نظریه‌های بدن (بخش چهل و پنجم): تراانسان‌گرایی – وداع با بدن

ناصر فکوهی با همکاری بهنانم پاشایی

آخرین بحث در این مجموعه که به صورت مختصر به آن اشاره خواهیم کرد، چرا که در مجموعۀ آرمانشهری (utopia) و ویران‌شهری(dystopia) به تفصیل در این باب سخن خواهیم گفت، نقدی است که بر موضوع  تراانسان‌گرایی یا ترانس‌هیومانیسم وارد است. نکتۀ اول این است که برخلاف مطالب مطرح شده، تراانسان‌گرایی موضوع جدیدی نیست. آنچه در این موضوع مهم است عدمِ پذیرش واقعیتِ بدنیِ انسان به وسیلۀ خود انسان است. با شناخت امروزی گمان می‌رود که برای جانوران مرگِ خود یک مسئله نیست. این مترادف با مردن دیگری نیست چرا که امروزه مشخص شده که جانوران از مرگ همنوع یا خانوادۀ خود رنج می‌برند و رنج تنها خاص انسان نیست. اما برای اینکه موجودی مرگ‌باور شود و بفهمد که روزی خواهد مرد، ابتدا باید بتواند مفهوم گذشته، حال و آینده را صورت‌بندی کند. تفاوت انسان با جانوران در این است که چیزی به نام زبان را ساخته و فراگرفته که از طریق آن می‌تواند گذشته و آینده را مفهوم‌بندی کند. در اینجا  منظور تنها تصوّر و تخیّل نیست، چون جانوران هم می‌خوابند و خواب می‌بینند، بنابراین می‌توانند در خواب حوادثی را احساس کنند که پیشتر تجربه کرده‌اند یا حوادثی را ببینند که دوست دارند داشته باشند، که همان مفهوم تخیّل را می‌رساند. بر اساس دانش امروزی انسان، جانوران نمی‌توانند سازمان‌بندی مفاهیم گذشته و آینده، یعنی به وجود آوردن ساختارهای معنادار از گذشته و آینده را، داشته باشند. در نزد اشخاص دیوانه هم همین نبود معنای گذشته و آینده به چشم می‌خورد و این در حالی است که بقیه دیوانه‌تر از او هستند، چون گمان می‌برند که گذشته‌شان مهم بوده و آینده‌شان مهم‌تر خواهد بود. گذشته رفته است و چیزی از آن باقی نمانده جز دردهایی که در بدن ما و غم‌هایی که در خاطر ما باقی گذاشته، و آینده هم معلوم نیست که وجود داشته باشد جز به دل و امیدی که منتظر آینده ایستاده است. پس هیچ چیزی جز لحظه‌ای که در آن هستیم واقعی نیست و باقی چیزها تنها اشکال خیالینی هستند که به دلیل عبور از فرآیند زبان، پیکربندی شده و معنا می‌یابند. اگر زبانی وجود نداشته باشد به سادگی تمام این‌ها از دست خواهد رفت. غم‌انگیز است که اگر فعل گذشته‌ای نداشته باشیم تمام گذشتۀ خود را از دست می‌دهیم و اگر فعل آینده‌ای در کار نباشد، آینده‌ای هم نخواهیم داشت. انسان به نسبتی انسان می‌شود که زبان؛ زبان ملفوظ، زبان حسّی و زبان نمادین، را یاد می‌گیرد و به همان    میزان می‌تواند مرگ را تصور کند. در حالی که به گفتۀ ولادیمیر ژانکلویچ (Vladimir Jankelevitch) ، فیلسوف فرانسوی،  مرگ تصوّرناپذیر است.  وی در کتاب خود به نام «مرگ»، ایده‌ای را شرح می‌دهد مبنی بر اینکه چطور انسان می‌تواند یک چیز تصوّرناپذیر را تصوّر کند. شاید بسیاری دوست نداشته باشند که مرگ خود را تصوّر کنند اما همه توانایی این تصور را دارند و مغز کاملاً امکان این تصور را فراهم می‌آورد. از نظر یانکلویچ مرگ اصلاً قابل تصوّر نیست چون امکان تصوّر‌کردن یک کنش بدنی است در حالی که در مرگ هیچ بدنی وجود ندارد. انسان از زمانی که مسئلۀ گذشته و آینده را صورت‌بندی کرده، نتوانسته است که چند مفهوم را حل و هضم کند. از یک سو، گذشته آن طوری هست که بوده و آینده آن طوری خواهد بود که خواهد شد. بنابراین او می‌خواهد گذشته را به شکلی در آورد که می‌خواهد آن‌گونه باشد و ازاین امر نوستالژی و تخیل گذشتۀ طلایی و افسانه‌هایی که در مورد گذشته می‌سازیم به وجود می‌آید. دیگر اینکه می‌خواهد آینده‌ای را که نمی‌تواند کنترل کند تحت کنترل خود درآورد و از این امر جاودانگی، اسطورۀ جاودانگی و جستجو برای جاودانگی شکل می‌گیرد. به رغم اینکه گفتمان تراانسان‌گرایی از درون پیشرفته‌ترین علوم سر برآورده، مفاهیمی را در آن می‌یابیم که از هزار سال پیش وجود داشته‌اند؛ برای مثال اسطورۀ جاودانگی و جستجو برای آب حیات. بنابراین یک نقد از این دریچه است که این صورت آرمان‌شهری چیز جدیدی نیست و انسان از زمانی که انسان بوده و ‌پی برده که خواهد مُرد، حاضر نشده که آن را بپذیرد. برای انسان هیچ‌بودن قابل تصوّر نیست بنابراین هیچ‌بودن را با اسطورۀ جاودانگی پر می‌کند؛ یعنی با تداوم خود به صورت نامرئی که در آن همه چیز را حس می‌کند و می‌فهمد در حالی که دیگران آن را نمی‌بینند. این یکی از نقدهای مهم بر تراانسان‌گرایی است که در آن همواره در خطر انتقال نظام آرمان‌شهری بر ویران‌شهری هستیم. همواره در آن با خطر تبدیل خدا به شیطان مواجهه‌ایم و کسانی که می‌خواهند فرشته‌ای بسازند یک هیولا از آب در می‌آورند. بیشتر از آنکه موضوع بر سر یک ارادۀ غیرقابل‌کنترل باشد، درتسلیم به یک اسطوره، مثل اسطورۀ گوگل، است. این موارد به خودی خود مشکلی ندارند بلکه مشکل زمانی پیدا می‌شود که ساختارهایی انسان را در کنترل گرفته و او را به ساختارهای ذهنی تبدیل می‌کند. این نکته را باید اضافه کرد که این روندی است، اما نه فقط در طرحی که تراانسان‌گرا‌ها مطرح می‌کنند؛ یعنی طرح جای‌گذاری بدن با سیستم انفورماتیک. این بدترین صورتی نیست که می‌تواند اتفاق بیفتد بلکه بدتر آن است که، همین امروز نیز به شکلی اتفاق افتاده، نابرابری انسان‌ها در رابطه با تکنولوژی بروز یابد که خود به فقر فناورانه منجر می‌شود. طرح تراانسان‌گراها این است که همۀ آدم‌ها در فضاهایی مثل شبکه صورتی از برابری داشته باشند در حالی که امروزه و تنها سی سال پس از شروع انقلاب اطلّاعاتی و فناورانه، شاهد آن هستیم که انسان‌ها در دسترسی به تکنولوژی، سواد فناورانه و در قابلیت‌های مدیریت آن نه تنها برابر نیستند بلکه به دلیل تخیّلی که از این راه  به آنها می‌رسد از چیزهایی رنج می‌کشند که پیشتر خود و رنج افزودۀ آنها وجود نداشت. برای مثال فرهنگ‌هایی که با امکانات فناورانه با یکدیگر ارتباط می‌یابند، تصوّر بر این دارند که موقعیت موجود در یک فرهنگ باید در فرهنگی دیگر نیز برقرار باشد در حالی که به وجود آمدن یک موقعیت در یک فرهنگ یا در یک جامعه به هیچ‌وجه یک امر خودکار یا اتوماتیک نیست. در اینجا مسئلۀ پول، فناوری، برابری و دموکراسی نیست که اهمیت دارد بلکه هر فرهنگ و جامعه‌ای با دیگری متفاوت است و این تفاوت‌ها در طول گذار از چندین و چند هزار سال شکل گرفته‌اند. امّا این توهّم امکان وجود دارد که اگر در یک فرهنگ موقعیتی وجود دارد باید در فرهنگ دیگری نیز باشد در صورتی که تجربۀ نزدیک با فرهنگ‌ها خلاف این را نشان می‌دهد. نکتۀ دوم این است که یک نوع فرضیۀ آغازین وجود دارد و در آن به اندازه‌ای به این نکته رسیده‌ایم که «انسان چیست؟» و چگونه می‌توانیم این انسان را بازسازی کنیم. خود این مسئله محلّ مداقه و سوال دارد و ادعای اندیشۀ تراانسان‌گرایی این است که می‌توان مغز انسان را بر روی یک سیستم مجازی بارگذاری کرد. امّا سوال اساسی این است که شناخت ما ازنظام‌های زیستی یا وجودی، تا چه اندازه است که می‌خواهد خدای مفروضی باشد که انسان را از بدش جدا می‌کند و در جای دیگری قرار می‌دهد. شناخت انسان به هیچ عنوان نمی‌تواند به صورتی تغییری یابد که بتواند این کار را انجام دهد چرا که این شناخت مبتنی بر عمری آنقدر کوتاه از حیات است و در یک فضای خُردی قرار دارد که به هیچ عنوان نمی‌تواند در ابعاد بزرگ معنادار باشد. اگر کرۀ زمین را به عنوان فضایی که از آن صحبت می‌کنیم فرض بگیریم و حتی با ابزارهای شناختی که برای شناخت مجموعۀ کیهان در دست داریم آن را مقایسه کنیم، این کرۀ زمین در نسبت با انتهایی که می‌توان دید انقدر ناچیز است که به راحتی می‌توان فهمید که این شناخت تا چه اندازه خُرد و کوچک است. شناختِ انسانی حداکثر هفت‌ هزار سال سابقۀ تمدنی و در حدود دویست هزار سال سابقۀ زبانی دارد. پیش از این حدود، به جماعت‌های انسانی می‌رسیم که زبانهای ملفوظ  و نظام‌های ثبتی ندارند‌ و بسیار به طبیعت نزدیک‌ترند و پیش از آن نیز در نظام‌های زیست‌شناختی قرار می‌گیریم که پیشینه‌ای در حدود چندین میلیارد سال دارند. با این فرض نمی‌توان ادعا داشت که در این زمان کوتاه شناخت وسیعی حاصل شده که می‌توان از طریق آن نظام‌های زیست‌شناختی را از یک قالب درآورده و به یک گروه و قالب دیگری منتقل کنیم. نقد وارد به نظام‌های تراانسان‌گرایی این است که نوعی نظام‌های اسطوره‌ای هستند که به آنها می‌توان اسطوره‌های جدید اما با همان سازوکار اسطوره‌های باستانی گفت. تفاوتی که وجود دارد این است که محور اصلی شکل‌گیری این اسطوره‌ها علم است در حالی که در اسطوره‌های قرون وسطایی مفاهیم دیگری چون مفاهیم شفاهی، تخیّل مردمی و غیره وجود داشت. در مقابل نظام‌های تراانسان‌گرا که با این اطمینان در مورد آینده نظر می‌پردازند، گفتمان علوم اجتماعی نقدی را مطرح می‌کند که بسیار جدّی‌تر و دقیق‌تر وضعیت انسان را پیش‌بینی کرده و از آن مهم‌تر علاوه بر پیش‌بینی آن، وضعیت کنونی انسان را نیز تحلیل کرده‌ است. چگونه ممکن است آدم‌های هوشمندترِ با بدن‌های افزوده و برخوردار از هوش مصنوعی، امروزه در جهانی زندگی می‌کنند که در راس اکثریّت حکومت‌های آنها اوباش‌هایی افراطی قرار دارد؟  به این مسئله می‌توان بر اساس نظام‌های اسطوره‌ای و نظام‌های فرار از واقعیت و پناه بردن به تخیل به عنوان تنها راه گریز، پاسخ داد. بنابراین می‌توان گفت که تراانسان‌گرایی پاسخی است اسطوره‌ای به ناتوانی انسان در بدنی که  پیر و تخریب می‌شود، می‌میرد و از این بیگانگی خود و دیگرانی که نسبت به آنها عاطفه دارد رنج می‌برد؛ به همان مفهومی که هانا آرنت (Hannah Arendt)  [۱]آن را سرنوشت بشری می‌نامد. کتاب سرنوشت بشری آرنت، نسبت به گفتمان‌هایی که تراانسان‌گراها در دل خود جای داده‌اند، عمق بسیار زیادی دارد. از نظر آرنت مفهوم جاودانگی به معنای نمردن یا از دست دادن بدن یا نفی پیری و بیماری نیست بلکه این است که چطور آدم‌ها می‌توانند از زندگی خود یک روایت معنادار بسازند واین روایت معنادار به رغم آنها تبدیل به یک جاودانگی می‌شود. زندگی هر کسی می‌تواند به یک معنا تبدیل شود و بر روی نظام عمومی تاثیرگذار باشد.

 

پانویس‌ها به نقل از ویکی‌پدیای فارسی

[۱] ولادیمیر ژانکلویچ به فرانسوی: Vladimir Jankélévitch) ۱۳ اوت ۱۹۰۳–۶ ژوئن ۱۹۸۵ فیلسوف و موسیقی‌شناس اهل فرانسه بود.

[۲]   هانا آرِنْت به آلمانی: Hannah Arendt ۱۴ اکتبر ۱۹۰۶ در لیندن–لیمر، هانوفر –۴ دسامبر ۱۹۷۵ در نیویورک، فیلسوف سیاسی و تاریخ‌نگار آلمانی-آمریکایی بود. او از متفکرانی بود که آرا و افکارش، تأثیری ژرف در سدهٔ بیستم میلادی بر جای گذاشت.

آرنت سال‌ها در دانشگاه‌های ایالات متحده آمریکا نظریه سیاسی تدریس کرد. زمینهٔ کاری و آثارش، موضوعاتی همچون دموکراسی مستقیم یا اقتدارگرایی و تمامیت‌خواهی حکومت‌های استبدادی است.

 

نظریه‌های بدن/ بخش چهل و پنجم/ تراانسان‌گرایی _ وداع با بدن/ دی ماه ۱۳۹۷/ درسگفتار ناصر فکوهی/ آماده‌سازی برای انتشار، ویرایش نوشتاری و علمی: بهنام پاشایی _ مرداد ماه ۱۴۰۴