شکنجه

یکى از تصاویر هولناکى که در میان هزاران تصویر دیگر، از عراق اشغال شده در سراسر جهان منتشر شد، تصویر یک سرباز زن امریکایى، دخترکى کوچک و ظریف بود، که یک زندانى مرد برهنه عراقى را که قلاده‏اى به گردنش انداخته، همچون حیوانى در زندان به گردش درآورده است. این رفتار و رفتارهایى مشابه، که به‏ صورتى حساب شده براى درهم شکستن فرهنگى شخصیت زندانیان انجام مى‏گرفتند، در کنار سایر تصاویر زندان ابوغریب، داده‏ هایى تازه بودند که بر انبوه دیگر داده‏ هاى بى‏شمار تاریخى، چه در دوره‏ هاى گذشته و چه به‏ ویژه در دوره معاصر، درباره واقعیت شکنجه اضافه مى‏شدند و نشان مى‏دادند که تقریباً هیچ حد و مرزى را نمى‏توان براى بیرحمى انسان‏ها نسبت به یکدیگر متصور شد.

پدیده شکنجه در کنار پدیده‏ هایى دیگر چون بیرحمى و حتى خشونت، ازجمله مهم‏ترین معماهایى بوده است که در طول سال‏هاى قرن بیستم، توجه بسیارى از روان‏شناسان و انسان‏شناسان، و در کنار آن‏ها رفتارشناسان جانورى را به خود معطوف کرده است. شاید نخستین چیزى که در این میان اجماعى نسبى را ایجاد کرده است آن باشد که هرچند «خشونت» در قالب پدیده «پرخاشگرى» را مى‏توان در میان انسان‏ها و سایر جانوران مشترک دانست، اما هیچ اثرى از پدیده‏هایى همچون بیرحمى و به‏ ویژه شکنجه را نمى‏توان در جانوران چه در روابط بین انواع مختلف و چه به ‏ویژه در روابط درون یک نوع خاص ارائه داد. به عبارت دیگر، شکنجه را باید پدیده‏اى کاملاً «انسانى» و از همین‏ رو کاملاً «فرهنگى» قلمداد کرد.

یکى از فرضیاتى که شاید بتوان در این ارتباط و با حرکت از نظریه مالینوفسکى مطرح کرد، آن است که شکنجه را باید نوعى رفتار «تکامل» یافته براى ارضاى یک «نیاز» پیشرفته تلقى کرد که شکل ابتدایى‏تر آن را مى‏توان در نیاز به «امنیت» جست. مالینوفسکى در بحث خود، مثلاً آداب عروسى و نهادهاى حقوقى خانواده را شکلى پیچیده‏تر از نیازهایى ساده‏ تر ابتدایى به یک نظام خویشاوندى و درنهایت به تولیدمثل مى‏شمارد، و یا آداب و باورهاى غذایى را شکلى تکامل‏یافته از معیشت و درنهایت از نیاز به سوخت‏وساز (متابولیسم) کالبدى مى‏داند. از همین‏جا نیز شاید بتوان اشکال خاص و حادى از پرخاشگرى و تخریب را نیز شکلى تکامل‏یافته از نیاز به محافظت و درنهایت نیاز اولیه به امنیت جسمانى در نظر گرفت.

در چنین حالتى، شکنجه را باید در چارچوب پدیده‏اى بسیار آشنا براى انسان‏شناسان تحلیل کرد که همان پدیده «بیگانه ترسى»(۲۴۱) است: وحشتى که بیگانه یا «دیگرى» براى «خود» به وجود مى‏آورد و او را به پرخاش‏جویى و حتى تعارض مى‏کشاند و در نزد جانوران نیز بسیار مشهود است. این شکل خاص از بیگانه‏ترسى، تنها زمانى آرامش مى‏یابد که بتواند «دیگربودگى»(۲۴۲) را در بیگانه از میان ببرد. مثلاً نژادپرستى و رفتارهاى جنایت‏بارى که از آن ناشى مى‏شوند را تنها زمانى مى‏توان درک کرد که ترس هولناکى را که «بیگانه» یا «دیگرى» در «خود» به‏وجود مى‏آورد در نظر گرفت. کالبد خودى در پى نابودى یا تخریب دیگرى است و در این راه چیزى را هدف مى‏گیرد که به گویاترین شکلى این «دیگربودگى» را نمایندگى کند و نشان دهد. این چیز مى‏تواند کالبد بیگانه، اندیشه او، رفتارهایش، زبان او، و یا هر چیز دیگر باشد.
در فرهنگ‏هاى گوناگون و در دوره‏هاى مختلف این «بیگانه ‏بودگى» و به‏ویژه «مکان» و شکل «جاى‏گیرى» آن در کالبد بیگانه متفاوت بوده‏اند. در شکنجه ‏هاى قرون‏وسطایى، کالبد به تمامى «آلوده» پنداشته مى‏شد و شکنجه ‏ها بیش از هر چیز کالبد فیزیکى، و تخریب آشکار و برجسته آن را هدف مى‏گرفتند، و درد در این میان شاخصى بود که باید کارایى تخریب کالبدى را نشان مى‏داد، درحالى‏که مرگ یا حتى بیهوشى (مرگ موقت) فرد زیر شکنجه نوعى شکست و از کارافتادن آن تلقى مى‏شد. و زمانى که شکنجه نیز با موفقیت به پایان مى‏رسید (اعتراف) کالبد باز هم سوزانده و از میان برداشته مى‏شد، زیرا راه تطهیرى جز از طریق مرگ، براى کالبد آلوده متصور نبود. اما در شکنجه ‏هاى مدرن، بیش از هر چیز اندیشه، هدف قرار گرفته مى‏شود و حتى تلاشى وسواس‏گونه وجود دارد که کالبد دست‏نخورده باقى بماند و نه لزوماً از وحشت سازمان‏هاى بین‏المللى دفاع از قربانیان شکنجه. شکنجه در پى آن است که که اندیشه نهفته در پس رفتارها را از میان بردارد، زیرا بیش‏ترین وحشت از این اندیشه وجود دارد و نه از کالبدى که رفتارهاى ناشى از آن را به انجام رسانده است. اما به ‏هر رو، در هر دو مورد و در اکثر قریب به اتفاق اشکال شکنجه، ما با هنجارمند شدن بیگانه‏ترسى سروکار داریم. این هنجارمندى مى‏تواند خود را در قالب تبدیل رفتار شکنجه‏ گرانه به اجراى وظایف قانونى، مسئولیت در قبال دولت یا شهروندان یا قانون، و یا هر چیز دیگر بروز دهد. با این وصف، شکنجه درنهایت همان ذات فرهنگى را حفظ مى‏کند.
لوى ونسان توما(Louis Vincent Thomas )، یکى از انسان‏شناسان برجسته فرانسوى و تخصص او در «انسان‏شناسى مرگ»(anthropology of death) است. کتاب او که با همین عنوان در سال ۱۹۷۵ به چاپ رسید، از آن پس به یکى از کلاسیک‏ها در این زمینه بدل شد. در متن کوتاه زیر، که از کتاب دیگرى از همین انسان‏شناس با عنوان مرگ و قدرت گرفته شده است، او مى‏کوشد رویکرد روان‏شناختى در این حوزه را به زیر سؤال ببرد و نشان دهد که این رویکرد با مشکل تحلیل تعارض میان رفتارهاى پرخاشجویانه دگرآزار از یک‏سو و رفتارهاى عاطفى دگردوستانه از سوى دیگر در یک فرد عادى و در یک زمان واحد روبه‏ رو مى‏شود:

«هرچند روان‏شناسان کوشیده‏ اند چهره‏اى مشخص از شکنجه‏ گر ترسیم کنند، اما باید اذعان داشت که هر انسانى در خود، گرایش‏هایى پنهان براى این کار دارد که مى‏توانند در موقعیت‏هاى مناسب روانى اجتماعى فعال شوند. اگر از انگشت‏ شمار شکنجه‏گرانِ دگرآزار (سادیست) که از شکنجه صرفاً به‏دلیل شکنجه بودنِ آن لذت مى‏برند بگذریم، عموماً کافى است که دلیل توجیه‏ کننده لازم وجود داشته باشد تا یک فرد عادى به این حرکت روى آورد: اطمینان به محق بودن و اطاعت از مافوق در یک سلسله‏ مراتب پلیسى یا نظامى، در مورد بسیارى از سربازان در جنگ‏هاى الجزایر یا ویتنام کافى بوده است تا آن‏ها را به شکنجه ‏گر بدل کنند. آلن رنه(Alain René)، فیلمساز فرانسوى، تصویر هولناک اردوگاه‏هاى مرگ نازى در فیلم شب و مه(Nuit et brouillard) را با سکانس‏هایى آرامش‏بخش، که در آن‏ها ما فرمانده شکنجه‏ گر را در خانه خود در حال ابراز محبت به همسر و آکنده از عاطفه نسبت به فرزندانش مى‏بینیم، درهم مى‏آمیزد. شکنجه ممکن است با توجیهِ به‏دست آوردن اعتراف یا اطلاعات یا به‏عنوان ابزارى علیه مخالفان رژیم به‏کار رود و به‏هرحال باید بتواند به نحوى احساس عذاب وجدان را از شکنجه‏گر دور کند و او را از قدرتى که در دست دارد شاد سازد. به‏ همین ترتیب، در سطح قدرت مرکزى نیز اگر شکنجه علیه «آدم‏هاى بد و سرکش» که به «آدم‏هاى خوب» تعرض کرده‏اند و «ارزش‏هاى خوب» را به خطر انداخته‏اند انجام شود، عملى قابل توجیه خواهد بود. استدلال آن است که چون هدف، ابزارها را توجیه مى‏کند، براى نجات دادن جان انسان‏هاى بیگناه مى‏توان یک بورژوا، یک شورشى الجزایرى، یا یک چریک را شکنجه داد و عدالت را به پیروزى رساند (…) رابطه شکنجه‏گر شکنجه‏شده ما را به دیالکتیک استیلا تخریب استناد مى‏دهد که در آن قدرت و مرگ با یکدیگر همخوانى دارند. منطقِ ذاتىِ شکنجه، از چنان انسجامى برخوردار است که مى‏توان فهمید چرا قرن‏ها «تمدن» نتوانسته است آن را از عرصه حیات انسانى حذف کند. در واقع از زمانى که قربانى زیر کنترل فیزیکى شکنجه ‏گر قرار مى‏گیرد، استیلاى فرد اخیر مى‏تواند تا حد مطلق پیش رود. و این مطلق زمانى به‏دست مى‏آید که شخص شکنجه ‏شونده تخریب شود. هدف اصلى شکنجه نیز همین است: هرچند در شکنجه‏گاه با خشونت‏هاى فیزیکىِ افسارگسیخته روبه‏رو مى‏شویم، هدف اصلى آن فروریختن روانى قربانى است، به‏ گونه ‏اى‏ که از او به‏ طور کامل شخصیت‏زدایى شود و وى در وابستگى کامل به شکنجه‏ گر قرار گیرد. استفاده از دردهاى شدید و تکرار شونده، به مرگى روانى منجر مى‏شود، زیرا اراده را از میان مى‏برد و زمانى که شکنجه‏شونده سرانجام «راز خود را فاش کند» مرگ اجتماعى در انتظار اوست، زیرا براى همیشه از محیط اجتماعى خود بیرون رانده خواهد شد: و این همان سرنوشتى است که شکنجه‏گر براى شکنجه‏شونده تحمیل کرده است، کافى است کالبد فیزیکى را تا اندازه‏اى حفظ کند و زنده نگه دارد تا مرگ قطعى، موضوع قدرت او را از میان نبرد. به ‏همین دلیل نیز مى‏توانیم بفهمیم چرا چنین علاقه ‏مندى زیادى به «شکنجه‏ هاى تمیز» وجود دارد، زیرا این شکنجه‏ها در عین آن‏که قربانى را در دستان شکنجه‏گر به یک شى‏ء بدل مى‏کنند، ظاهر کالبدى او را تقریباً دست نخورده باقى مى‏گذارند و باز به‏همین دلیل، مى‏فهمیم که چرا شکنجه‏ هاى به اصطلاح علمى با نوعى کنترل پزشکى همراه‏اند تا از تعرض سخت به تمامیت کالبدى پرهیز شود. یکى از قربانیان شکنجه روایت مى‏کند (لوموند، ۱۷ مارس ۱۹۷۸) که در یک مرکز زیرزمینى شکنجه در بوئنوس آیرس، رئیس مرکز که متوجه شده بود در یک روز سه نفر در «بازجویى» از بین رفته‏اند، مأموران را به‏شدت تنبیه کرد. بى‏شک آن‏چه در شکنجه جذابیت دارد، استیلاى مطلق از راه تخریب دیگرى است که در عین ازمیان‏رفتن، فقط اندکى از واقعیت (کالبدى) را حفظ مى‏کند تا به‏مثابه حامل قدرت، باقى بماند.
(…) زمانى که شکنجه‏ گر به‏خوبى خود را با مناسک شکنجه انطباق داده باشد و کار خود را بداند، به پیروزى خود نیز اطمینان دارد(…) وقتى به عظمت قدرت شکنجه‏گر نسبت به قربانى او واقف باشیم، دیگر جاى تعجب نیست که چگونه برخى از افراد متعصب در فرایند شکنجه نوعى بُعد عرفانى ببینند. با وجود این، این نکته را نیز نباید از یاد برد که شکنجه‏شونده ممکن است هیچ چیز نگوید و یا در زیر شکنجه جان بسپارد که این به معنى شکست شکنجه‏گر خواهد بود. زمانى که شکنجه ‏گر با یک قربانى سرسخت روبه‏روست به ناچار باید بر شدت عمل خود بیفزاید و در این راه، شاید حتى تا نابودى خویش نیز پیش رود. همان‏گونه که فرانتس فانون(Franz Fanon) موضوع را در نزد برخى از سربازان ضدجنبش آزادى‏بخش الجزایر روایت مى‏کند، شکنجه‏گران ممکن است جز به تنش و یا سرخوردگى به چیزى نرسند. اما آن‏چه اغلب مشاهده مى‏شود، آن است که شکنجه‏گر خود را با موقعیت «انسان نبودن» (آنجلا دیویس) تطبیق مى‏دهد که این امر درنهایت شرطى آرمانى براى آن است که تا به انتهاى قدرت خویش پیش رود.