یکی از مشخصات منفی فرهنگ برخی از ایرانیان که بارها و بارها بر آن تاکید شده است و خود نتیجه درماندگی و دور ماندن از کاروان آزادی و تمدن و روشنبینی جهانی بوده است، اربابمنشی و زورگویی ظالمانه نسبت به پاییندستان و چاپلوسی و بندگی نسبت به بالادستان است. در نتیجه چندان مهم نیست که جایگاه هرکسی در سلسله مراتب اجتماعی کجاست، زیرا همیشه کسانی را پیدا میکند که از او پایینترند تا تحقیرشان کند و همیشه بالادستیهایی هستند که تحسینشان کرده و سر بندگی در برابرشان فرود آورد. این مشخصه البته خاص این گروه از ایرانیان نیست و هرجا دوران طولانی استبداد و فرومایه سالاری (kakistocracy) در آن وجود داشته باشد، با چنین رویکردی – کمتر یا بیشتر – مواجه میشویم و برعکس هرکجا، میزان دموکراسی و آزادی و عقلانیت در جامعهای بالاتر برود، میزان آن کاهش مییابد. اما از دردناکترین مصادیق این خصلت زمانی است که با نژادپرستی و با نظریههای توطئه ترکیب میشود. آنجا که نظریهای همچون «جایگزینی بزرگ» (Great Replacement ) مطرح میشود که ریشه معنایی آن به تعصبهای قومگرایانه، یهودستیزانه و استعماری در اروپای سفید و سپس دوران برده داری در امریکا و فاشیسم نیمه نخست قرن بیستم، بر می گردد و واضع این واژه یک نویسنده فرانسوی بود. این شخص، ژان رنو کامو(زاده ۱۹۴۶) بود که از سوسیالیسم به راست افراطی فرانسوی رسید. مبنای این نظریه، یک اندیشه متوهم و هراس از بیگانه و توطئه است: اینکه جمعیتهای غیراروپایی، غیرسفیدپوست و غیرمسیحی، بر اساس یک توطئه حسابشده و شیطانی، قصد دارند نژاد سفید را تخریب و با حضور خود در اروپا و فرزندآوری هر چه بیشتر جانشین سفیدپوستان شوند. تعبیر این نظریه که فاشیسم و هیتلریسم نیز از آن نه با این نام ولی با همین محتوا استفاده میکردند، امروز عمدتا خود را در اروپا و امریکا علیه سیاهان، و به ویژه مسلمانان و مهاجران غیراروپایی مییابد و خوراکی دائم به راست افراطی میدهد.
در واقع، مسئله همان اندازه ابلهانه است که دردناک: اروپا و امریکا در طول دویست سال اخیر، با سیاستهای استعماری، دیکتاتورپرور، مخرب و خانمانبراندازی که سالیان سال است در جهان سوم دنبال میکنند، زندگی در این کشورها را برای مردمان عادی آنها، تقریبا تا حد مرگ ناممکن کرده و امواج بیپایان مهاجران را به سوی خود به راه انداختهاند؛ اما در همین حال قادر به کنترل و مدیریت مهاجران نیستند و حال این امر سبب رشد راست افراطی شده که از جوّ ضد خارجی برای دامن زدن به احساسات همیشه حاضر نژادپرستانه استفاده می کند اما خطری اساسی برای راست متعارف هم به شمار میآید زیرا به شدت ضد دموکراتیک، اقتدارگرا و ضد نهادگرا و طرفدار کیش شخصیتهای قدرتمند است. روی کار آمدن ترامپ در امریکا سبب شد که طرفداران این نظریه دروغ بزرگی چون «مظلومیت» سفیدپوستان و «قربانی» شدن آنها را مطرح کنند، نظریهای که رشد بسیار زیادی نه فقط در امریکا، بلکه در اروپای کرد. در ده سال اخیر این نظریه و نفوذ اشکال متفاوت و دیگری از نظریههای نژادپرستانه سبب شده در بسیاری از کشورهای اروپایی راست افراطی تا حد رسیدن به قدرت دولتی پیش رود (ایتالیا و مجارستان) و یا بسیار به این امر نزدیک شود (فرانسه، اسپانیا…). اما اشتباه است اگر تصور کنیم که کشورهای جهان سومی از این بیماری و سموم خطرناک نژادپرستی در امان بوده و هستند؛ مثال کشورهایی چون چین، روسیه، هند، برمه (همگی در سرکوب مسلمانان)، یا کره شمالی، امریکای لاتین، افریقا و ترکیه و کشورهای عربی (در سرکوب مخالفان سیاسی یا و قبایل رقیب) گویای آن هستند که نژادپرستی و ملیگرایی مبالغهآمیز همچون سرطانی همه کشورهای جهان و دستاوردهای دموکراتیک دویست سال اخیر را تهدید میکنند.
و حال در کشور خودمان که از لحاظ تاریخی همواره در آن با همگامی و همکاری اقوام برای ایجاد وحدت ملی و هویت ایرانی روبرو بودهایم ببینیم که از یک سو پانها و تجزیهطلبان قومی، و از سوی دیگر، پانایرانیستهای ایرانی، اغلب با اهداف یکسانی، نظریههای نژادپرستانه را پیش ببرند. اما جایی خطر بیشتر است که این گونه نظریهها، تریبونهای رسمی مییابند. این نکتهای است که سالهاست در رابطه با گروه پناهندگان افغانستانیهای ایران با روبرو هستیم و در این اواخر شدت نگرانکنندهای گرفته است. آنها که دائما از «ایران بزرگ» و خیانت رژیم های گذشته ایران در از دست دادن بخشهایی از سرزمین مادر سخن میگویند، وقتی پای ورود افغانستانیها به ایران که از دست طالبان و مرگ و جنگ میگریزند، پیش میآید، چون با انسانهایی ضعیفتر از خود روبرو هستند، هیچ ابایی ندارند که نظریههایی چون «جایگزینی بزرگ» دفاع کنند بی آنکه اصولا آن را بشناسند. صفحات روزنامههای ما پر است از خبرهای جعلی که گویی یکباره اکثریت نوزادان ایرانی را افغانستانیها تشکیل میدهند (آن هم مردمانی که اغلب حتی اگر در ایران به دنیا آمده باشند، از ابتداییترین حقوق، از شناسنامه و حقوق مدنی اولیه محرومند) گروهی دیگر این موضوع را با مسایل سیاسی هم در میآمیزند و از آن میگویند که «اینها را میآورند که رای بدهند»؛ گویی مشکل در سالهای اخیر «کمبود رای» بوده است. و گروهی هم طبق همیشه هر جنایت و خرابکاری و سرقتی را به حساب افغانستانیها میگذارند و هر انگی را بر این مردمان محروم و دردمند، که دعوی مالکیت پیشین سرزمینشان را دارند، نیز میزنند، نزول اخلاق شهروندی، و سقوط یک فرهنگ نشانههای زیادی دارد، که شک نداشته باشیم این مظلومکشی و ضربه زدن به ضعیفترینها برای چاپلوسی کردن در برابر بزرگترها یکی از آنها است.
ناصر فکوهی / مهر ۱۴۰۲