محمدصادق کُلبادی
نسیم بیداری
۱- نخبه کیست و آیا هر آن کسی که در فضای سیاسی جامعه محبوبیت داشته باشد یا تاثیر گذار باشد و یا در مقابل جریان سیاسی حاکم قرار بگیرد را میشود نخبه سیاسی نامید و حذف آن توسط جریان حاکم را نخبه کشی نام نهاد؟
نخبه یکی از واژگانی است که از لحاظ ریشهشناسی در زبانهای اروپایی و فارسی و عربی بیشترین همپوشانی را نشان میدهد و البته تفاوتهای ظریفی هم بین این ریشه ها وجود دارد که از دوران باستان تا امروز میتوان با آنها برخورد و این تفاوتها خود گویای تحول معنایی آن هستند. در فارسی و عربی واژه نخبه را برای elite معادل گرفتهاند که از ریشه electus لاتین میآید یعنی «انتخاب شده» که امروز هنوز در زبانهای انگلیسی و فرانسه ما از آن واژه های «منتخب» یا «نماینده» (elected /élu) و «انتخابات» (election / éléction) را داریم. و همانطور که میبینیم اینجا همپوشانی معنایی بالایی با عربی و فارسی وجود دارد که ریشه «نخبه» را به «انتخاب» و «انتخابات» میرساند. در این معنی، «منتخب بودن» به معنی «دارا بودن نوعی برتری» بوده است که بر اساس معیارها و شاخصهایی که نظام اجتماعی تعیین میکرده، فردی را در آن مقام میگذاشته است. از این رو اینکه در مجموعه حاکم در ایرن به برخی از افراد «نخبه» بگویند تضادی شکلی با ریشه واژه ندارد اما از لحاظ معنایی قابل چالش است. اما در ریشهشناسی های باستانی، برای نمونه در یونان باستان زیبایی «بدن» از خلال «جوانی» و «ورزش» ( و نه کار بدنی که خاص بردگان بود) و زیبایی «روح و اندیشه» از خلال «فلسفه» (ورزش ذهنی) عناصر تشخیص نخبگی بود؛ همچنین در نظام کاستی-قبیلهای، مردسالارانه و اقلیت سالارانه (الیگارشیک) حاکم یونانی تعیین میشد چه کسانی «کالوس کاگاتوس» (خوب و زیبا) هستند یا نیستند. در همین دوران در ایران باستان ما بیشتر مفهوم «فّر» را داریم که واژه «فرهنگ» از آن آمده است. اما در حالی که ریشه زیبایی و خوبی (مردانه) ریشهای زمینی و یا بهتر بگوییم «خداشکل انگارانه» (anthropomorphic) (شباهت انسانها به خدایان) است، ریشه «فرمندی» (کاریزما) به دلیل نبود خداشکل انگاری در ایران باستان، کاملا آسمانی بوده است. این ملاحظات را باید به مثابه مقدمهای در نظر بگیریم که ما را به قرن نوزدهم و بیستم و ظهور جامعهشناسی میرساند و در این زمان در عین حال که مفهوم «منتخب» بودن حفظ میشود، استناد درست همچون مشروعیت قدرت سیاسی حاکم و حاکمان از بالا (خدا) به پایین (ملت) چرخش مییابد و بدین ترتیب همانگونه که به ویژه ویلفردو پارهتو، اقتصاددان و جامعه شناس ایتالیایی، در این باره در نظریه «چرخش نخبگان» خود، مفصل بحث کرده است، نخبه بودن به شاخصهای دولت ملی مربوط میشود: «محبوبیت»، «دانش رسمی» (مدرک)، «تجربه کاری» و … که این مفاهیم عموما خود را در واژه «شایسته سالاری» (meritocracy) تعریف میکنند.
در طول قرن بیستم مفهوم نخبه یا «الیت» عمدتا با دو معنا به کار رفته است: یکی با همین مفهوم اخیر که ذکر آن رفت یعنی «شایسته سالاری» یا کسانی که شایسته آن در نظر گرفته میشدهاند که بهترین مقام و امتیازات را در جامعه داشته باشند که البته این یک ادعای دموکراسی سیاسی است . و دیگری در مفهوم «اشرافیت سالاری» (آریستو کراسی) یعنی کسانی که به دلیل امتیازات موروثی و خانوادگی و شرایط مادی که از آنها برخوردار بودهاند توانستهاند در مقامهای بالا قرار بگیرند. در این میان وقتی وارد مباحث گفتمان سیاسی میشویم می بینیم که در قرن بیسم از این مباحث در جهت حاکمیتهای موجود و مخالفانشان بسیار داشته ایم و در این حالت، معنای نخبه بسیار تغییر کرده است. برای سرمایهداران و نظامهای لیبرال حاکم در اروپای غربی و آمریکا مفهوم «نخبه» هم در داشتن تجربه و سرمایه فرهنگی و تحصیلی تعریف میشده و هم در داشتن سرمایه مالی و اقتصادی و البته فرض بر آن بوده که این دو نوع سرمایه بر هم انطباق دارند یعنی به عبارت ساده تر باهوشترین افراد میتوانستهاند به سرمایهداران قدرتمند تبدیل شوند. در این استدلال موضوع انتقال و موروثی بودن ثروت و قدرت و دانش نادیده گرفته میشده است، نقدی که پیر بوردیو به صورتی جدی بر رویکردهای ِ مدعی ِ برابری حقوق دموکراتیک در نظامهای آموزشی به آن پرداخته است. اما در نظامهای مقابل ِ سرمایهداری یعنی انواع نظامهای موسوم به کمونیستی، سوسیالیستی، دموکراسیهای خلقی و غیره، بیآنکه خواسته باشیم وارد بررسی میزان درستی یا نادرستی این عناوین بشویم، نخبگی به صورت تقریبا پیوسته با میزان وابستگی و تعلقهای سیاسی و ایدئولوژیک سنجیده میشده است. بالاترین مقامها، و بیشترین امتیازات همواره به کسانی میرسیده است که در این نظامها فرمانبرداری بیشتری نسبت به قدرت دولتی و حزبی و ایدئولوژیک نشان بدهند. تجربه قرن بیستم نیز این را نیز نشان داده که نظامهای نوع اول برغم همه ضعفی که در ادعای دموکراتیکشان دارند، به دلیل ایجاد دستاوردهای دموکراتیک واقعی مثل آزادی بیان و مطبوعات، توانستهاند نخبهگرایی موروثی را تا حدی تصحیح کرده و آن را به شایستهسالاری دستکم نسبی تبدیل کنند. اما نظامهای مقابل آنها در منطق تعیین نخبه بر اساس ایدئولوژی عملا به طرف حکومت فرصتطلبترین و فاسدترین افراد، و در نهایت «بیکفایت»ها و «بدترین» ها (در یونانی: کاکیستوکراسی از کاکیستوس به معنی بدترین و بی کفایت ترین افراد) پیش رفتند و به طرف حکومت «دزد»ها (در یونانی کلپتوکراسی از کلپتوس به معنی دزد) و در این راه تا جایی رفتند که با سقوط کامل (شوروی) و یا نسبی(چین) نظامهای خود روبرو شدند و سپس یا به سوی ترکیب سلطه استبداد و مافیای اقتصادی و فاسد رفتند(روسیه) و یا به سوی ترکیب سلطه استبداد و سرمایه داری مهار گسیخته نولیبرالی (چین). در کشورهای در حال توسعه هم که ما بیشتر با اشکال تخریب شده یکی از نظامهای دموکراتیک، ایدئولوژیک چپ یا ایدئولوژیک راست استبدادی سروکار داریم و ترکیب هایی از دزدسالاری و بیکفایت سالاری. بنابرانی اینکه گروهی را بر اساس «حضور» در قدرت سیاسی ، یا «مخالفت» با قدرت سیاسی، یا «محبوبیت» مردمی و عامیانه (پوپولیسم) یا روشنفکرانه (پوپولیسم فرهنگی) نخبه بدانیم بستگی به زاویه دید و استدلال و تحلیلی دارد که از آن وارد میشویم و اینها مفاهیمی ذاتا معنادار نیستند.
۲-به عقیده شما نظام سیاسی و دولت مردان باید متشکل از نخبگان یک جامعه باشند ؟ اما بنظر میرسد نظام سیاسی کشورهای توسعه یافته ای مثل آمریکا چندان به نخبه گرایی سیاسی اهمیتی نمیدهند.
مسائل به این شکل ساده و پیش پا افتاده نیست و پیچیدگی بسیار زیادی دارد که فرهنگ به فرهنگ و کشور به کشور و ختی درون یک کشور از این تا آن موقعیت جغرافیایی و از این تا آن دوره تاریخی و زمانی بسیار متفاوت است پس نمی توان حکم کلی و آنقدر ساده داد. در رابطه میان نخبهگرایی و نظام های سیاسی باید به چند نکته اشاره و سپس بحث را آغاز کنم. نخست آنکه در کشوری همچون ایران با مشخصات کاملا بارزی که دارد، یعنی گذار آن از یک انقلاب سیاسی ِ عدالتطلبانه که شعارهای اساسیاش، آزادی و استقلال و عدالت اجتماعی بوده؛ کشوری با جمعیت جوان و نسبتا با سرمایه فرهنگی و تحصیلی بالاو حشور گسترده زنان با مطالبات زیاد در همه عرصه های اجتماعی؛ همچنین کشوری که به دلیل اجرای طرحهای آمایش سرزمین و توزیع توسعه امروز دارای گستره توسعه نسبتا بالایی است و بیش از ده کلانشهر میلیونی و صدها شهر بزرگ و متوسط دارد، ما باید نظامهای سیاسی خاصی را به ذهن بیاوریم و هر نظام سیاسی و فرهنگی در این کشور قابل پیاده شدن نیست مگر به بهای بحرانهای بزرگ و بسیار خطرناک که سرانجام نیز سیستم را تخریب خواهند کرد. نظامهایی که می توانند برای ما الگوی پایداری باشند به باور من باید از چند خصوصیت برخوردار باشند: نخست آنکه روی به سوی دموکراسی و مردم سالاری داشته باشند و ولو در ابتدای مسیر میزان مردمسالاری در آنها آرمانی نباشد، اما به سوی گسترش و تعمیق هر چه بیشتر آن بروند؛ دوم اینکه عدالتطلب باشند و از نولیبرالیسم و نظامهای اقتصادی که در آنها فساد اقتصادی و نولیبرالیسم فاسد و فاصلههای طبقاتی زیادی وجود دارد، فاصله بگیرند؛ و سوم اینکه از لحاظ اجتماعی باید فضای باز و دموکراتیک را در سبکهای زندگی ایجاد کنند و ظرفیت تحمل دیگری و تفاوتها را به شدت در جامعه بالا ببرند. برای رسیدن به چنین مدلی ما نیاز به مطالعه و استفاده از تجربه دو گروه از کشورها داریم و برعکس تجربه و الگوی گروهی از کشورها اصولا به هیچ کارمان نمیآید، مگر به صورت منفی برای فاصله گرفتن هر چه بیشتر و دوری از آنها. الگوهای بیفایده و زیانبار برای ما نخست الگوی کشورهای بیرون آمده از کمونیسم و سرمایهداری دولتی هستند که یا به مدلهایی از استبداد نولیبرالی – حزبی تبدیل شده اند(چین) یا به مدلهایی از استبداد نولیبرالی مافیایی(روسیه) و یا از ابتدا لیبرالی بوده و در سیر خود به سوی نولیبرالیسم هر چه افسارگسیخته تری پیش رفتهاند و نهادهای دموکراتیک را در خود به خطر انداخته اند(ایالات متحده). دوم کشورهای جهان سومی که به سوی پوپولیسم استبداد گرا رفتهاند(ترکیه) یا در مدلهای مافیایی – استبدادی غرق شده اند ( کشورهای آسیای مرکزی) و سرانجام دولتهای جهان سومی کاملا مافیایی و فقرزده (برخی از کشورهای آمریکای مرکزی و لاتین). اما کشورهایی که میتوانیم از آنها الگو بگیریم: نخست دموکراسیهای اجتماعی با پیشینه چند صدساله دموکراتیک هستند (اروپای غربی)؛ دوم کشورهای توسعهیافته دموکراتیک که پس از جنگ نوسازی شدند ( ژاپن، استرالیا، نیوزلاند)، سوم کشورهای نوظهور توسعه یافته که در حال نوسازی دموکراتیک خود هستند چه در غرب (آرژانتین و شیلی) و چه در شرق (مالزی).
حال اگر از مدلهای قابل استفاده یعنی الگوهای دموکراتیک یا نیمه دموکراتیک حرکت کنیم تقریبا در همه جا شاهد آن هستیم که دموکراسیها در حال حرکت از اشکال انتخابی و تفویض اختیاری یعنی شکل نمایندگی کلاسیک به اشکال مشارکتی و مستقیم هستند. این امر البته با سرعت بسیار کمی انجام میگیرد زیرا سیاستمداری و امور سیاسی نیز بسیار تخصصی هستند و در آنها جایی برای آماتوریسم وجود ندارد. بنابراین به نوعی حتی برای تثبیت و تقویت دموکراسی نیاز به افراد نخبه سیاسی وجود دارد. اما اگر این افراد سالم یا نسبتا سالم باشند درک میکنند که با حرکتی که از لحاظ فناورانه و انقلاب اطلاعاتی در جهان رخ میدهد، لزوما باید مدل «نخبگی» سیاسی را تغییر داد. دموکراسی مشارکتی چنین امکانی را ایجاد میکند. یعنی میتواند عرصهای باشد برای آنکه گروهی از نمایندگان نه لزوما حرفهای وارد مشارکت سیاسی شوند که لزوما نخبه سیاسی (متخصص سیاسی) نباشند و یا اصولا نخبه در معنای کلاسیک کلمه نباشند و به گروههای مختلف اجتماعی تعلق داشته باشند. سازمانهای سیاسی مشارکتی با ایجاد نظمهای سیاسی جدید میتوانند ترکیبهای تازهای ایجاد کنند که حکمرانیهای جدید بدین ترتیب شکل بگیرند. و از باقیماندن دراز مدت افراد در پستهای سیاسی جلوگیری شده و سیاست به مثابه یک حرفه از میان برود. هدفی که از ابتدا نیز در دموکراسی مد نظر بوده است. این امر البته تا چشم اندازی که میتوان تصور کرد، صرفا با ترکیب نخبگان سیاسی و غیرسیاسی در لایههای کارشناسی مختلف مثلا از طریق نظامهای کمیسیونهای تخصصی و کمیسیونهای مردمی ِ نظارت و کمیسیونهای اخلاقی ترکیبی (جامعه مدنی، جامعه سیاسی، فناوران، متخصصان علوم انسانی و اجتماعی و نمایندگان ادیان) امکانپذیر است. بنابراین در یک کلام باید بگویم که تجربه چند ده ساله اخیر نشان دهنده آن است که نظام حزبی که شکلی کاملا سازمانیافته از نخبگی سیاسی است در حال اضمحلال است. این نکته را هم میتوان در دموکراسیهای غربی دید و هم در سایر کشورهای دموکراتیک. حتی نظامهای متعادلکننده دموکراسی در برابر احزاب یعنی سندیکاها نیز امروز در حال تحول و دگرگونی کامل هستند و میزان مشارکت در آنها به حداقل رسیده. اما مشارکت مردم و گروههای نخبه از طریق سازمانهای مردم محور یا سازمانهای غیرانتفاعی، امروز بیشترین موفقیت را دارند و در حال شکل دادن به روابط محلی، منطقه ملی، منطقه بین المللی و جهانی هستند و نظریههای جدید حکمرانی نیز در پی استفاده از همین تجربیات برای رسیدن به شکل مطلوبی از دموکراسی هستند که البته بیشک شاید برای رسیدن به آن بیش از نیم قرن یا بیشتر زمان مورد نیاز باشد اما اگر به آن سو حرکت نکنیم، آلترناتیوی جز استبداد و نظامهای مافیایی و پوپولیسمهای هماهنگ با آنها و خطرات ناشی از اینگونه حکمرانی که تهدید اقلیم و طبیعت و از میانرفتن دموکراسی و عدالت و آزادی در جوامع انسانی است، نمیتوان انتظاری داشتم.
۳-نخبه گرایی چه تناسبی با مردم گرایی دارد؟
اگر منظور ازمردمگرایی دموکراسی یا مردمسالاری است، این نسبت را در بالا نشان دادم . نخبهگرایی لزوما در تضاد با دموکراسی نیست. اما نخبهگرایی به معنای سیاست حرفه ای چنین است، زیرا به سوی به انحصار در آوردن قدرت سیاسی و سازوکارهای سیاسی در دست عده محدودی از افراد حرکت میکند که لزوما نیز بهترین و نخبه ترین افراد نیستند ولو آنکه این نام را بر خود بگذارند. در تحلیل سیستمهای سیاسی موجود در جهان سوم امروز بسیار از اشکال «دزد سالاری» (kleptocray) و «بی کفایت سالاری» (kakistocracy) صحبت میشود. اینها در برابر شایستهسالاری و نخبهسالاری قرار دارند یعنی در این موارد ما واقعا با افرادی روبرو هستیم که نه نخبه به معنای دارای دانش بالایی هستند و نه شایسته به معنای بهترین فرد در زمینه کار خود، بلکه در اغلب مواقع اینها اوباشی هستند سودجو و فرصتطلب که میدانند چگونه باید گلیم خود را از آب بیرون بکشند و از فرصتها برای دزدی و کسب منفعت خود استفاده کنند، آنها اعتقادی هم به هیچ چیزی جز سود خود ندارند. بنابراین به نظرم نمیتوان اینها را نخبه دانست. مردمسالاری با نخبهسالاری به نظر من در تضاد ذاتی نیست و میتوان در چشماندازهای قابل تصور در ترکیبی میان آنها به شکلی نسبتا آرمانی از حکومت رسید.
اما اگر منظور ازمردمگرایی، پوپولیسم است در این صورت اتفاقا ما بسیار بیشتر با حضور گروهی از نخبگان روبرو هستیم. شکل پوپولیستی یا عامهگرایی در هدف تاکتیکی خود از عوام استفاده میکند و نه در سازوکارهای حکمرانی خود، زیرا با استفاده از گروهی از نخبگان عموما فنسالار میتواند همه شرایط را برای حکمرانی خود با روشهای ضد دموکراتیک آماده کند. پوپولیسم به هیچ رو نمیتواند با دموکراسی همسازی داشته باشد، اما با نخبهگرایی ضد دموکراتیک، کاملا سازگار است.
۴-به عقیده شما چه چیز در ساختار سیاسی کشور ما وجود دارد که از دیر باز نخبگان سیاسی و اصلاحگران اجتماعی مطرود یا مغضوب حکومت ها واقع میشوند؟ افرادی چون…
آنچه در ایران «نخبه کشی» نامیده شده و موفقیت رسانهای زیادی هم پیدا کرده روایتی جذاب دارد که آنرا عامهپسند میکند اما در حقیقت نه خاص ایران است، نه خاص فرهنگهای شرقی و نه خاص کشورهای جهان سوم. این روایت را ابتدا یونانیها علیه دشمنان همیشگیشان، یعنی ایرانیها ساختند. فیلسوفان یونانی از جمله افلاطون و ارسطو معتقد بودند «استبداد» یک «هنر ایرانی» است و ایرانیها همگی برده شاه شاهان هستند و بنابراین هرکسی از خودش هوش و استعدادی نشان دهد، دیر یا زود پس از سوءاستفادهای که از او برای اهداف استبداد خواهد شد، از میان برده میشود. بعدها همین روایت را اروپاییها برای کل شرق نیز ساختند کسانی مثل برنیه و منتسکیو و بُدُن و دیگران و نهایتا نظریه شیوه تولید آسیایی با ریشه گرفتن از برخی نظریات مارکس بیرون آمد و کارل ویتفوگل کتاب معروف اما بیپایهای با عنوان «استبداد شرقی» درباره مصادیق آن نوشت (که به فارسی هم ترجمه شده) و گروهی از نظریهپردازان ایرانی هم در چند ده سال اخیر بر پایه این پیشینه طولانی، شبه نظریاتی بیرون آوردهاند که این نظریه قدیمی یونانی و سپس استعماری را توجیه کنند. اما مطالعات جدّی تاریخ همه این گونه نظریات و این روایتها را رد کرده است. شکی نیست که مستبدانی که در تاریخ ایران وجود داشتهاند بارها و بارها افراد سالم پیش روی خود را از میان بردهاند و در این کار از گروهی از اراذل و اوباش و نه مردم و همچنین از گروهی از روشنفکران و تحصیلکردگان خائن استفاده کردهاند. اما این خاص ایران نبوده و در همه کشورهای جهان در همان منطقی که در اینجا شاهدش بودهایم، اتفاق افتاده است. وقتی منتسکیو کتاب «نامههای پارسی« خودش را مینوشت و در آن از قول سه ایرانی مسافر به فرانسه سخن میگفت روی سخنش به فرانسویها بود و دقیقا میخواست از این الگوی شکل گرفته و روایت قدیمی که در ذهن اروپاییها وجود دارد، استفاده کند تا نقد خود را نسبت به جامعه فرانسه آن زمان ، یعنی جامعه پیش از انقلاب که رو به انقلاب می رفت، مطرح کند . همان کاری که چند هزار سال پیش از او طرفداران دموکراسی یونانی علیه طرفداران استبداد می کردند و آنها را متهم به دنباله روی از ایرانیان در استبداد و «بردگی عمومی» مردم می کردند.
بنابراین به نظرم این داستان «نخبه کشی» هم یکی از روایتهایی باشد که بخشی از همان داستان قدیمی و اسطوره استبداد آسیایی است که هرگز در محافل جدّی و علمی جهان برسمیت شناخته نشد و سیر صعود و نزولش را پری آندرسون مورخ و دانشمند بریتانیایی در کتاب «دولت های مطلقه» خود به خوبی ارائه داده است. در این مورد البته کتاب «سقوط و ظهور نظریه شیوه تولید اسیایی» اثر استفن دان و مجموعه مقالاتی که موریس گودولیه در دهه ۱۹۷۰ در این باره در دو جلد منتشر کرد نیز کتاب های مهمی هستند که بیشتر در چارچوب بلوک شرق به موضوع تحول این نظریه پرداخته اند. کتاب آندرسون و دان در ایران ترجمه و منتشر شدهاند. بهررو اسطوره «مستبد شرقی» و «نخبه کشی» از مجموعه اسطورههایی هستند که میتوان به صورت رایجی در رویکردهای شرقشناسانه به تعبیر ادوارد سعید در کتاب معروفش به همین عنوان یافت. اینکه حال ما خواستهایم این امر را که در اصل و اساسش به هر نظام استبدادی و فاسد سیاسی برمیگردد را برای خودمان به یک «روانشناسی یا جامعه شناسی خودمانی» و «عامیانه» تبدیل کنیم، دلایلی آسیب شناختی در فرهنگ معاصرمان دارد که جای بحث آن اینجا نیست. اما در یک کلام من چنین باوری ندارم که ایرانیان نخبهکشتر از دیگران باشند اما این واقعیت است که سیستمهای بسته، استبدادی، حقیر فکری، مرید و مراد پرور، بدون شک نخبگان فکری و افراد سالم را در خود از میان برده یا حاشیهای میکنند و این افراد برای سالم ماندن باید کاملا نسبت به این موضوع حساس بوده و از خود مراقبت کنند. این را هم اضافه کنم کشتن و حاشیهایکردن تنها یکی از راههای بیرون راندن و از میانبردن اندیشمندان در این گونه سیستمها است و شاید از آن بدتر- و این در کشور ما کاملا رایج است – نظامهای مرید و مرادی است که جمع شدن به گرد یک شخصیت یا اندیشمند و چاپلوسی های رایج او را چنان بالا میبرند که قابلیتهای فکری و انتقادی و داوری درست را نسبت به خود و اطرافش از دست داده و دچار سقوط میشود. برخی از مهمترین شخصیتهای فکری ما در صد سال اخیر در اواخر عمر دچار همین خودبزرگ بینیهای آسیبزا شدند.
۵- شما خود واقفید که نخبه کشی برای نخبگان علمی هم صدق میکند که نتیجه اش مهاجرت نخبگان از کشور است. آیا جامعه و ساختار سیاسی ما توان حفظ نخبگان را ندارد یا جاذبه و امکانات غرب عامل این اتفاق است؟
مهاجرت به طور عام و مهاجرت نخبگان به طور خاص ربطی به فرایند موهوم «نخبه کشی» ندارد بلکه حاصل شرایط سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و البته اجتماعی است که در یک پهنه در دورهای خاص، کوتاه یا بلند وجود دارد. مهاجرت عمومی به دلیل وجود شرایط بد اقتصادی و یا مصیبتهای طبیعی و یا سیاسی (جنگ و تنش های سیاسی) به وجود میآید، یا به دلیل کمبود منابع طبیعی برای داشتن یک زندگی در آسایش مادی. اگر بزرگترین کشورهای مهاجرفرست جهان را بررسی کنیم، مثلا یونان و ارمنستان را، میبینیم که دو دلیل سیاسی و اقتصادی همزمان وجود داشتهاند. کشورهای مهاجرفرست دیگری مثل چین یا اروپای شرقی، آفریقای شمالی و افریقای سیاه، اغلب با کمبود منابع و فقر دست و پنجه نرم میکردهاند. در منطقه خاورمیانه بیش از سیسال است عدم امنیت سیاسی و جنگ عامل مهاجرتهای عمومی بوده و در آمریکای جنوبی و مرکزی هم در طول پنجاه سال اخیر مساله ناامنی خاص گانگستریسم مواد مخدر و فقر و استبداد. اگر به کشور خودمان نگاه کنیم باید بگوییم ایران به صورت تاریخی هرگز کشوری مهاجرفرست نبوده است و جز چند مورد، مثلا بعد از حمله عربها (مهاجرت به هند) ، حمله مغولها (مهاجرتهای داخلی)، جنگ با عراق و مواردی مشابه این ما امواج مهاجرت بزرگ نداشتهایم. در حال حاضر هم ما جمعیت مهاجر بسیار بزرگی به نسبت جمعیت کل خود نداریم. البته اسطورههای زیادی در این زمینهها میشنویم و جمعیت ایرانی خارج از کشور را تا حد ۶ یا ۷ میلیون هم بالا بردهاند، اما هر چند منابع دقیقی وجود ندارند، اما داده های بسیار نشان میدهند که این آمار نباید درست باشند. از جمله در ایالات متحده که بزرگترین پایگاه مهاجرتی ایرانیان بوده ، سرشماری های رسمی که از سال ۲۰۰۰ به این سو انجام شده، جمعیت ایرانی را زیر یک میلیون نشان میدهند. ما هنوز البته آمار دقیق و قابل اعتنایی از جمعیت ایرانیان نداریم. اما حتی آمار انتخابات آخر ریاست جمهوری که شاهد بالاترین مشارکت ایرانیان در ایران و جهان در آن بودیم ارقامی بسیار کوچک را نشان میدهند. حال پرسش این است آیا کشوری مثل یونان که جمعیت آن حدود ۱۰ میلیون و جمعیت مهاجرانشان نزدیک ۷ میلیون نفر است (حدود ۴ میلیون در ایالات متحده) و شیکاگو با سیصد هزار یونانی بعد از آتن و سالونیک سومین شهر پر جمعیت یونانی جهان است و از این لحاظ ختی دورادور نیز قابل مقایسه با جمعیت مهاجر خدود یک تا دو میلیون ایرانی به نسبت ۸۰ میلیون جمعیت نیست ، آیا این را باید دلیلی را به حساب بیاوریم که نشاندهنده وجود «نخبه کشی» در یونان است؟ بنابراین بهتر است اندکی جدیتر و غیرمحلیتر و با توجه به رویکردی تطبیقی به مسائل نگاه کنیم و از این تمایل به اسطورهسازی و اسطورهباوری فاصله بگیریم که اینها هم نه خاص فرهنگ ایرانی بلکه در هر فرهنگی که عقلانیت خود را از دست بدهد یا در آن کاهش یابد و به جای استدلال و منطق و فکر، زمام کارهای خود را به خرافات و دروغ و خیالبافی و خود بزرگ بینی و سپردن امور به همان «بدترین»ها (کایکستوکراسی) و «دزد»ها (کلپتوکراسی) که ذکرشان رفت – حال به هر دلیل که بوده باشد – بدهد ما پدیدهای به نام «نخبه کشی» داشتهایم. «نخبه کشی» خاص ایران نیست و این باورهای عامیانه که بخشی از اسطورههای قدیم و جدید هستند را باید کنار گذاشت تا بتوانیم جهان جدید را درک کنیم و با آن سازگار شویم.
نسیم بیداری شماره ۸۵
اول مرداد ۱۳۹۷