موریس گودولیه: شکستن آینه «خود»

ناصر فکوهی

هیچ‏ کدام از علوم‏ انسانى و به‏ ویژه علوم اجتماعى را نمى‏‌توان یافت که به اندازه و به‏ شدت انسان‏‌شناسى نسبت به پیشینه خود رویکردى انتقادى داشته باشد. انسان‏‌شناسان بدون شک بى‏‌پرده‏‌ترین و سهمگین‏‌ترین حملات را به آن‏چه به‏‌صورتى رایج به «گذشته استعمارى» این علم معروف است، داشته‏‌اند. گروهى از انسان‏‌شناسان حتى ابایى از آن نداشته‏‌اند که نخستین نسل از همکاران خود، کسانى را که عموماً همراه با مأموران اداره استعمارى قدم به کشورهاى مستعمره گذاشته بودند، به نوعى همکارى آگاهانه یا ناخودآگاهانه با نهادهاى استعمارى متهم و از این لحاظ آن‏‌ها را به‏ شدت محکوم کنند. با این وصف، جاى آن است که امروز با مطالعه‏‌اى دقیق‏‌تر بر تاریخ انسان‏‌شناسى، این‏ گونه واکنش‏‌ها را مبالغه‏‌آمیز و تا اندازه‏‌اى سطحى‏‌نگرانه بدانیم. واقعیت در آن است که هرچند انسان‏‌شناسان غربى نخستین‏‌ بار در کنار چنان مأمورانى وارد سرزمین‏‌هاى غیراروپایى شدند – و اصولاً در آن زمان، ورود به‏ صورتى دیگر ممکن نبود – اما اکثریت بزرگ آن‏‌ها هرگز سر به خواسته‏‌ها و تمایلات استعمارى که در پى استفاده ابزارى از آن‏‌ها براى پیشبرد هدف خود مبنى‏‌بر تقویت حاکمیت استعمارى و کاهش هزینه‏‌هاى اجتماعى آن بودند، نگذاشتند. برعکس بسیارى از انسان‏‌شناسان از همان آغاز شروع به دفاع از این مردمان در برابر فشار قدرت‏‌هاى استعمارى براى از میان بردن فرهنگ‏‌هاى بومى و جایگزینى آن‏‌ها با فرهنگ غربى کردند. این تلاش انسان‏‌شناسان از ابتداى قرن بیستم تا امروز، به‏ صورتى پیگیر ادامه داشته است و از این نظر مى‏‌توان به‏ خوبى از موضع انسان‏‌شناسى دفاع کرد.
گذشته از این باید به این نکته نیز اشاره کرد که سایر علوم انسانى و اجتماعى و به‏ ویژه جامعه‏‌شناسى نیز داراى پیشینه‏‌اى منفى و قابل مقایسه با انسان‏‌شناسى بوده‏‌اند: اگر در مورد انسان‏‌شناسان، این نیروهاى استعمارى بودند که تلاش مى‏‌کردند استفاده‏اى ابزارى براى تحقق اهداف سودجویانه خود تحمیل کنند، در مورد جامعه‏‌شناسان نیز سرمایه‏‌دارانى صنعتى بودند که تمایل داشتند هدف اصلى جامعه‏‌شناسى را بالا بردن بهره‏‌ورى کارگران و به‏ دست آوردن راه‏‌هایى براى کاهش هزینه اجتماعى این قشر بزرگ اجتماعى تعیین کنند. بنابراین، شاید لازم باشد این وجدان آزرده و این احساس گناه را به‏ کنار گذاشت و نسبت به انسان‏‌شناسان نسل نخست، با شناخت و درکى بیش‏تر نگریست.
اما نگاه انتقادى انسان‏‌شناسى به رویکردها، روش‏‌ها و به‏ طورکلى رابطه خود با موضوع پژوهش، صرفاً به این پیشینه تاریخى مربوط نمى‏‌شود. انسان‏‌شناسى اصولاً بارى معنایى و روش‏‌شناختى در خویش دارد که آن را مستعد برخورد مى‏‌کند و پیوسته به زیر سؤال مى‏‌کشد. در متن کوتاه زیر، موریس گودولیه انسان‏‌شناس فرانسوى، این موضوع را با دقت و تیزبینى مطرح مى‏‌کند. گودولیه اقیانوسیه‏‌شناس و ازجمله انسان‏‌شناسانى است که در کنار کلود مایاسو و ژان کوپنس، دنباله‏‌رو سنت مارکسیسم در انسان‏‌شناسى فرانسه و به‏ شدت تحت‏‌ تأثیر اندیشه‏‌هاى ژرژ بلاندیه بوده است. متن کوتاه زیر از کتاب از مردم‏‌نگارى تا انسان‏‌شناسى تفسیرى(۲۰۰۲) و مقاله‏‌اى با عنوان «شکستن آینه خودى» در این کتاب به قلم موریس گودولیه انتخاب و ترجمه شده است. در این متن گودولیه به بحث درباره موقعیتى بحرانى مى‏‌پردازد که عموماً تحت‏ تأثیر گفتمان پسامدرن در انسان‏‌شناسى به‏ وجود آمده است و گاه به‏ نظر مى‏‌رسد که مى‏‌تواند سبب تخریب کامل رویکرد انسان‏‌شناختى به‏ مثابه یک رویکردشناختى شود:
تقریباً دو دهه است که انسان‏‌شناسى نگاه خود را بر خویشتن افزایش داده است، به‏ صورتى که امروز انسان‏‌شناسىِ انسان‏‌شناسى، به یکى از زیررشته‏‌هاى رشته انسان‏‌شناسى بدل شده است. این رویکرد نقادانه به‏ ویژه در امریکا رشد کرده است، اما باید دانست که تأمل انسان‏‌شناسان بر زمین پژوهش و انتقاد از خود آن‏‌ها، چندان جدید نیست و تنها در رشد خود تازه به‏ شمار مى‏‌آید. هر انسان‏‌شناسى اگر تا اندازه‏‌اى سطحى‏‌نگر و یا بیش از اندازه خودشیفته نباشد، مى‏‌داند که باید پیوسته از کار خود فاصله بگیرد و در غیر این صورت نباید خود را انسان‏‌شناس به‏ حساب آورد و درنهایت یک روزنامه‏‌نگار خواهد بود.
فاصله گرفتن از «من» و از «خود» یکى از پیش‏‌شرط‌هایى است که در کار انسان‏‌شناختى وجود دارد و این فاصله‏‌گرفتن باید هر روز تکرار شود. کار بر روى خویشتن باید همیشگى باشد. هر انسان‏‌شناسى که کیفیتى در کار خود داشته باشد، باید همواره بتواند از خود و از محصولات خود فاصله بگیرد، به‏ ویژه اگر خواسته باشد که به این محصولات به‏ مثابه آثارى علمى مشروعیت دهد و آن‏‌ها را صرفاً محصولاتى زیباشناختى و غیره نداند. آن‏چه امروز در امریکاى شمالى مشاهده مى‏‌شود، از این لحاظ تا اندازه‏‌اى پیچیده است. دوران استعمارى بیش از ۴۰ سال است که به پایان رسیده است. در طول این دوران، انسان‏‌شناسان فرانسوى، انگلیسى، و غیره اغلب (و نه لزوماً به‏ صورتى خودکار) رویکردى نقادانه نسبت به تمدن و فرهنگ خود داشتند زیرا مى‏‌دانستند که به‏ هرحال به قدرت‏‌هاى استعمارى و سلطه‏‌گر تعلق دارند. از این‏‌رو، چه پیش و چه پس از جنگ جهانى دوم، موضع‏‌گیرى‏‌هاى سیاسى و انتقادى مختلفى از سوى بسیارى از انسان‏‌شناسان غربى درباره ماهیت روابط جوامع آن‏‌ها و جوامعى که خود براى پژوهش درون آن‏‌ها فرو رفته بودند، مطرح شد.
اما با گذشت زمان و به‏ صورتى متناقض، تقریباً در زمان سقوط دیوار برلین و فروپاشى نظام کمونیستى در اروپا و درحالى‏‌که بیش‏تر کشورهاى مستعمره پیشین غرب، استقلال خود را به‏ دست آورده بودند – هرچند این استقلال صرفاً سیاسى و اغلب صورى بود – برخى از انسان‏‌شناسان امریکایى، شروع به حمله نه‏ تنها به آثار انسان‏‌شناسان، بلکه حتى به حرفه انسان‏‌شناس کردند. شعار آن‏‌ها این بود که باید به‏‌صورتى ریشه‏‌اى هرگونه گفتمان مردم‏‌شناختى را ساخت‏‌زدایى کرد و به‏ این‏‌ترتیب، پیش‏داورى‏‌هاى قوم‏‌مدارانه‏‌اى را که براى ساختن آن‏‌ها به‏ کار رفته است، آشکار کرد. البته باید تأکید کرد انگیزه نظرى که آن‏‌ها را به این کار وامى‏‌داشت، چندان ریشه از انسان‏‌شناسى نگرفته بود(…) بلکه بیش‏تر از چشم‏‌اندازهایى گشوده سرچشمه مى‏‌گرفت که به فیلسوفان و نویسندگان فرانسوى تعلق داشتند و نه به انسان‏‌شناسان. پنداره‏‌هاى کسانى چون دریدا، فوکو، لیوتار، و سپس دلوز و غیره؛ یعنى اندیشمندانى با افکار بسیار متفاوت، در این‏جا به‏ کار گرفته مى‏‌شدند.
زمینه نظرى مورد اتکا این اندیشمندان، زوال و طرد شدن هرگونه توضیح جهانشمول درباره تنوع جوامع انسانى و تاریخ آن‏‌ها و در یک کلام فرایند تاریخى به‏ طورکلى بود. طبعاً نخستین توضیح عمومى که هدف گرفته شد، مارکسیسم بود و توضیح دوم ساختارگرایى که سقوط خود را به‏ مثابه یک فلسفه و نه به‏ عنوان یک روش تحلیل آغاز کرده بود. این سقوط نیز دقیقاً از آن‏جا ناشى مى‏‌شد که لوى استروس همواره در تحلیل‏‌هاى خود فرد را به‏ مثابه عامل یا سوژه کنار مى‏‌گذاشت و به مطالعه درباره «ساختارهاى» مناسبات مختلف اجتماعى که در طول تاریخ میان افراد و میان گروه‏‌ها ظاهر مى‏‌شدند، اولویت مى‏‌داد؛ ساختارهایى که به نظر مى‏‌رسید بر خود اتکا دارند و به نوعى شیئى شده‏‌اند.
بدین ترتیب ساخت‏‌زدایى از عملکردها و آثار مردم‏‌شناسان، به یک هدف داراى اولویت بدل شد: به زیر سؤال بردن شرایط گردآورى اطلاعات، هویت اطلاع‏‌رسان‏‌ها، چگونگى نوشتن براى بازتاب اطلاعات مشاهده شده، گزارش‏‌هاى حضور و کار مردم‏‌شناس در جامعه‏‌اى که براى پژوهش به درونش رفته و در آن زندگى مى‏‌کند. هدف همان هدف قدیمى؛ یعنى از میان بردن قوم‏‌مدارى غربى، افشاکردن داورى‏‌هاى ذهنى، روشن‏‌کردن پیامدهاى پیش‏داورى‏‌ها، و غیره بود. بنابراین، یک تقاطع به‏ وجود مى‏‌آمد. البته ساخت‏‌زدایى از یک گفتمان درباره دیگران براى بازسازى گفتمانى دیگر که محتاط‌تر و قابل انعطاف‏‌تر و دقیق‏تر باشد، مى‏‌توانست کارى قابل‏‌ تقدیر به‏ شمار بیاید، اما ساخت‏‌زدایى از آثار انسان‏‌شناسى به‏ گونه‏‌اى که در انتها، این علم «منحل» شود: یعنى همه آثار و محصولات آن (کتاب‏‌ها، فیلم‏‌ها، مقالات، و غیره) فاقد مشخصه علمى تلقى شده و تنها به یک گفتمان ایدئولوژیک پیچیده غربى درباره دیگران و درباره خود آن‏‌ها بدل شوند، امرى نه چندان قابل تقدیر بود. در این حال، در رویکرد ساخت‏‌زدا در نزد بسیارى از مؤلفان، هدف دوم؛ یعنى «انحلال» رشته بارز بود، و این شک وسواس‏‌انگیز مطرح مى‏‌شد که گویى مردم‏‌شناس هرگز کارى جز ساختن یک آینه جدید براى نگریستن بر خود در آن و بازیافتن جامعه خود و پیش‏داورى‏‌هاى خود در دیگران نمى‏‌کند. البته این ساخت پیچیده بود زیرا با حرکت از مواد حاصل از مشاهده دیگران انجام مى‏‌گرفت؛ در واقع ما با همان پارادوکس بورخس روبه‏‌رو بودیم؛ یعنى، هم درست است و هم نادرست. درست، زیرا هرکس پیوسته در حال ساختن دیگرى در آینه خود است. اما نادرست، زیرا دقیقاً این تلاش یا این عملکرد است که باید آن را در خود از میان برد. در ایالات متحد برخى از نمایندگان جریان پسامدرن بر آن بودند که هرچند مى‏‌توان آینه را شکست، اما به‏ صورتى پیوسته آینه‏‌هاى دیگر به گرد خود به‏ وجود مى‏‌آیند. این انسان‏‌شناسان به‏ صورتى ارادى این واقعیت را فراموش مى‏‌کردند که حضور ما در میدان براى یک فعالیت‏‌ شناختى است؛ یعنى، کشف و تفسیر واقعیت‏‌هاى اجتماعى و فرهنگى امور و عملکردهایى که تا آن زمان به‏ وسیله افراد خارج از این واقعیت‏‌ها و فرهنگ‏‌ها ناشناخته یا کم‏ شناخته بوده‏‌اند، آن‏‌ها به این نکته هم اشاره‏‌اى نمى‏‌کردند که براى این کار، انسان‏‌شناس روش‏‌هایى ابداع کرده و مفاهیمى پیش نهاده بود، بحث‏‌هایى به راه انداخته و حتى جدال‏‌هایى را برانگیخته بود، فرضیاتى را به محک گذاشته و همواره واقعیت‏‌هایى را که در نقاط مختلف جهان مشاهده کرده بود با یکدیگر مقایسه مى‏‌کرد.