در فاصله برکنار شدن رضا شاه به دلیل نافرمانی از قدرتهایی که کمتر از بیست سال پیش از آن او را با کودتایی بر سرکار آورده بودند در سال ۱۳۲۰، و کودتای دیگری که محمد رضا شاه، پسرش را باز به وسیله همان قدرتها و تقریبا با همان سرنوشت، در سال ۱۳۳۲ دوباره برتخت نشاندند، ایران شاهد دورهای شبه دموکراتیک و یک تمرین دموکراسی بسیار کوتاه مدت بود. در این دوره جناح راست عمدتا در چارچوب احزاب سلطنتطلب و به ویژه ناسیونالیستهای نژادپرست و نظامیگرا نظیر سومکا، و چپ عمدتا به وسیله حزب توده در وابستگی کامل به شوروی پیشین نمایندگی میشدند. میانهروهای معتدل و ملیگراهای غیر افراطی را نیز در مجموعهای از احزاب کوچک در ائتلاف جبهه ملی به رهبری دکتر محمد مصدق میدیدیم که تنها نیروهای نسبتا مستقل و ایران دوست بودند. جنگ به اصطلاح چپ و راست با مدل ایرانی آنها که عمدتا به دنبال منافع جناحی و نه منافع مردم بودند، خود از دلایلی هموار کردن راه کودتا برای آمریکا و انگلستان و مدلی برای سیاست دولتهای قدرتمند در پنجاه سال بعدی برای تخریب شانس دموکراسی در همه جای جهان و از میان بردن شانس های توسعه کشورهای جهان سوم شد. اما اگر مسائل را سیاه و سفید نبینیم به خوبی در مییابیم که اکثریت مطلق روشنفکران ایرانی در این دوره در حزب توده و بخشی نیز در جبهه ملی و به ندرت در میان راستگرایان و نژادپرستان که نفرت از روشنفکر و پوپولیسم همیشه یکی از ارکان سیاسیشان بوده، قرار داشتند. اما سرخوردگی پس از کودتا، فشار سیاستهای ضد چپی که آمریکا در آغاز جنگ سرد به ایران تحمیل میکرد، روشنفکران را به تدریج «غیر سیاسی» کرد و ناچارشان کرد که بیشتر به سوی موقعیتهای بیخطر سیاسی حرکت کنند. با وجود این، همانگونه که در این پهنه همیشه یک روند فرهنگی ریشهدار ثنویتگرایی رایج بوده و هست. راستگرایان، هر آنکس و چیزی را که روزگاری رنگی از حزب توده داشت یا سخنی شبیه به آن زده بود، در نوعی «شیطانی کردن» ابدی قرار دادند. کاری که در جهان پس از جنگ جهانی دوم نیز استراتژی اساسی آمریکا در شیطانی کردن «چپ» بود و توانست آن را از طریق مسیحیت راست، حتی به جریانهای تندروی اسلامی که خود یا دیگران برساخته بودند، انتقال دهد. اما این تنها مدل «چپهراسی» نبود: شکل حادتر این امر در فرایند گستردهای از افسانهسازیهایی بود که در همه کشورهای جهان شاهدش بودیم: از مک کارتیسم در آمریکا که حتی به چارلی چاپلین و ارنست همینگوی هم رحم نمیکرد و آنها را «کمونیستهای خطرناک» اعلام کرد تا کشورهای جهان سوم که بروشنی «چپ بودن» را بدون آنکه تعریف روشنی از آن داشته باشند، یک توجیه کاملا قانع کننده برای کشتار انسانها میدانستند، کشتاری که در برخی از موارد نظیر اندونزی به نوعی نسلکشی شباهت داشت. بدین ترتیب سرمایه داری نظامیگرای آمریکا، توانست ایدههای اقتصادی داروینیسم اجتماعی خود (laissez faire) را با کودتاهای نظامی در سراسر جهان در میان مردمی که هیچ چیز نه از تاریخ میدانستند و نه از سازوکارهای سیاسی و اقتصادی و غیره، حاکم کند. در این میان جنایتکاران مارکسیست یا لنینیستی که در شوروی و چین و کامبوج و کوبا و ویتنام و غیره نیز اغلب به صورت واکنشهای ضد استعماری به قدرت رسیده بودند، بهانه جدیدی به دست سرمایهداری دادند تا برغم انکار و مبارزه سرسختانه چپ در اروپا و آمریکا و سایر کشورهای جهان علیه آن توتالیتاریسمهای خشن، به چپ دموکراتیک و سوسیال دموکراتیک چه در اروپا و چه در آمریکا و چه به خصوص در جهان سوم، اجازه ندهد مانعی از افسانهسازی بر مضمون «ذات خشونت آمیز و درنده و شیطانی» در چپیها بشوند. کلیسای کاتولیک توانست ایدئولوژی کاملا سیاسیای را که از فاشیسم به ارث برده بود به اسلام منتقل کند، و در نهایت مفهوم «چپ»، بدون آنکه تعریف مشخصی از آن وجود داشته باشد، بدل شد به یک «شیطان خطرناک و خونآشام»، یک «ایدئولوژی ضد دین»، چیزی در حد موجودی فضایی و ترسناک. اما این ایدئولوژی تا سالهای دهه ۱۹۸۰ هنوز نتوانسته بود روشنفکران یعنی کسانی که تاریخ و روند پیچیده و پیچاپیچ و به کلی دور از سیاه و سفید دیدنهای پوپولیستی را تحت تاثیر خود قرار دهد.
اینجا بود که روشنفکران رده جدیدی از فریدمن در اقتصاد تا آرون در جامعهشناسی و هایک در فلسفه مطرح شدند تا راه را هموار کردند تا گروههای خطرناک تری جون «فیلسوفان جدید» فرانسوی(برنار هانری لوی، آندره گلوکسمان و غیره) شروع به تشویق سایر روشنفکران کنند تا عقدههای گناه «بی ریشه» خود نسبت به «جنایات خیالین» استعمار و رژیمهای نظامی پس از جنگ جهانی دوم را رها کنند و برعکس با برجسته کردن و تاکید بر جنایات مارکسیسم و لنینیسم و مائوئیسم و فاشیسم چپ به طور عام، راه را بر پذیرش جنایات فاشیسم راست از کشتارهای گسترده جنگهای استعماری تا جنگ جهانی اول و دوم و صدها چنگ نیابتی از دهه ۱۹۵۰ تا امروز ببندند. گروه اول یعنی جنایات چپ ، «ذاتی» تعبیر شدند و گروه دوم یعنی جنایات راست، «دردهای لازم برای زایش جهان نوین»، و جالب آنکه امروز در حالی که در قلب جهان قدرتمند غرب ، آمریکا و اروپا، روشنفکران یک صدا و با تامل جدی بر تاریخ و جریانات آن، فاشیسم و جنایات راست و چپ را در کنار هم محکوم میکنند و از سیاستهایی دفاع میکنند که اغلب نزدیک به سوسیال دموکراسی یعنی به چپ تاریخی اروپایی در قرن نوزده و بیست است و فاشیستهایی چون ترامپ را محکوم و به دست عدالت می سپارند، در کشورهای جهان سوم از جمله در کشور ما، با یک جنون «ضد روشنفکر گرایی» و «ضد چپ گرایی» آنهم با یک هیستری بی معنا علیه «تودهایسمی» که سالهای سال است وجود خارجی ندارد، و با نژاد پرستی و ترامپیسم روبرو هستیم. و هر اندازه در این کشورها، نظامیگری، پوپولیسم، عامهپسندی و عامهگرایی، و بیسوادی تاریخی و اجتماعی و لومپنیسم بالا میرود، با گرایشهای سرسختتری در این زمینهها روبروئیم. و در این حال، نکته قابل تامل در آن است که بدترین نمایندگان نولیبرالیسمی که جهان را در لبه پرتگاه یک فاشیسم جدید قرار دادهاند، امروز مدعی آزادی و دموکراسی و آینده درخشان برای سراسر جهان هستند. براستی که باید این سخن را همیشه در مد نظر داشت که تا آگاهی حاکم نشود و درونی نگردد، بیهوده است که انتظار داشته باشیم انسانها بتوانند حتی به مرزهای دوردست یک دموکراسی واقعی برسند.
بهمن ۱۴۰۱