشند. بدین معنا که همان دستانی که با فشار وارد آوردن بر یک فنر، آن را در حد انفجارآمیزی در هم تنیده و تحقیر کرده اند، می توانند با سیاستی درست، فشار را کاهش و ظرفیت جامعه را در پذیرش و مدیریت تغییر، افزایش دهند و بنابراین خطر انفجار را کمتر کرده به تدریج به نزدیک صفر برسانند. ممکن است هرگز نتوان مانع از انفجار شد، اما می توان میزان تخریب آن را کاهش داد. در این مورد نیز ما مثال های زیادی در قرن بیستم داریم. نگاه کنیم به چگونگی خروج کشوری مثل اسپانیا از یک دیکتاتوری ٣٠ ساله و خروج کشور دیگری مثل رومانی از موقعیتی مشابه.
در اولی به دلایل متفاوت ما تقریبا رادیکالیسم مخربی را نمی بینیم و در دومی، تخریب به حدی است که نزدیک به ٣٠ سال پس از این خروج از سیستم پیشین، هنوز جامعه در تب و التهاب است. بنابراین، بهترین راه، اعتدال و باز هم اعتدال و دوری جستن از گفتمان ها و کنش های رادیکال در هر جهتی است.

فکر می کنید در هر دوره از تاریخ کشور ما کدام یک از این دو پررنگ تر بوده اند؟
در همه دوره های تاریخ معاصر ما، این دو فرآیند در کنار هم وجود داشته اند و از جانب نیروهایی نسبتا متفاوت در جامعه حمایت می شده اند. مثلانگاه کنیم به دهه ١٣۴٠ و دهه ١٣۵٠ که هر دو این فرآیندها را در کنار یکدیگر داشتیم، اما هیچ کدام تقریبا شناخت دقیقی از فرآیندهایی که در حال برانگیختن و استفاده از آنها بودند، نبوده و به صورتی ناخودآگاه عمل می کردند. مشکل در کشورهایی نظیر کشور ما، اغلب در آن است که سیاست و فرهنگ سیاسی فرآیندهایی هستند بسیار ناشناخته و متخصصانی که خود را در آنها، دارای شناخت اعلام می کنند، همیشه به صورتی حیرت انگیز دست به الگوبرداری از مدل های بیرونی می زنند بدون آنکه آنها را در موقعیت های داخلی تصحیح کنند و بدون آنکه حتی آن مدل ها را درون خودشان درست درک کنند و از سطحی بینی اولیه خارج شوند. بنابراین همان گونه که اغلب گفته ام به نظر من مشکل اساسی در کشورهای در حال توسعه، بیشتر در سطح نیروهای نخبه، روشنفکران، دانشمندان و کنشگرانی است که حرفه و موقعیت شان در سطح تصمیم گیرندگان قرار دارد و نه مردم کوچه و خیابان. البته این بدان معنی نیست که مردم کوچه و خیابان یا مردمی که در پایه هرم اجتماعی قرار دارند در جامعه بی تاثیر هستند، درست برعکس، قاعده اجتماعی خود را در سطح نخبگان منعکس می کند اما به دلیل ضعف سیستم نخبگی، به جای آنکه این گروه ها، جامعه را تصحیح کنند و آن را به موقعیت های قابل مدیریت تر سوق دهند، به آن در حرکتش به سوی انفعال ها و رادیکالیسم های خطرناک دامن می زنند.

این گفتگو با روزنامه اعتماد، شماره ۳۲۰۷ به تاریخ ۲۶/۱۲/۹۳، صفحه ۷ (سیاست نامه) انجام شده است.