تصویر: عشایر قشقایی، آباده، ۱۳۸۹، حسن غفاری
عکاسی فرایندی ویرانگر است: فرایندی برای توقف زمان یا مرگ در حالتی تصنعی که جز لحظه ای به طول نمی انجامد و سخن گفتن از «شکار لحظه ها» گویای تلاشی برای «فرازش» (sublimation) بی رحمی از خلاقیت است. بازداشتن انسان ها از «حرکت»، از «نفس انداختن آنها»، بیرون کشیدنشان از «واقعیت این جهانی»، «اسیر کردن» آنها در یک قاب که ابعاد و «برش» هایش را یک «دیگر» ی بیگانه انتخاب کرده است تا یک «دیگر» ی بیگانه دیگر به «تماشایش» بنشیند. بیگانه نخست، عکاس، سوژه زنده را در فرایندی «قربانی گونه» همچون ابراهیم نثار خدایش، هنر یا حافظه، می کند و بیگانه دوم، با نگاه خود «مرز» ها را می شکند تا در زیر پا گذاشتن «تابو»ی جانشین انسان در جایگاه خدا با عکاس شریک شود. «قربانی» که خود شریک تمام ماجراست، از لبه تیغ خنجر ابراهیم بر گلوی خود استقبال می کند، زیرا هژمونی سلطه پدرانه، اکنون به یک هژمونی فناورانه بدل شده است که سلاحش دوربینی است در دستان «پدر» ی که شاید نمی داند، فرشته ای در کار است و قوچی در راه، تا نگذارند او جان فرزند دلبندش، اسحاق، را بگیرد.
عکاسی فرایند ی آفریننده است: زایش دوباره «اقعیت» در «فراواقعیت»، شکلی گذرا و نامفهوم در شکلی ثابت و پر معنا؛ باز نمودی از آنچه نمی توان دید، زیرا پیش از آنکه بتوان دیدش، دیگر وجود ندارد. سرعت در اینجا دیگر حرکت نیست، بلکه نابودی ناگزیر لحظه ها در جریان زمان است با نتیجه ای غم انگیز: از میان بردن معانی. چشم در اینجا بی سلاح است و تنها توانش انتقال داده هایی به ذهنی است که دیر یا زود فرار می شود و اندیشه ای بوالهوس که حافظه ای را می سازد و حافظه ای که به دلبخواه در دسترس هست یا نیست. اینجاست که عکاسی به میدان می آید، زمان را متوقف می کند: هر چند شکی نیست که آن را، همچون سوژه خود، می کشد اما برای آنکه بتواند دوباره و این بار در قالبی بازنموده آن را باز آفریند. نگاه را به میهمانی معنا دعوت کند و چشمان را در ابدیت یک لحظه آرامش ببخشاید.
عکاسی نه آن است و نه این، عکاسی هم آن است و هم این. این عکس «من»، «او»، «آنها» را در خود دارد و دوربینی که بازمی گردد و از عکاس ، عکس می گیرد و از تماشاچی عکس، و آنها به سوژه هایی بدل می کنند که در دیالکتیکی با سوژه اصلی قرار می گیرند. افزون بر این، عکس، برای من، شاید از نقطه نظر هایی خاص ، در شرایط و با نگاهی خاص، بیشتر و بهتر از هر عکسی این نکته، این تناقض درک ناپذیر و این مقاومت ما در برابر «برون» ی که تن به منطق ما نمی دهد را باز می نمایاند. نسل هایی پی در پی، نگاه هایی متقاطع اما به نقاطی که بی تردید یکسان نیستند . اندیشه هایی که در هوا موج می زنند و و گویی از آن ابا دارند که با یکدیگر برخورد کنند. یک «سادگی تصنعی» برای بیننده ای که خود را بی شک، فراتر از آن سادگی در یک پیچیدگی مفهومی، معنایی و نمادین احساس می کند ، اما بی شک ، در سطحی پایین تر از واقعیت در جریان قرار دارد. کلاهی «سنتی» که در دستان یک مرد قرار دارد در حرکتی «مدرن»، در حال نشستن بر سر یک کودک، اما در واقعیت هم کلاه جایی دیگر است، هم مرد، و هم کودک و دیگر نظاره گران بر این صحنه از جمله عکاسی که آن را به ثبت و تثبیت کشانده است.
سنت، تمایل به آن دارد که خود را «تقلیل» دهد: به یک کلاه، به چند لبخند، به یک «صحنه پردازی مدرن»، به آدم هایی «ساده»، به پیرمردی در «دوردست» که از این «صحنه ها» فراوان دیده است، به دستانی که با مهارت کلاه را بر سر جا به جا می کنند، به دستانی که در پی از میان برداشتن خطاها هستند، به کودکی که هم آنجاست و هم در جهانی دیگر، هم در اندیشه های کودکانه اش غوطه می خورد و معنای این حرکات را از خود می پرسد و هم فرو رفتن کلاه در سر را همچون یک «مراسم گذار»، کلیدی برای ورود خود به جهان «آدم های بزرگ» می پندارد، در عین حال که ممکن است آن را در نگاهی باز هم «مدرن» یک بازی سرگرم کننده، میان دست ها و نگاه ها و بزرگان و عکاس بپندارد. کودک اینجا است؛ کودک اینجا نیست. همچون کنشگران دیگری که در این قاب کوچک هم حضور دارند و هم ناپیدایند. صحنه، همچون تابلویی ، لایه های تو در توی واقعیت را با تثبیت آنها، با کشاندن هزار توهای اسرار آمیز آنها به یک شیئی دو بعدی و سطحی صاف از جنس یا از پرده ای روشن از جنس رایانه ای، به لایه ای نفوذ ناپذیر تبدیل کرده است: لایه ای که می توان تا بی نهایت آن را شکافت و بازدوخت، لایه ای که می توان تا بی نهایت آن را ساخت زدایی کرد و باز ساختارها و ساخت ها را بدان بازگرداند.
هنر عکاس در این عکس، ولو ناخود آگاهانه، و چه بهتر هم که ناخود آگاهانه، دقیقا در موفقیت یافتن در این گذر خطرناک، در این بازنمایی واقعیت چند بعدی در دو بعد سطحی و در شانس بی همانندی است که به تماشاگر، ولو تماشاگری «چشم چران»، می دهد تا بتواند درون عکس فرو رود، از میان این آدم ها عبور کند، میانشان بنشیند، در تقاطع نگاهایشان و اندیشه هایشان قرار بگیرد، راه آنها را سد کند، اندیشه ها و نگاه خود را جانشین آنها کند و در نهایت «آنچه» را بسازد که خود می خواهد: شکلی و معنایی تماما «تصنعی» و تماما «طبیعی»، شکل و معنایی به همان اندازه مبهم و نامفهوم، که روشن و گویا: در نهایت فرهنگ همه اهرم ها را در دست می گیرد و تصویر را در میانه ای قرار می دهد تا بتواند در نگاه هایی تعیبیر و تفسیر شود که از هر نقطه ای از این بازنمود، شاید میلیون ها نشانه ذهنی داشته باشند و آنها را با یکدیگر پیوند دهند.
عکاسی، هنری خلاق و ویرانگر است؛ هنری بی تفاوت و شور انگیز؛ هنری اندوه بار و شادمان؛ هنری در مرزهایی بی نهایت دور و بی نهایت نزدیک به واقعیت: در تقاطع های بی پاین نگاه ها و اندیشه های بازنموده شده در واقعه ای پیش پا افتاده؛ در شادمانی هایی از یاد رفته و یا در یاد مادنی؛ در کودکی که دیگر کودک نیست ولی همچنان کودک مانده است؛ در پدری که با آینده خود می نگرد و به پدر بزرگی به گذشته خود را به یاد می آورد. عکاسی، هنری افسون گر است، هنری با مخلوقاتی که می توانند آفریننده خود را به سرعت ترک کنند و در جهان به پرواز در آیند. همچون این عکس که کودک و مردان جوان و پیرمرد و کلاه و لبحندها و نگاه ها را برای ابدیت به پرواز در می آورد و از خانه ای به خانه ای از ذهنی به ذهنی دیگر و از چارچوبی در اندیشه به چارچوبی دیگر می برد بی آنکه لزوما هنرمند بداند یا بخواهد و حال که هنرمند می داند و می خواهد اذعان کنیم که آفریده اش می تواند عمری بسیار درازتر از او داشته باشد و یک جاودانگی ولو مفروض و خیالین برایش به ارمغان بیاورد، زیرا بدان امکان دهد که لبخندها و نگاه ها و کلاه ها، میلیون ها بار به اشکال گوناگون با یکدیگر ترکیب شوند تا به معانی و تفسیرهایی گوناگون دامن زنند.
این مطلب در چارچوب همکاری میان انسان شناسی و فرهنگ و نشریه حرفه هنرمند منتشر می شود و در شماره ۴۲ این نشریه، تابستان ۱۳۹۱ به انتشار رسیده است.