من بیخود و تو بیخود ما را که برد خانه؟ / من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه؟
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم / هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی؟ / اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه
نوروز، روز شادی ها است و روز اندوه ها هم. نوروز، روز آغاز ها است، و روز پایان ها هم. نوروز، روز امیدها است و روز نومیدی ها هم. این شاید غروری بیجا باشد، که نوروز را همیشه، خوش بخواهیم و خوش بدانیم، نوروز، روز خوشی ها است، برای بسیاری و روز ناخوشی ها نیز برای بسیاری. اندیشیدن، در قالب هایی از پیش تعیین شده، درون حباب هایی ولو شیشه ای، چشم بر بستن بر جهان، بر جهان دیگران و برحهان خود، بر جامعه و بر کالبد خویش، شاید برای بسیاری ساده ترین راه تحمل دنیایی باشد که بیش از پیش از ما فاصله می گیرد و دیگر قادر به درک آن نیستیم. دنیایی که بی عدالتی و بی رحمی و خشونت، زجر و درد و بی پناهی، نومیدی و مرگ و فقر، رذالت و خیانت و بی شرمی، توهین، بی آبرویی و گستاخی، ننگ، زشتی و بدنامی، واژگان روزمره و هر روزه اش باشد.
اما دنیایی که می توان در جامگانی دیگر دیدش و در کالبدی دیگر خواستش، معنای حقیقی نوروز، نیز در همین است: اینکه چنین جامه ای همیشه ممکن است. اینکه هرگز نمی توان به عمق تاریکی رسید بی آنکه امیدی برای گشایش روزنه ای داشت. امروز ، نوروز همچون هر سال برای ما آغاز می شود. برای همه ما، هم آنها که در میان دوستان و نزدیکان و خانواده و عزیزانشان هستند، هم آنها که خوش و سالم و جوان و پر امیدند، هم آنها که تنها و بی کس و در گوشه ای خزیده اند، هم آنها که ناخوش و بیمار و پیر و نومیدند. و نوروز برای هر دو گروه ، پیامی دارد، پیامی به گستره زندگی: اینکه نه شادی و امید و زندگی و خوشی و نزدیکی با دوستان را دوامی ابدی هست، و نه غم و نومیدی و مرگ و ناخوشی و دوری را. پیامی به اندیشیدن هم برای قدردانی آنچه داریم و هم برای آرزوی آنچه نداریم.
امروز در گوشه و کنار سرزمین ما، روزی دیگر آغاز می شود، بسیاری بر طبل نومیدی می کوبند، و بسیاری بر طبل شادی، اما در این همهمه، واقعیت جایی دیگر است واقعیت در معجزه خود حیات است: در ارزش و زیبایی شادی همچون غم؛ در شکوه زندگی همچون عظمت مرگ، در اینکه می توان انسان بود، همواره انسان ماند و همچون یک انسان مرد. می توان دیگران را دوست داشت، شادی و جوانی و خوشی و امید را، بی آنکه خود از هیچ یک از آنها برخوردار نبود و می توان داشته های خود را به اشتراک با دیگران گذاشت، می توان آنقدر در زندگی تنگ چشم نبود، می توان شانس های یک حیات آسوده و پر بار را به میان دیگران نیز برد و میان آنها نیز تقسیم کرد بی آنکه هرگز چیزی از این توشه راهمان کم شود.
«انسان شناسی و فرهنگ»، چنین بوده و تا زمانی که بتواند چنین خواهد ماند. سفره ای گسترده برای همه، هم آنها که چیزی دارند تا بر آن نهند ، هم آنها که تنها می توانند چیزی از آن بردارند. قضاوت با ما نیست، انسان ها می توانند، وجدان خود را بالاترین داور زندگی شان بدانند، و ما تنها در این میان در مکانی و زمانی خاص با هم و با شمائیم.
همچون هر سال ارمغان ما برای همه دوستانمان، سه شعر از مستانگی و دوستی و زندگی است. نوروزتان شاد، بی غم و پایدار باشید.
ناصر فکوهی
مدیر انسان شناسی و فرهنگ
شعر مستانگی
من بیخود و تو بیخود ما را که برد خانه؟
من چند تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه؟
در شهر یکی کس را هشیار نمیبینم
هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه
جانا به خرابات آ، تا لذت جان بینی
جان را چه خوشی باشد بیصحبت جانانه؟
هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی
و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه
تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می
زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه
ای لولی بربط زن تو مستتری یا من
ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم:« ز کجایی تو؟» تسخر زد و گفت:« ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه»
گفتم که:« رفیقی کن با من، که منم خویشت»
گفتا که: «بنشناسم من خویش ز بیگانه
من بیدل و دستارم در خانه خمارم
یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه؟»
در حلقه لنگانی، میباید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه
سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی؟
برخاست فغان آخر از استن حنانه
شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی؟
اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه
مولانا
شعر دوستی
سرودی برای مادران
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
چه کسی او؟
زنی است در دوردست های دور
زنی شبیه مادرم
زنی با لباس سیاه
که بر رویشان
شکوفه های سفید کوچک نشسته است
رفتم و وارت دیدم چل ورات
چل وار کهنت وبردس بهارت
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
و این بار زنی بهیاد سالهای دور
سالهی گمم
سالهایی که در کدورت گذشت
پیر و فراموش گشته اند
می نالد کودکی اش را
دیروز را
دیروز در غبار را
او کوچک بود و شاد
با پیراهنی به رنگ گلهای وحشی
سبز و سرخ
و همراه او مادرش
زنی با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید کوچک نشسته
بود
زیر همین بلوط پیر
باد زورش به پر عقاب نمی رسید
یاد می آورد افسانه های مادرش را
مادر
این همه درخت از کجا آمده اند ؟
هر درخت این کوهسار
حکایتی است دخترم
پس راست می گفت مادرم
زنان تاوه در جنگل می میرند
در لحظه های کوه
و سالهای بعد
دختران تاوه با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید نشسته
است آنها را در آوازهاشان می خوانند
هر دختری مادرش را
رفتم و وارت دیدم چل وارت
چل وار کهنت وبردس نهارت
خرابی اجاق ها را دیدم در خرابی خانه ها
و دیدم سنگ های دست چین تو را
در خرابی کهنه تری
پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد
و این بار دختری به یاد مادرش
حسین پناهی
شعر زندگی
تولدی دیگر
همهء هستی من آیهء تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاهان شکفتن ها و رستن های ابدی آه کشیدم ، آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد (…)
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید ” صبح بخیر ”
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من ، در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
ودر این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازهء یک تنهاییست
دل من
که به اندازهء یک عشقست
به بهانه های سادهء خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گل ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهء خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازهء یک پنجره میخوانند
آه…
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من ،
آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله مترو کست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی ان دادن که به من بگوید :
” دستهایت را
دوست میدارم ”
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد ، میدانم ، میدانم ، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل کوکب میچسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسم های معصوم دخترکی میاندیشند که یک شب او را
باد با خود برد
کوچه ای هست که قلب من آن را
از محل کودکیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
و بدینسانست
که کسی میمیرد
و کسی میماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد ، مرواریدی
صید نخواهد کرد .
من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
مینوازد آرام ، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
فروغ فرخزاد
نوروزنامههای سالهای پیش:
نوروزنامه ۱۳۸۶
http://anthropology.ir/article/4438.html
نوروزنامه ۱۳۸۷
http://anthropology.ir/article/4454.html
نوروزنامه ۱۳۸۸
http://anthropology.ir/article/474.html
نوروزنامه ۱۳۸۹
http://anthropology.ir/article/4436.html
نوروزنامه ۱۳۹۰
http://anthropology.ir/article/9107.html
نوروزنامه ۱۳۹۱:
https://anthropology.ir/article/12881.html