شناخت خود و اخلاق کنش
پل ریکور / برگردان ناصر فکوهی
پل ریکور(Paul Ricoeur) ، فیلسوف فرانسوی در سال ۲۰۰۵ در ۹۲ سالگی درگذشت. ریکور یکی از مهمترین چهرههای فلسفه قرن بیستم فرانسه و یکی از اساسیترین اندیشههای بینرشتهای در علوم انسانی و در عین حال الگو و نمونهای برای اخلاق اجتماعی و تعهد به علم در عین تعهد به جامعه و انسانیت بود. گفتگوی زیر در سال ۱۹۹۶ به مناسبت انتشار زندگینامه وی به قلم خودش انجام شده است. این گفتگو برگرفته از مجله علوم انسانی فرانسه شماره ۱۶۲ ژوئیه ۲۰۰۵ است.
ژاک لوکنت: یکی از نخستین اندیشههای هستیشناسانه زندگی شما ریشه خود را در یک مصیبت خانوادگی مییابد که در جنگ جهانی اول برایتان اتقاق افتاد.
پل ریکور: بله، من در سال ۱۹۱۳ به دنیا آمدم و دو سال بعد پدرم در جنگ کشته شد. برای ما سال ۱۹۱۸ و پایان جنگ، نه یک جشن پیروزی، بلکه با احساس درد و عزاداری همراه بود. پس از این موضوع ، من همواره به انتقاداتی که نسبت به معاهده ورسای و سختگیریای که در آن نسبت به آلمانیها اعمال شده بود، حساس بودم و فکر میکنم در نهایت این معاهده بود که سبب فروپاشی سیاسی این کشور شد، زیرا آن را به زانو در آورد و در واقع نوعی خودکشی برای اروپا به حساب میآمد. در دوره نوجوانی من به شدت تحت تاثیر جنبش صلحگرایی مسیحی و به خصوص جنبش سیلون دو مارک سانیه (Sillon de Marc Sagnier) بودم و گمان میکردم که واقعا فرانسه مسئول جنگ جهانی اول بوده است.
من تا سالیان درازی نسبت به این افکار صلحجویانه پایبند بودم و به همین دلیل نیز شکست [فرانسه د ر] ۱۹۴۰ را نوعی مجازات برای اشتباه خود احساس میکردم. در آن زمان فکر میکردم که در برابر آدولف هیتلر نباید فرانسه اسلحه خود را زمین میگذاشت.
با این صف، بحث درونی من با صلحگرایی در موقعیتهایی غیرقابلانتظار یعنی پس از آزادیام از اسارت، در سال ۱۹۴۵ تجدید شد. در واقع من در آن زمان به دبیری در یک دبیرستان کوچک پروتستان، کلژ سونول (Cévenol) در شامبون-سور- لینیون(Chambon-sur-Lignon) استخدام شدم که شهرتش به این دلیل بود که دوره جنگ تعداد زیادی کودکان یهودی را در خود پناه داده بود و دلیل این امر وجود دو کشیش پروتستان و عضو جنبش مقاوت فرانسه و مخالف خشونت بود. این امر مرا واداشت در سال ۱۹۴۹ متنی با عنوان «انسان غیرخشن و حضور وی در تاریخ» (۱) بنویسیم. و سرانجام جنگ سرد بود که مرا واداشت تا بار دیگر در مواضعم تعدیلی به وجود بیاوریم.
ژاک لوکنت: خشونت سیاسی دقیقا یکی از مضامینی است که شما در آثارتان به آن پرداختهاید. شما بر تناقض سیاست که در آن واحد هم هیولاوار است و هم مفید اشاره میکنید.
پل ریکور: من میان امر سیاسی به مثابه ساختار کنش مشترک و سیاست، به مثابه فعالیتی که به گرد قدرت انجام میگیرد و به اشغال حوزه سیاسی و اعمال آن میرسد، تفکیک قائل شدهام. امر سیاسی بر یک تنش و درگیری شدید استوار است که در یک سوی آن جستجو برای عقلانیتی تاریخی که خود را اساسا از خلال ساخت دولت قانون به بیان در میآورد، و در سوی دیگرش استفاده از خشونت در خدمت قدرت قرار دارد.
با تاکید بر ساختاری بودن خشونت سیاسی من هیچ گزاره اصلی را مطرح نکردهام. چندین قرن پیش از این، تامس هابز حتی تا جایی پیش رفته بود که اعلام کند خشونت در ساخت تمدنهای بزرگ مشارکت داشته است و بنابراین نمیتوان صرفا یک داوری اخلاقی نسبت به آن داشت، بلکه باید به بهرهوری عظیم آن نیز توجه کرد. اما بیش از هابز و ماکیاولی، یعنی دو اندیشمندی که به بیشترین حدی مرا نسبت به امر سیاسی و خشونت آگاه کردهاند، باید به ماکس وبر جامعهشناس و اریک وی (Eric Weil) فیلسوف، اشاره کنم.
ماکس وبر، یک رویکرد بدبینانه نسبت به امر سیاسی داشت که در آن تاکید میکرد رابطه سلطه بخشی تقکیکناپذیر از امر سیاسی است. بنا بر نظراو، امر سیاسی از لحاظ بنیادین یک پدیده خشونت است ولو آنکه دائما خود را عقلانی کرده و به ضرب دیوانسالاری به قالب تمدن در آمده باشد. دموکراسیهای غربی دقیقا تلاشی هستند برای کاهش استفاده از خشونت به آن چیزی که وبر به آن استفاده مشروع از خشونت نام داده است.
ژاک لوکنت: اما در مورد اریک وی، او چندان به خشونت سیاسی نمیپرداخت بلکه بر این نکته تاکید میکرد که خشونت ساختاری است که به یک جماعت تاریخی امکان میدهد تصمیم بگیرد.
پل ریکور: این دو اندیشمند به من امکان دادند که به صورتی کمتر دوگانهگرا به مسئله خشونت و عقلانیت در امر سیاسی فکر کنم. بعدها نیز هانا آرنت به من کمک کرد بهتر بتوانم «اراده به زیست مشترک»، اقتدار و خشونت را با یکدیگر همساز کنم.
ژاک لوکنت: به نظر میرسد این اندیشه درباره تناقض سیاسی به خوبی رویکردی متعارف را در نزد شما نشان میدهد که عبارت است از همراه کردن مواضع به ظاهر متضاد به جای آنکه آنها را رو در روی هم قرار دهیم.
پل ریکور: دقیقا ، این رویکردی است که میتوانید در سایر ابعاد کار فلسفی من نیز ببینید. من فکر میکنم که این برایم شانسی بوده که همواره زیر نفوذهایی به شدت متضاد قرار داشته باشم. برای مثال، زمانی که فلسفه را آغاز کردم، به شدت تحت تاثیر اگزیستانسیالیسم مسیحی از یک سو و به ویژه از جانب گابریل مارسل (Gabriel Marcel) و امانوئل مونیه (Emanuel Mounier) از یک سو و سنت عقلانیت فرانسوی و به ویژه ژول لانیو(Jules Lagneau) و ژول لاشولیه (Jules Lachelier) و بعدها ژان نابر (Jean Nabert) از سوی دیگر بودم. همانگونه که در سالهای بعد ناچار شدم راه خود را به زحمت میان ساختارگرایی و فلسفه سوژه بیابم. شاید واقعا در من کششی نسبت به تضاد وجود داشته باشد. مسئله فقط آن است که در این تضادها در هم شکسته نشویم، که راه میانهای را بیابیم که یک سازش ضعیف هم نباشد بلکه موضعی قوی باشد، البته فقط خوانندگان آثار من هستند که میتوانند درباره موفقیت من از این لحاظ قضاوت کنند.
ژاک لوکنت: این تنش به خصوص زمانی که شما به رابطه فلسفه و دین میرسید، اوج میگیرد.
پل ریکور: این هم مثال مهم دیگری از تعلق دوگانه من است که ممکن است برای خودم به عنوان یک مسیحی پروتستان با آرامش جلوه کند، زیرا من در پروتستانتیسم الزامی جزمگرایانه که ممکن است یک کاتولیک احساس کند، نمیبینم. مواضع پروتستان، موانع چندانی را بر سر راه عقلانیت فرانسوی که تا اندازهای با فلسفه سوژه موافق است، نمیگذارند. بنابراین در این علاقمندی به سوژه است که من توانستهام یک همسازی بیابم و نه یک همگرایی و کمتر از آن یک ادغام. این بیشتر یک وضعیت تنشآمیز است که البته با بالا رفتن سن به صورتی روشن در من کاهش مییابد.
ژاک لوکنت: اگر موقعیت شما را چندان متعارف نمیدانند، دلیلش آن است که شما خود را در آن واحد به عنوان یک فرد با ایمان در سطح شخصی و یک فرد گنوسی (Gnostique) در سطح فلسفی مطرح میکنید.
پل ریکور: من به خداوند ایمان دارم، اما در تمام آثارم نمیتوانید کوچکترین تلاشی برای اثبات وجود خدا بیابید. و زمانی که به عمیقترین مسئله در وجود انسانی یعنی مسئله وجدان اخلاقی رسیدم، بود که خود را در فلسفه، گنوستیک اعلام کردم و در وجدان من صدایی هست که میگوید: « توکسی را نخواهی کشت، تو مال کسی را نخواهی ربود و غیره» اما چه کسی این را به من میگوید؟ در سطح فلسفی میتوان یک علامت پرسش در اینجا گذاشت، یا شاید بهتر باشد بگوئیم یک علامت تعجب، اما نه یک علامت سکون.
به صورتی موازی، به مثابه یک دین باور، من «ده فرمان»، «سوگند بر فراز کوهستان» را میپذیرم، که مرا به صدایی میرساند که از بسیار دورتر از خودم میآید. همه اینها از لحاظ شناختشناسی ناهمساز میآیند اما از لحاظ اگزیستانسیل همسازند.
ژاک لوکنت: اغلب به نظر میرسد که شما، آثارتان را در مقابل آثار دیگران بنا کردهاید.
پل ریکور: درست است. این یک نوع گفتگوی بزرگ با کسانی است که مثل من فکر نمیکنند. به خصوص از آن لحاظ که بیست سال در ایالاتمتحده تدریس میکردم و از این شانس برخوردار شدم که آثاری را کشف کنم که در فرانسه ناشناخته بودند. فرانسه به صورت وحشتناکی در پیله خود فرو رفته است. برای مثال کتاب «نظریه عدالت» یعنی اثر بنیادین فیلسوف سیاسی، جان راولز(Jean Rawls) در فرانسه، بیست سال پس از انتشار آن در آمریکا ترجمه شد. ترجمه کتابهای نظریهپرداز حقوق، رونالد دوارکین (Ronald Dworkin) و انتشار آنها به زحمت در این اواخر آغاز شده است. این گفتگویی که شما به آن اشاره کردید به من اجازه داده است که به شناساندن نویسندگان دیگر به مخاطبان فرانسوی کمک کنم. جریانهای فلسفی دیگری نیز از این لحاظ از بیرون بر من تاثیر گذاشتهاند، برای نمونه و به خصوص باید به فلسفه تحلیلی اشاره کنم. من همیشه به تضاد علاقه داشتهام، خود را کاملا در چارچوب نظرات مخالف راحت احساس میکنم، زیرا به خود میگویم: « این نظر چه پرسشی را برای من مطرح میکند؟ چه چیز را باید تغییر دهم؟» البته این را نیز کاملا میپذیرم که دیگران به صورت دیگری عمل کنند. یک مورد کاملا مخالف با این را در نزد دوست خوب و فیلسوفم، میشل هانری (Michel Henry) میبینید که هیچ وقت در کتابهایش به کسی استناد نمیدهد و میگوید: « من راه خودم را میروم».
ژاک لوکنت: زیگموند فروید یکی از اندیشمندانی است که شما به او پرداختهاید، ولی در عین اظهارعلاقه به آثار وی بر فاصله خود نیز با وی تاکید داشتهاید.
پل ریکور: فروید به صورتی ریشهای باور را با تسلط سوژه بر خود زیر پرسش میبرد. او از جمله به سه زخمی که خودشیفتهگرایی(نارسیسیسم) انسانی خورده است، اشاره میکند: با گالیله، انسان دریافت که در مرکز عالم قرار ندارد؛ با چارلز داروین، دریافت که در مرکز حیات جای نگرفته است؛ و با زیگموند فروید فهمید که حتی در مرکز روح خود نیز قرار ندارد. نزدیکی من با فروید در این جهت انجام گرفت که من نیز خیلی زود با این فکر که انسان به شکلی بلافصل و شفاف، خود را بشناسد، مخالف شدم.
این امر مرا واداشت که حتی واژگانم را تغییر بدهم، زیرا امروز دیگر به جای واژه «من» (moi) یا سوژه، از واژه «خود» (soi) استفاده میکنم. استفاده من از این واژه بدان دلیل است که به صورتی طبیعی در موقعیت تکمیلکنندگی قرار دارد، همچون در اصطلاحاتی مثل «نگران خود بودن»، «شناخت خود»، «خود» همواره جنبهای بازتابنده دارد، همواره در درجه ثانویه قرار گرفته و رده نخست را به بیرون وا میگذارد.
ژاک لوکنت: برخورد شما با روانکاوی از خلال تجربهای درمانی یا نوشتاری بالینی انجام نشده، بلکه در آن صرفا از متون نظری فروید استفاده کردهاید. این امر ما را به پرسش عمومیتری میرساند که به اندیشه شما درباره موجود انسانی باز میگردد. این یکی از مضامین بسیار مورد علاقه شما است، اما به نظر میرسد در این مورد در تحلیلی به شدت انتزاعی فرو میروید.
پل ریکور: در مورد روانکاوی بیشک حق با شماست. من حتی فکر میکنم که بیش از اندازه به متون نظری فروید اهمیت داده باشم و از آنجا که تجربه انتقال [این دادههای نظری به عمل] را نداشتهام شاید تا حدی در حاشیه روانکاوی باقی مانده باشم.
اما میخواهم به انتقاد کلیتر شما، به دو صورت پاسخ بدهم. نخست آنکه به نظر من کار فلسفی کار مفهومسازی است که شما به آن انتزاع میگوئید. به نظر من واژه مفهومسازی(conceptualisation) نه فقط بار منفی ندارد، بلکه بر عکس، فکر میکنم یکی از اساسیترین خدماتی که یک فیلسوف میتواند انجام دهد، دقیقا آن است که به متخصصان مختلف در رشتههایشان کمک کند تا بهتر استدلالهای خود را ساختارمند کنند. برای مثال، وقتی یک واژه چندین معنا دارد، باید دقت داشت که دچار لغزش مفهومی نشد و روشن کرد که ما آن واژه را در چه مفهومی در چارچوب بحث خودمان به کار میبریم. این کاری است که من در آخرین نوشتههایم به خصوص کتابم درباره عدالت (۲) انجام دادهام و در آن از جمله دست به تحلیل مسیر مفهوم مسئولیت زدهام.
دومین پاسخ من به انتقاد شما نسبت به انتزاعی بودن کارم، تاکید بر آن است که کارهای من درباره اخلاق عمدتا در جهت پنداره فرزانگی عملی قرار دارند، یعنی تصمیمگیری در موقعیتهای خاص. این یک مسیر کامل است که از هنجار تا تصمیم مشخص با گذار از مشورت، طی میشود. من مثالهایی از آنچه آن را «تراژدی کنش» مینامم، آوردهام که در آن مسئلهای را کاملا جدی گرفتهام: اینکه تنش و درگیری یک بُعد تقلیلناپذیر از کُنش انسانی است.
بیائیم مثال صاحبکار خیرخواهی را در نظر بگیریم که در قدیم زیاد به آن اشاره میشد و منظور صاحبکاری بود که با کارکنان خود روابط پدرمآبانهای ایجاد میکرد، ولی به آنها اجازه نمیداد اتحادیه (سندیکا) تشکیل دهند. در حالی که تشکیل سندیکا میتواند به ظهور تنشهایی خلاق منجر شود، برای نمونه ایجاد تناسب میان ساعات کار زنان و زندگی خانوادگی آنها. از این تنش نیز، میتواند سازشی جالب توجه بیرون بیایید که نباید آن را به حساب کوتاه آمدن و عقبنشینی گذاشت، بلکه باید آن را نتیجه یک مذاکره دانست. این را هم بگویم که اغلب در فرانسه، مذاکرات بعد از یک برخورد تنشآمیز آغاز میشود. برعکس، آلمانیها، عادت دارند که از ابتدا مثلا میان صاحبکاران و سندیکاها یا میان دولت و جامعه مدنی، مذاکره کنند. من در اینجا تنشهای مربوط به منافع گروهی صحبت کردم، اما تنش در کنش انسانی را میتوان در عرصه باورها، اعتقادات و حتی در تنشهای مربوط به وظایف نیز دید(۳).
ژاک لوکنت: به نظر شما، سهم شخص فیلسوف در برابر تراژدی، کُنشی که به آن اشاره کردید چه میتواند باشد؟
پل ریکور: فیلسوفان میتوانند در چندین سطح دخالت کنند و من کاملا میپذیرم که فلسفه بتواند چه در کافههای پاریس، چه در هر کجای دیگری انجام بگیرد. بهرحال اگر آدمها حاصلی از این کار ببرند، بسیار خوب است. فراموش نکنیم که این تا اندازهای همان کاری است که سقراط هم میکرد. اما من به سهم خودم بیشتر به استدلالهایی که به خوبی بر آنها اشراف داشته باشیم، تاکید دارم. گمان میکنم هر چه بیش از پیش، دوران فیلسوفانی که بخواهند بالای تریبون بروند به پایان رسیده است و شاید ژان پل سارتر، آخرین آنها بود. بسیار مفیدتر است که ما در اندیشیدن درون گروههای چندرشتهای شرکت کنیم. در سالهای اخیر من از این اقبال برخوردار بودهام که با سه گروه حرفهای کار کنم: قضات، پزشکان و تاریخدانان که در این گروهها با پرسمانهای مشابهی برخورد کردم. در واقع، عدالت – به خصوص عدالت جزایی- پزشکی و تاریخ سه حوزهای هستند که به وسیله یک منطق امر محتمل مدیریت میشوند ( نه منطق سندیت) تا به تصمیمهایی مشخص رسیده شود.
ژاک لوکنت: آیا ممکن است که این جنبه از کارتان را بیشتر تشریح کنید؟
پل ریکور: درعرصه قضایی، من بر آنچه حقوقدانان آمریکایی به آن «پروندههای سخت»(hard cases) نام دادهاند، یعنی موقعیتهای جدیدی که برای آنها باید راه حلی از طریق مشورتهای عقلانی ابداع کرد، متمرکز شدهام. اینها مواردی بودهاند مثل پرونده « خونهای آلوده به ویروس ایدز» یا بیماری «جنون گاوی».
در عرصه پزشکی من با اساتید پزشکی و پزشکان در چارچوب پژوهش و کلینیک بر نحوهای که میتوان از یک اخلاق حرفهای به یک تصمیم مشخص آگاهانه رسید کار میکنم. در مواردی محدود نیز نظیر افرادی که در انتهای عمر خود قرار گرفتهاند، ما به صورت مشترک بر شیوهای که باید این مسئله را در وجدان و آگاهی مدیریت کرد، بدون آنکه به اخلاق پزشکی خیانت شود، فکر میکنم. من بسیار شگفتزده شدهام که چگونه میتوان به سادگی از یک موقعیت فشار بالا برای درمان به یک موقعیت اتانازی منفعلانه گذر کرد.
جنبه تراژیک قضیه به ویژه در برخی از موقعیتها بروز میکند که در آنها تصمیمگیری نه میان خوب و بد، بلکه بین بد و بدتر است. برای مثال، به قوانین درباره سقط جنین نگاه کنیم. در برخی از موارد بهتر است یک زن سقطجنین کند تا زندگی خود و شاید فرزندش را در هم بشکند. قوانینی که خانم سیمون وی(Simone Weil)(وزیر وقت) به تصویب رساند، دقیقا به نفی بدترین حالت که سقط جنینهای غیرقانونی بود، مربوط میشد. پزشکانی که این کار را انجام میدهند احتمالا چندان تمایلی به آن ندارند و بیشک ترجیح میدهند زنان را در زایش همراهی کنند. اما عدم انجام این کار میتواند به موقعیتهای حادتری از وضعیت موجود فرد در بحران برسد.
سومین موقعیت مشخص که من در آن وارد شدهام موضوع داوری تاریخی است، یعنی تفسیر پدیدههای بزرگ تاریخی همچون توتالیتاریسم. برای مثال میتوان از خود سئوال کرد که آیا در پدیدههایی همچون گولاک [اردوگاههای مرگ استالینی] و شوآ [ اردوگاههای مرگ نازی] امری خاص وجود داشته است و یا نه برعکس، یک مقوله بزرگ یعنی توتالیتاریسم به شیوههای گوناگون خود را به بیان در میآورد. من به سهم خود همیشه از این امر دفاع کردهام که یورشهای «شر» همواره خاص بودهاند. ما یک نظام جهانی شرارت نداریم که بتوان آن را در یک کلّیت گرد آورد، بلکه اشکال متفاوتی از بروز آن داریم که با یکدیگر قابل مقایسه نیستند.
ژاک لوکنت: از چند سال پیش، بحث مهمی نیز در میان تاریخدانان آلمانی درباره ریشه شوآ [اردوگاههای مرگ نازی] ظاهر شده است. طرفداران تز «غرضمندی» (intentionaliste) معتقدند که نسلکشی از ابتدا به وسیله هیتلر برنامهریزی شده بوده است؛ در حالی که طرفداران تز «کارکردگرا» برعکس، معتقدند که فرایند مزبور رفتهرفته به وجود آمده، بدون آنکه تعمد خاصی در ابتدای آن وجود داشته باشد.
پل ریکور: در مورد این بحث نظر من همانند نظر تاریخدان شائول فریدلندر(Saül Friedlander) است که از یک موضع سوم دفاع میکند: نظر «تدریجگرا»(gradualiste) به عقیده او، هیتلر از ابتدا یک شخصیت پارانویایی داشت، اما توانست با مهارت شگفتانگیزی این امر را پنهان کند تا زمانی که صدارت اعظم آلمان انتخاب شد. اما او به همان میزان که رفتهرفته جنگ را میباخت، پارانویای خود را بیشتر آشکار کرد و به یک معنا هر چه بیشتر و تدریجا بدل به شخصیتی شد که شاهد بودیم. هر چند جنایات آشویتس را نمیتوان از لحاظ اخلاقی درک کرد، اما یک تاریخدان میتواند و باید شکلگیری تدریجی آن را نشان دهد.
ژاک لوکنت: اندیشیدن بر بدی (شر) در کارهای شما حضور زیادی دارد. اما در نهایت باید پرسید اصولا«شر» چیست؟ یک غریزه ذاتی نهفته در وجود انسان؟ در ساختارهای اجتماعی سلطه و یا چیزی دیگر؟
پل ریکور: در این مورد من بسیار کانتی هستم، به این معنا که فکر میکنم «شر» امری ریشهای است. در این شکی نیست اما نه در آن حد که نیکی انسان. امانوئل کانت آنچه را که «مقصد نیکی» مینامد، جزئی تفکیکناپذیر از وجود انسان دانسته و آن را در مقابل «تمایل به بدی» که آن را جزئی اکتسابی از وجود انسانی به شمار میآورد، قرار میدهد. از همینجا میتوان گفت که «شر» امری ریشهای است، اما از آنجا که ما هرگز به سراغ منشاء آن نمیرویم، همواره با موقعیتی روبروئیم که «شر» حضور دارد و ما صرفا شاهد تظاهراتش هستیم. در واقع یکی از بزرگترین کشفیات قرن بیستم آن بود که فرهنگ نمیتواند مانعی در برابر توحش شود.
ژاک لوکنت: ما به بسیاری از جنبههای آثار شما پرداختیم، جنبههایی متنوع که در این آثار به زبان، سیاست، تاریخ، عدالت، دین و غیره مربوط هستند. اما آیا نباید گفت که قدرت اندیشه شما دقیقا در نبود پیوستگی در آن است؟ در واقع انسجام کلی آثار شما چندان روشن نیست. آیا یک خط راهنما برای شما وجود داشته یا هر اثر برای خود مستقل است؟
پل ریکور: دقیقا، هر اثر من بر مضمونی مشخص متمرکز است. اما هر کتاب جدیدی در خود، بازماندهای از کتاب قبلی را دارد. هر بار مسئله برای من، آمایش بازماندههای قبلی بوده است. در کتاب نخست خود، «داوطلب و غیردواطلب»(Le volontaire et l’involontaire) من از «تمایل به شر» سخنی نگفته بودم و این مضمونی برای کتاب بعدیام شد که «نمادشناسی شر» (Le Symbolique du mal) نام داشت. این کتاب بر کاربرد اسطوره و نماد استوار بود. اما من به خودم گفتم، فروید در این مورد نظریهای مخالف دارد، بنابراین رسالهای درباره فروید نوشتم به نام «درباره تعبیر»(Sur l’interprétation) اما نقطه حرکت من در کاربرد روشی مخالف روش فروید بود. و از همینجا کتاب بعدی من «تنش تعبیرها»(Le Comnflit des interprétations بیرون آمد که برخورد مرا با فروید و با ساختارگرایی نشان میداد. پاسخ من به ساختارگرایی آن بود که زبان صرفا خود را به شکل رمزهای ساختارمند بیان نمیکند، بلکه همچنین باید جایگاهی برای خلاقیت باقی گذاشت. به همین دلیل «تمثیل زنده است» (Métaphore vive) را نوشتم. اما تمثیل هنوز هم چیزی بیش از اندازه رمزوار بود، زیرا بخشی از کلام به حساب میآمد، بنابراین من از خود سئوال کردم آیا یک رمز فوقانی در خود نوآوری وجود ندارد و آیا جایی نیست که بتوان این امر را بهتر از تمثیل بررسی کرد. این دقیقا چیزی است که در روایت اتفاق میافتد و به همین دلیل من «زمان و روایت» (Temps et récit) را نوشتم. اما میان نوآوری معناشناختی در سطح ساختارهای گفتمان خاص روایت و نوآوری معناشناختی در نظم گزارهای(prédicative) تمثیل رابطهای موازی وجود دارد. و این بود که مرا به آنجا کشاند که همه موضوع را در «سوژه چه شد؟» گرد بیاورم. این پرسش مرا به نوشتن «خود به مثابه دیگری» (Soi-même comme un autre) کشاند که در آن دست به تحلیل حوزههای گفتمان، کنش، روایتبودگی زدم و سپس بود که شروع به توسعه یک اخلاق اولیه (petite ethique) کردم که جمعبندیای باشد از قدرتهایی که انسان را به یک موجود «قادر» تبدیل میکند. از آنجا سرانجام میدان هستیشناسی جدیدی آغاز شد که به وجود به مثابه حرکت و آسیب دیدن مربوط میشد و به من امکان داد انسان را به مثابه موجودی عمل کننده و دردمند تعریف کنم.
بنابراین میبینید که اگر من به مضامینی بسیار متفاوت پرداختهام. کتابهایم یکی پس از دیگری به یکدیگر حیات دادهاند.
منبع گفتگو :Magazine des sciences Humaines, no. 162, Juillet 2005
گفتگو گر از: ژاک لوکنت (Jacques Lecomte)
- Dans Histoire et vérité, Paris, Seuil, 1955.
- Le Juste, éd., Paris, Esprit, 1995.
- Soi-même comme un autre, Paris, Seuil, 1990.
–Magazine des Sciences Humaines, no. 162, Juillet 2005. , pp. 6-9