هیچ کدام از علوم انسانى و به ویژه علوم اجتماعى را نمىتوان یافت که به اندازه و به شدت انسانشناسى نسبت به پیشینه خود رویکردى انتقادى داشته باشد. انسانشناسان بدون شک بىپردهترین و سهمگینترین حملات را به آنچه بهصورتى رایج به «گذشته استعمارى» این علم معروف است، داشتهاند. گروهى از انسانشناسان حتى ابایى از آن نداشتهاند که نخستین نسل از همکاران خود، کسانى را که عموماً همراه با مأموران اداره استعمارى قدم به کشورهاى مستعمره گذاشته بودند، به نوعى همکارى آگاهانه یا ناخودآگاهانه با نهادهاى استعمارى متهم و از این لحاظ آنها را به شدت محکوم کنند. با این وصف، جاى آن است که امروز با مطالعهاى دقیقتر بر تاریخ انسانشناسى، این گونه واکنشها را مبالغهآمیز و تا اندازهاى سطحىنگرانه بدانیم. واقعیت در آن است که هرچند انسانشناسان غربى نخستین بار در کنار چنان مأمورانى وارد سرزمینهاى غیراروپایى شدند – و اصولاً در آن زمان، ورود به صورتى دیگر ممکن نبود – اما اکثریت بزرگ آنها هرگز سر به خواستهها و تمایلات استعمارى که در پى استفاده ابزارى از آنها براى پیشبرد هدف خود مبنىبر تقویت حاکمیت استعمارى و کاهش هزینههاى اجتماعى آن بودند، نگذاشتند. برعکس بسیارى از انسانشناسان از همان آغاز شروع به دفاع از این مردمان در برابر فشار قدرتهاى استعمارى براى از میان بردن فرهنگهاى بومى و جایگزینى آنها با فرهنگ غربى کردند. این تلاش انسانشناسان از ابتداى قرن بیستم تا امروز، به صورتى پیگیر ادامه داشته است و از این نظر مىتوان به خوبى از موضع انسانشناسى دفاع کرد.
گذشته از این باید به این نکته نیز اشاره کرد که سایر علوم انسانى و اجتماعى و به ویژه جامعهشناسى نیز داراى پیشینهاى منفى و قابل مقایسه با انسانشناسى بودهاند: اگر در مورد انسانشناسان، این نیروهاى استعمارى بودند که تلاش مىکردند استفادهاى ابزارى براى تحقق اهداف سودجویانه خود تحمیل کنند، در مورد جامعهشناسان نیز سرمایهدارانى صنعتى بودند که تمایل داشتند هدف اصلى جامعهشناسى را بالا بردن بهرهورى کارگران و به دست آوردن راههایى براى کاهش هزینه اجتماعى این قشر بزرگ اجتماعى تعیین کنند. بنابراین، شاید لازم باشد این وجدان آزرده و این احساس گناه را به کنار گذاشت و نسبت به انسانشناسان نسل نخست، با شناخت و درکى بیشتر نگریست.
اما نگاه انتقادى انسانشناسى به رویکردها، روشها و به طورکلى رابطه خود با موضوع پژوهش، صرفاً به این پیشینه تاریخى مربوط نمىشود. انسانشناسى اصولاً بارى معنایى و روششناختى در خویش دارد که آن را مستعد برخورد مىکند و پیوسته به زیر سؤال مىکشد. در متن کوتاه زیر، موریس گودولیه انسانشناس فرانسوى، این موضوع را با دقت و تیزبینى مطرح مىکند. گودولیه اقیانوسیهشناس و ازجمله انسانشناسانى است که در کنار کلود مایاسو و ژان کوپنس، دنبالهرو سنت مارکسیسم در انسانشناسى فرانسه و به شدت تحت تأثیر اندیشههاى ژرژ بلاندیه بوده است. متن کوتاه زیر از کتاب از مردمنگارى تا انسانشناسى تفسیرى(۲۰۰۲) و مقالهاى با عنوان «شکستن آینه خودى» در این کتاب به قلم موریس گودولیه انتخاب و ترجمه شده است. در این متن گودولیه به بحث درباره موقعیتى بحرانى مىپردازد که عموماً تحت تأثیر گفتمان پسامدرن در انسانشناسى به وجود آمده است و گاه به نظر مىرسد که مىتواند سبب تخریب کامل رویکرد انسانشناختى به مثابه یک رویکردشناختى شود:
تقریباً دو دهه است که انسانشناسى نگاه خود را بر خویشتن افزایش داده است، به صورتى که امروز انسانشناسىِ انسانشناسى، به یکى از زیررشتههاى رشته انسانشناسى بدل شده است. این رویکرد نقادانه به ویژه در امریکا رشد کرده است، اما باید دانست که تأمل انسانشناسان بر زمین پژوهش و انتقاد از خود آنها، چندان جدید نیست و تنها در رشد خود تازه به شمار مىآید. هر انسانشناسى اگر تا اندازهاى سطحىنگر و یا بیش از اندازه خودشیفته نباشد، مىداند که باید پیوسته از کار خود فاصله بگیرد و در غیر این صورت نباید خود را انسانشناس به حساب آورد و درنهایت یک روزنامهنگار خواهد بود.
فاصله گرفتن از «من» و از «خود» یکى از پیششرطهایى است که در کار انسانشناختى وجود دارد و این فاصلهگرفتن باید هر روز تکرار شود. کار بر روى خویشتن باید همیشگى باشد. هر انسانشناسى که کیفیتى در کار خود داشته باشد، باید همواره بتواند از خود و از محصولات خود فاصله بگیرد، به ویژه اگر خواسته باشد که به این محصولات به مثابه آثارى علمى مشروعیت دهد و آنها را صرفاً محصولاتى زیباشناختى و غیره نداند. آنچه امروز در امریکاى شمالى مشاهده مىشود، از این لحاظ تا اندازهاى پیچیده است. دوران استعمارى بیش از ۴۰ سال است که به پایان رسیده است. در طول این دوران، انسانشناسان فرانسوى، انگلیسى، و غیره اغلب (و نه لزوماً به صورتى خودکار) رویکردى نقادانه نسبت به تمدن و فرهنگ خود داشتند زیرا مىدانستند که به هرحال به قدرتهاى استعمارى و سلطهگر تعلق دارند. از اینرو، چه پیش و چه پس از جنگ جهانى دوم، موضعگیرىهاى سیاسى و انتقادى مختلفى از سوى بسیارى از انسانشناسان غربى درباره ماهیت روابط جوامع آنها و جوامعى که خود براى پژوهش درون آنها فرو رفته بودند، مطرح شد.
اما با گذشت زمان و به صورتى متناقض، تقریباً در زمان سقوط دیوار برلین و فروپاشى نظام کمونیستى در اروپا و درحالىکه بیشتر کشورهاى مستعمره پیشین غرب، استقلال خود را به دست آورده بودند – هرچند این استقلال صرفاً سیاسى و اغلب صورى بود – برخى از انسانشناسان امریکایى، شروع به حمله نه تنها به آثار انسانشناسان، بلکه حتى به حرفه انسانشناس کردند. شعار آنها این بود که باید بهصورتى ریشهاى هرگونه گفتمان مردمشناختى را ساختزدایى کرد و به اینترتیب، پیشداورىهاى قوممدارانهاى را که براى ساختن آنها به کار رفته است، آشکار کرد. البته باید تأکید کرد انگیزه نظرى که آنها را به این کار وامىداشت، چندان ریشه از انسانشناسى نگرفته بود(…) بلکه بیشتر از چشماندازهایى گشوده سرچشمه مىگرفت که به فیلسوفان و نویسندگان فرانسوى تعلق داشتند و نه به انسانشناسان. پندارههاى کسانى چون دریدا، فوکو، لیوتار، و سپس دلوز و غیره؛ یعنى اندیشمندانى با افکار بسیار متفاوت، در اینجا به کار گرفته مىشدند.
زمینه نظرى مورد اتکا این اندیشمندان، زوال و طرد شدن هرگونه توضیح جهانشمول درباره تنوع جوامع انسانى و تاریخ آنها و در یک کلام فرایند تاریخى به طورکلى بود. طبعاً نخستین توضیح عمومى که هدف گرفته شد، مارکسیسم بود و توضیح دوم ساختارگرایى که سقوط خود را به مثابه یک فلسفه و نه به عنوان یک روش تحلیل آغاز کرده بود. این سقوط نیز دقیقاً از آنجا ناشى مىشد که لوى استروس همواره در تحلیلهاى خود فرد را به مثابه عامل یا سوژه کنار مىگذاشت و به مطالعه درباره «ساختارهاى» مناسبات مختلف اجتماعى که در طول تاریخ میان افراد و میان گروهها ظاهر مىشدند، اولویت مىداد؛ ساختارهایى که به نظر مىرسید بر خود اتکا دارند و به نوعى شیئى شدهاند.
بدین ترتیب ساختزدایى از عملکردها و آثار مردمشناسان، به یک هدف داراى اولویت بدل شد: به زیر سؤال بردن شرایط گردآورى اطلاعات، هویت اطلاعرسانها، چگونگى نوشتن براى بازتاب اطلاعات مشاهده شده، گزارشهاى حضور و کار مردمشناس در جامعهاى که براى پژوهش به درونش رفته و در آن زندگى مىکند. هدف همان هدف قدیمى؛ یعنى از میان بردن قوممدارى غربى، افشاکردن داورىهاى ذهنى، روشنکردن پیامدهاى پیشداورىها، و غیره بود. بنابراین، یک تقاطع به وجود مىآمد. البته ساختزدایى از یک گفتمان درباره دیگران براى بازسازى گفتمانى دیگر که محتاطتر و قابل انعطافتر و دقیقتر باشد، مىتوانست کارى قابل تقدیر به شمار بیاید، اما ساختزدایى از آثار انسانشناسى به گونهاى که در انتها، این علم «منحل» شود: یعنى همه آثار و محصولات آن (کتابها، فیلمها، مقالات، و غیره) فاقد مشخصه علمى تلقى شده و تنها به یک گفتمان ایدئولوژیک پیچیده غربى درباره دیگران و درباره خود آنها بدل شوند، امرى نه چندان قابل تقدیر بود. در این حال، در رویکرد ساختزدا در نزد بسیارى از مؤلفان، هدف دوم؛ یعنى «انحلال» رشته بارز بود، و این شک وسواسانگیز مطرح مىشد که گویى مردمشناس هرگز کارى جز ساختن یک آینه جدید براى نگریستن بر خود در آن و بازیافتن جامعه خود و پیشداورىهاى خود در دیگران نمىکند. البته این ساخت پیچیده بود زیرا با حرکت از مواد حاصل از مشاهده دیگران انجام مىگرفت؛ در واقع ما با همان پارادوکس بورخس روبهرو بودیم؛ یعنى، هم درست است و هم نادرست. درست، زیرا هرکس پیوسته در حال ساختن دیگرى در آینه خود است. اما نادرست، زیرا دقیقاً این تلاش یا این عملکرد است که باید آن را در خود از میان برد. در ایالات متحد برخى از نمایندگان جریان پسامدرن بر آن بودند که هرچند مىتوان آینه را شکست، اما به صورتى پیوسته آینههاى دیگر به گرد خود به وجود مىآیند. این انسانشناسان به صورتى ارادى این واقعیت را فراموش مىکردند که حضور ما در میدان براى یک فعالیت شناختى است؛ یعنى، کشف و تفسیر واقعیتهاى اجتماعى و فرهنگى امور و عملکردهایى که تا آن زمان به وسیله افراد خارج از این واقعیتها و فرهنگها ناشناخته یا کم شناخته بودهاند، آنها به این نکته هم اشارهاى نمىکردند که براى این کار، انسانشناس روشهایى ابداع کرده و مفاهیمى پیش نهاده بود، بحثهایى به راه انداخته و حتى جدالهایى را برانگیخته بود، فرضیاتى را به محک گذاشته و همواره واقعیتهایى را که در نقاط مختلف جهان مشاهده کرده بود با یکدیگر مقایسه مىکرد.
ورود
ورود
بازیابی رمز عبور .
کلمه عبور برایتان ایمیل خواهد شد.