نوروزنامه سال ۱۳۸۸

سال ۱۳۸۸ از راه می رسد. هنوز غم های بسیاری بر دل دوستان و همراهان و بر دل های ما سنگینی می کند. بسیاری، عزیزانشان را در طول سال پیشین از دست داده اند و بسیاری، از عزیزان خود دورند و چشم امیدی نیز به دیدار آنها نه در روز های آخر سال و نه بر سر سفرهای هفت سین شان ندارند. هم از این رو نخستین اندیشه و آرزوی ما برای این دوستان چشم به راه و نومید است. و همچون سال های گذشته، نخستین شعری که برای پیشکش و عیدی و تبریک سال برای همه شما می فرستیم، شعری تلخ و اندوه بار، نه برای افزودن بر غم آنها که غمی دارند، بلکه برای به تامل و تفکر کشیدن خودمان است تا تصور نکنیم باید همواره بی غم باشیم. و چه شعری با شکوه تر و بی مانند تر از اوج لطافت «سایه» می توانستیم برگزینیم تا نشان دهد بر آنچه در دل های پرشور و زبان خاموش ما می گذرد، عید و نوروز، مرهمی بیش نیست ؟ اما باز هم همچون سال های قبل، غم نخست را با دو شعر دیگر از پایه های استوار هویت و شرف و انسانیت ایرانی خود جبران می کنیم، اشعاری کهن، به کهنگی روح ایران و ایرانی، تا بگوئیم و پای فشاریم که فرهنگ ما نه دیروز از خاک سر برآورده و نه فردا سفره اش بر چیده خواهد شد: این فرهنگ ریشه هایی ژرف و مستحکم دارد، ریشه هایی که تا اعماق شن های داغ کویر و تا ژرفنای آب های سرد خزر و آب های گرم فارس به پیش رفته اند؛ این ریشه ها، کوهستان های البرز و زاگرس را در نوردیده اند و شمال و جنوب و شرق و غرب این کشور را در تاریخی دردناک و در تجربه ای انسانی و بی نظیر به یکدیگر پیوند داده اند. و همین ریشه ها هستنند که گرد باد های بلاهت انسانی و فرومایگی فرومایگان را سرانجام به خاطرات تلخی در تاریخمان بدل خواهند کرد و تداوم و پایداری فرهنگ ما را از خلال زبان و شعرمان به ابدیت خواهند سپرد. در آستانه سال نو، همچون سال های پیش دست یاری به سوی حافظ و مولوی بلند کردیم و دو غزل از آنها در این نوروزنامه سوم در کنار شعر زیبای ابتهاج، برایتان می فرستیم.

دست اهریمنان از زندگیتان کوتاه و

سایه ایزدان بر جان هایتان پایدار باد

سفره هفت سینتان پر رنگ ، نوروزتان شاد و
دل هایتان بی غم باد

ناصر فکوهی
انسان شناسی و فرهنگ

شعرِ غم و همدردی : ه.ا.سایه

زنده وار
چه غریب مانده ای ای دل! نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظارِ یاری، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم، بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره ست باری
دلِ من! چه حیف بودی که چنین زکار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشید خنجر که: چرا شبت نکشسته ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
که چو سنگِ تیره ماندی همه عمر بر فرازی
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد در بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سرِ بی پناه ِ پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیرِ مرگ دیگر نگشایدت کناری
به غروب ِ این بیابان، بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری…

 

شعرِ مستی و راستی: حافظ

من و انکار شراب این چه حکایت باشد
غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد
من که شب ها ره تقوی زده ام با دف و چنگ
این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق راهی است که موقوف هدایت باشد
بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند
پیر ما هر چه کند عین ولایت باشد
تا به غایت ره میخانه نمی دانستم
ورنه مستوری ما تا به چه غایت باشد
زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز
تا ترا خود ز میان با که عنایت باشد
دوش از این غصه نخفتم که حکیمی می گفت
حافظ ار مست بود جای شکایت باشد.

 

شعرِ عشق و فنا: مولانا

ای یار من، ای یار من، ای یار بی زنهار من
ای دلبر و دلدار من، ای محرم و غمحوار من
ای در زمین ما را قمر، ای نیمشب ما را سحر
ای در خطر ما را سپر، ای ابر شکر بار من
خوش می روی در جان من، خوش می کنی درمان من
ای دین و ای ایمان من، ای بحر گوهر دار من
ای شبروان را مشعله، ای بیدلان را سلسله
ای قبله هر قافله، ای قافله سالار من
هم ره زنی، هم ره بری، هم ماهی و هم مشتری
هم این سری، هم آن سری، هم گنج استحضار من
چون یوسف پیغامبری، آیی که خواهم مشتری
تا آتشی اندر زنی در مصر و در بازار من
هم موسیی بر طور من، هم عیسی رنجور من
هم نور نور نور من، هم احمد مختار من
هم مونس زندان من، هم دولت خندان من
والله که صد چندان من، بگذشته از بسیار من
گویی مرا: برجه، بگو، گویم چه گویم پیش تو؟
گویی بیا، حجت بجو، ای بنده طرار من
گویم که گنچی شایگان گویی بلی نی رایگان
جان خواهم و آنگه چه جان ، گویم سبک کن بار من
گر گنج خواهی سر بنه ور عشق خواهی جان بده
در صف درآ، واپس مجه، ای حیدر کرار من