شاید هیچ شاهدی در هنر مدرن نتوان یافت که با قدرت «گرنیکا»ی پیکاسو، یک «هنر متعهد» و کاملا «زیباییشناسانه» را تعریف کند. پیکاسو خود، درباره این اثر خویش هشدار میداد که این نه تابلویی برای آرایش دیوارهای یک آپارتمان، بلکه سلاحی است برای جنگیدن با دشمن؛ دشمنی که به باور او هیچ سلاحی سختتر از هنر نمیتوانست به او ضربه بزند. این تجربه یک عمر زندگی هنرمندانه و در همان حال مبارزهجویانه او برای آزادی و برعلیه فاشیستها و دشمنان مردم بود. فاشیستها، بهترین نماد خود را در «گاومیش»، سنت مردانه و زنستیزانه اسپانیا در گاوبازی نشان میدهند. و در گرنیکا، دو جانوری که در تضادی روشن با یکدیگر قرار میگیرند: گاومیش از یک سو است که بر صحنه سلطه دارد و اثری از هیچ درد و زخمی بر او نمایان نیست؛ و اسب است از سوی دیگر به مثابه نمادی از نجابت زحمتکشانه که چون مردم از درد شیهه میکشد، شکمش پاره شده و چون جمهوری نوپا و ناپایدار اسپانیا، فرو میپاشد. گرنیکا، این روستای مرکزی فرهنگ باسک؛ این روستای بیگناه که در زمان بمباران فاشیستها، بیش از شش هزار ساکن و پناهنده و اکثرا زنان و کودکان را در خود جای داده بود، بیش از یک سوم آنها را در این نبرد نابرابر بمبافکنها علیه مردم بیسلاح از دست داد.
گرنیکا، به دوزخی بدل شد که طلیعهای بود از اروپای بیتفاوت به این تراژدی ضدبشری تا سرانجام آتش آن گریبان خودش را نیز گرفت و به ویرانهای بدلش کرد: سرزمینی کوچک اما نمادی خُرده کیهانی به طول و عرض تاریخ که گویای یورش مردستیزانه به نماد زندگی، زنان و کودکان بود. زنی پریشان، اسپانیای درمانده، که زیر هیکل تنومند و بیرحم گاومیش، کالبد نحیف کودک مُرده خویش را به چنگ گرفته، سرش را به آسمان بلند کرده و فریاد دردش با زبان خنجرگونش، گوش فلک را کر میکند. اسپانیای ازهم دریده جمهوریخواه، در قالب سربازی تکهتکه شده با بدنی که هنوز شمشیر شکسته جمهوری را در دست خود دارد، در پایین تصویر خود را مینماید. و در این حال گل و پرندهای که باید نمادهای صلح و زیبایی باشند در تاریکی پنهاناند: درها، در تاریکی راه به جایی نمیبرند و فانوس فرسوده اسپانیای کهن و روستایی خاموش است و زبان در کام گرفته؛ ولی در همان حال چشم روشن جهان پیشرفته بر روستا نور میافکند، تمام جنایت را میبیند، بیآنکه بخواهد جز دهانی از سر شگفتی بازکند و در برابر آن با زبانی بسته، سخنی بگوید.
پیکاسو در این اثر رنگها را به کنار میگذارد و حتی سبک کوبیستی خود را به سبکی شبه فیگوراتیو نزدیک میکند که سالهای سال است با آن وداع کرده. گویی جنگ و بیرحمی، مجالی نه برای شادمانی باقی میگذارد و نه برای خلاقیت در تخیلی قدرتمند که بتواند تکههای پراکنده ذهنی را به گرد هم بیاورد و از این رو، پیام باید به صورتی مستقیم و بیواسطه به شکلی فریاد گونه به بیان در آید. خنجر زبانها، جه در انسانها جه در جانوران، چهرههای تابلو، فریاد مردمان بیگناه را چنان با قدرت به گوش میرساند که کمتر میتوان دردشان را تحمل کرد. گویی تمام تابلو با صداهای بیشمار خود از هر سو فریاد میکشد. فریادهایی دادخواهانه تا گوشها را کر و چشمها را کور کنند. گرنیکا به خواست پیکاسو، هرگز پا به اسپانیای ضد آزادی نگذاشت و تنها سالها پس از مرگ و سرنگونی دیکتاتوری فرانکو و استقرار دموکراسی بود که در سرزمین مادری خود قرار و آرام گرفت: آرامشی سراسر آکنده از درد و خشم و فریاد و خون و پستی آدمکشهای فاشیستی که زنان و کودکان را هدف گرفتند تا آرزوهای یک ملت را بکشُند.
Pablo Picasso (1881-1973) / Guernica (1937)