ستارگان ِ تیرگی یا دیالکتیک ِ چشم چرانی / خودنمایی

برای بحثی درباره «ستاره» ها یا افراد «سرشناس» و «مشهور» (celebrity) در دوران معاصر، ابتدا باید ریشه های بسیار باستانی و منطق جوامع پیش سرمایه داری را کنار بگذاریم. در حقیقت، در چنان جوامعی روابط میان انسان ها عمدتا بر اساس «فاصله مندی» و «مرزها» تعریف می شوند که هم «تمایز دهنده» اند و هم به صورتی سختی، هویت های جماعتی ایجاد می کنند. از این رو هر چند می توان در ایران، یونان یا روم باستان و امپراتوری های شرقی، گونه هایی از روابط کاریزماتیک (فرمند) یا شبه کاریزماتیک را دید و یا شاهد جستجویی برای «خودنمایی» و «دیده شدن» و «تمایز» بود، اما منطق آنها در شرایط بسیار محدود و معدودی که رابطه میان انسان ها داشتند، تقریبا ربطی به «ستاره» ها و «چهره» های مدرن و پسا مدرن ندارد.

در ریشه این واژه، ما با بیش از هر چیز با مفهوم «انبوه» بودگی و جمعیت روبرو می شویم و همچنین با مفهوم «نمایش» و «مراسم» : از این رو «چهره» احاطه شده با «هواداران» ِ شادمانی که تجسم «آرمان» خود را یافته اند، تصویری کلیشه ای و بسیار تکرار شده از«قهرمانان جدید» در عصر رسانه ها در جهان امروز است. هم از این رو، آنچه به سرعت به ذهن می آید، کتاب بنیانگزار و اساسی گی دوبور «جامعه نمایش» (۱۹۶۷) است: تلاشی برجسته و پیش درآمدی نظری بر شورش ماه مه ۱۹۶۸ فرانسه، در گونه جدیدی از جامعه که زاده می شد. دو بور پیش بینی می کرد که جهان آینده ، جهانی خواهد بود که فرایند «کالایی شدن» همه چیز، «از خودبیگانگی» را به حداکثر ممکن خواهد رسانید و از آن پهنه ای ناممکن برای زیست خواهد ساخت. و پیش بینی او شاید بسیار زودتر از آنچه تصور می کرد به وقوع پیوست: جهان جدید ، جامعه ای سیاره ای بود مرکب از «چشم چرانی ها» (voyeurism) و «خودنمایی ها» (exibitionnism) که فرایندهای هرزه نگاری(pornography) را به تدریج و در پیوستاری دائم از نسلی به نسل دیگر منتقل می کردند و روابط میان کنشگران اجتماعی را درون نوعی شهوترانی مبتنی بر «تماشای وقیحانه» و سادیستی ِ ناشی از قرار گرفتن در کنار پیروزمندان / چشم چران ها در برابر شکست خوردگان / خودنمایان تعریف می کرد. رابطه ای که در آن، چشم چران، «چهره» را می سازد و «چهره» با باور کاذبی که به خود پیدا می کند درون قهقرای «از خود بیگانگی» فرو رفته و اسیر تصویری می شود که از او ساخته شده است و تا نابودی فیزیکی وحتی پس از مرگش او را در چنگال «هرزه نگاری» وقیحانه اش نگه می دارد.

در این میان، برای درک موقعیت کنونی خودمان، بی آنکه قصد مقایسه ای مستقیم داشته باشیم، برای تامل در شباهت های ساختاری که بعدا به آن می رسیم، شاید اندکی به دور از دقت و موشکافی باشد که خواسته باشیم، قرن هجدهم اروپایی و به خصوص «قرن زیبا» (la belle époque) نوزدهم را نادیده بیانگاریم و از کنار این نکته اساسی، با بی اعتنایی بگذریم که رمانتیسم این قرن است که در نهایت به آفرینش «دندیسم» (dandism) یا دنباله روی و اسیر شدن بدن در دست تصویری ساختگی از زیبایی انجامید که جامعه ساخته بود و مصداق ادبی خود را در «زمان گمشده»ی پروستی می یافت. زایش «چهره» های مدرن و حاصل فرو پاشی ِ اشرافیت رژیم های سلطنتی پیش از انقلاب اروپا، موجوداتی بودند چون «روشنفکران» ، «خوش گذران ها» ، «اسنوب ها» و… که از سالن های عیاشانه و محافل ادبی خانگی قرن نوزده به کافه ها و فضاهای عمومی شهرها کشیده می شدند و «پرسه زنان» مدرن را به مکان هایی آرمانی در شهر جدید یعنی «خیابان» و حفره های اروتیک آن یا همان کافه ها، سینماها، تالارهای نمایش، و… می کشانند. «شهرت» و «چهره شدن» به گونه ای آرزوی بورژوازی حقیر و تحقیر شده، اما تازه به دوران رسیده و هر چه ثروتمندتری شده بودند که می خواستند همچون «بالا دستی ها» و«اشراف» لباس بپوشد، مثل آنها حرف بزند، مثل آنها قاشق و چنگال به دست بگیرد، غذایشان را با آرامش، خاموش و بی سرو صدا بخورند، مثل آنها کلمات و اصطلاحات لاتین و کلمات قصار بر زبان بیاورند و در باره آخرین وقایع هنری و سیاسی اظهار نظر کنند. و این در حالی که همچون «بورژوای نجیب زاده» مولیر (۱۶۷۰) ، ناچار بودند بیشترین فشار ها را به اعصاب و ماهیچه های سر و صورت و دست و پاهایشان بیاورند، تا تنها قادر باشند، اندکی به «اشراف» شباهت پیدا کنند.

دموکراسی، انقلابی است که «دولت – ملت» ها و انقلاب صنعتی را به وجود می آورد و با صنعتی کردن همه چیز و از جمله به قول آدورنو با پدیده آوردن «صنعت فرهنگ»، مصرف فرهنگی را به افیونی تبدیل می کند که روزمرگی را از سرکوبی دردآور به لذتی شهوت آلود تبدیل می کند: دندیسم پروستی، بریتانیای ویکتوریایی و فرانسه بلوارهای اشرافی، پدیده هایی موزه ای را می ساختنند و تا مه ۶۸ ادامه می یافتند، یعنی تا زمانی که جامعه درست در جهت معکوس آنها می توانست ضد فرهنگ (counter culture) آمریکایی هیپی ها و سپس هیپ هوپ ها، آشفتگی، کثیف بودن، مصرف مواد مخدر، خوابیدن در خیابان یا در کمون های بی بند و بار را بدل به «ضد ارزش هایی ارزشمند» و جایگزین تلاش مردمی کند که توانسته اند به برکت رادیو و گرامافون و بعدها تلویزیون و سینما، دستکم به صورت غیر مستقیم شاهد جریان یافتن «فرهنگ» از پیش چشمشان با اندکی مشارکت درونش باشند. مردمی تحقیر شده، اما بدون قدرت اقتصادی ِ بورژوای نجیب زاده مولیر. اینجا است که به نقطه مرکزی اندیشه گی دوبور می رسیم و می توانیم بفهمیم چرا جامعه مدرن و پسا مدرن با این سرعت به جامعه ای نمایشی تبدیل می شوند و اروتیزه شدن تصویر«چهره» چنین با سرعت، «لذت» را به «هرزه نگاری» تبدیل می کند: تصویر آدم ها، لباس هایشان، ادا و شکلک هایشان، طرز حرف زدن های اغلب مضحک شان، به نمایش گذاشتن گسترده «دانش» هایی هر چه بیشتر و هر چه سطحی تر، و از همه بدتر « بت شکنی ها» و «گستاخی ها» یشان، «وقاحت» های نمایشی شبه دلقک های رسانه ای شان که خود بدل به اشکال جدید «هرزه نگاری گسترده تصویری» شده اند، همه و همه «چهره» ها و «ستاره » های مبتذل و فاخر، روشنفکر و بی فرهنگ، ادیب و بی ادب، تحصیلکرده و بی سواد، مدپرست و مد گریز، ما را می سازند که تصاویری کلیشه ای تکرار شده در آینه تا بی نهایت هستند، همان اندازه چندش آور که فریبنده، همان اندازه جوان، شاداب و جذاب که گندیده، اندوهبار و دلزدا. شهر و پهنه ای که در آن «قهرمان» شدن، هر لحظه و هر جا می تواند به یک چشم بر هم زدن انجام بگیرد: از زمین های ورزش تا صحنه های تلویزیونی، از تریبون های سخنرانی تا سایت های اینترنتی ، از روی جلد مجلات، تا کافه های پر دود و گمنام با اسامی خارجی بی معنا، از «کامنت» های مضحک زیر مقالات سایت ها تا فحش نامه های فیس بوکی، از صفحات مجلات زرد نقد سینمایی تا ادبی نویسی ها و نقدهای روشنفکرانه و مچ گیری از خطاهای زبانی این و آن، از بت شکنی های جوانان «خوش فکر» تا «طنازی های استادانه» موسپیدان فکر و اندیشه، از فروشگاه های کتاب تا کافه های روشنفکرانه، از بالای برج های اشرافی تا سالن های درسگفتارهای پسا مدرن، از تریبون دانشگاه ها تا جوی خیابان ها، از شب نشینی های نمایش خصوصی فیلم تا اجراهای زیر زمینی موسیقی تلفیقی: همه کس و همه چیز در فرایند کالایی شدن هرزه وار پدیده های اجتماعی به ابزارهایی برای شهرت تبدیل می شود. «شهرت» به مثابه هدف مطلق، که هر ابزاری برایش مشروعیت دارد، آن هم بر پهنه ای که در آن همه چیز با ارزان ترین قیمت و بیشترین فراوانی به کالاهایی برای «چهره» شدن تبدیل شده است. می توان به این و آن فحاشی کرد، می توان در نقش نژاد پرستان افراطی قرار گرفت، در نقش عشاق غرب یا شرق، در نقش اسنوب های سینمایی یا تلویزیونی و ادبی، می توان هرزه نگاری های آکادمیک کرد و از تریبون های بزرگ نهادهای عظیم، خودشیفتگی هایی هذیان وار از خود نشان داد، زمین و زمانه را به مضحکه گرفت، می توان خود را بر فراز همه دید و نماینده فرهنگی معرفی کرد که حق دارد با دشنام به دیگران راه را برای خود بگشاید، می توان دیگران را فقط به جرم «دیگر» بودن، به نمایش گذاشت و خنده های هرزه عوام و تماشاچیان چشم چران را به دست آورد و سرانجام آسوده و با خاطری پرنشاط غرق در مستی از شهرت خود شد.

از مایکل جاکسون تا مادونا، و از پرینس تا لیدی گاگا، یا حتی در عرصه فکری بدن آ«که آدم ها مطرح باشند و صرفا در ساختارها، از ژیژک تا بدیو، از فوکو تا دریدا و صد البته در همه نمونه های داخلی که روز و شب با آنها برخورد می کنیم، دیالکتیک «چشم چرانی» / «خودنمایی» ِ هرزه گرایانه، و لشکر «مرید / هوادار / شاگردان» از سال های دهه ۱۹۸۰ تبدیل به قاعده جهانی می شود که رولان بارت در آن انسان ها را «زیر بمباران دائم نشانه ها» فرض می گیرد و بودریار در آن جانشین شدن بازنمایی های غیر واقعی در جای واقعیت های واقعی را اصل می بینند. و در این میان، همچون سایر موارد، آنچه در مرکز تحمیلی ِ جهان، شکلی کمابیش «منطقی» و قابل تحلیل در ساختارهایی دارد که در طول بیش از دویست سال دموکراسی و اندیشه فلسفی و اجتماعی شکل گرفته اند، در گذار به جهان سوم، آن هم جهان سومی نفتی همچون فرهنگ خودمان ، تا حدی شبیه گذاری می شود که با عصایی جادویی، ما را به ناگهان از «کمدی فرانسز» و از وسط نمایش «بورژوای نجیب زاده» به مثلا « عشق بی عفت » در یک تئاتر عامیانه یا لاله زاری پرتاب کرده باشد. اینجا فرش قرمز «کن» را روبروی برج میلاد پهن می کنند و «ستارگان» ما با لباس های عجیب و غریبشان، روی آن رژه می روند تا اگر بتوانند از صف ماموران نظم اخلاق، عبور کنند، خود را به سالن نمایشی برسانند و نشسته بر مبل ها و روی صحنه، البته «بی آنکه متوجه باشند و یا برایشان مهم باشد»، به بازی برای دوربین های بی شماری که بر چهره ها و لباس های کارناوالی آنها زوم کرده اند تا همان شب تصاویر را روی صفحه مجازی میلیون ها چشم چران به نمایش بگذارند، نقش ایفا کنند. اینجا قلب ِ ادا و اطوارهایی است که به یک «اسکار» میهنی جان می دهند.

بیرون می رویم و در اولین کیوسک، «نیورکر»خودمان را که هر روز در حال کلفت شدن است، می خریم و در آن، افزون بر «چهره» های همیشگی خندان و شیک که دائما تکثیر می شوند، شاهد پدیدار شدن نمونه های جدید برجسته ترین ستارگان فکر و اندیشه ای وطن هستیم که جهان بیرونی به کلی از وجودشان بی خبر است: قهرمانان فکری ما، با مهارت های خارق العاده پهنه هایی بزرگ از دنیای اندیشه از روم و یونان باستان تا قرون وسطا و رنسانس و عصر صنعتی شدن و دنیای مدرن، را با سرعتی نجومی طی کرده و در چند «درسگفتار» به صورتی تضمینی، ما را با کل اندیشه غرب آشنا می کنند و اگر «هوادار/ مرید / شاگرد» خوبی باشیم، امیدوارمان می کنند که خود نیز بتوانیم در فاصله ای نه چندان دور، دست به چنین «شعبده هایی» با زبان بزنیم.

«نیورکر» وطنی را نخریده ایم، چون بسیار برای ما گران است، از کسی گرفته ایم که او هم از کسی گرفته است، اما مساله در این نیست، مساله در آن است، که زودتر، هر چه زودتر بتوانیم به جمعی از جمع روز افزون ستارگان تصویری و نوشتاری و فکری و روشنفکری تاریک فکری وصل شویم. اینکه می بینیم آدمی راه می رود، حال چه استاد دانشگاه باشد، چه یک فوتبالیست، چه یک گارگردان و هنرپیشه فیلمفارسی ِ روشنفکرانه مدل جدید باشد، چه یک مجری جنجالی، چه یک شخصیت بی پروا و جنجالی تلویزنی، چه یک منقد شجاع و جوانی نابغه که فلسفه و هنر را در خونش داشته باشد و در صف اول «نقد صریح» ایستاده باشد و اسمش، وحشت را در دل همه مترجمان و مولفان ختی کهنه کار بیاندازد، چه نویسنده ای از یک رسم خانوادگی و فلسفی تاختن بی دلیل به همه کس و همه جیز تبعیت کند، چه بالاخره آن «جوان لعنتی» که همه جا هست که «خطاهای نسل های گذشته» را به آنها یادآوری کند و اثبات کند موهایشان را در آسیاب سفید کرده اند، و با پوزخندی فاتحانه از ضربه ای که با پتک اندیشه خود تا چند لحظه دیگر بر سر آنها خواهد کوفت تا «چهره» آ«ها را در هم بشکند و ستاره ای تازه را به جهان عرضه کند، بر خرابه هایشان بایستاد، فریاد بکشد. و البته که قهرمان ما همان جوان پراستعداد و درخشان است که «شاگرد ِ شاگردِ شاگردِ استاد» بوده است. و البته که «کن» جای قشنگی است: جایی که زمانی فرشهای قرمز، ستارگان را مثل پاکت های لوکسی به نمایش می گذاشتند، اما آنقدر در این کار پیش رفتند که ستاره، کم آوردند و خوشبختانه ما بودیم که برایشان «چهره» و «ستاره» صادر کردیم: راستی اسکار را چه می گویید و «برلین» را و «مونت کارلو» را، و «حراج کریستی دوبی» را، و جشنواره ای ناشناس در کشوری ناشناس تر را که تا به حال هرگز اسمش را هم نشنیده ایم، اما ما هم اگر آنها را نشناسیم، مهم آن است که آنها آنقدر خوب ما را می شناسند که اصرار دارند در هیات داوری شان شرکت کنیم و دستکم جوایز «برندگان» شان با دست های هنرمند یک هنرمند خوش پوش ایرانی به آنها داده شود.

روزگاری بود که «سواد داشتن» و «معلم بودن»، «فرنگ رفتن» و «سر و وضعی داشتن» معنایی داشت، لاله زاری بود و کافه نادری ای، جشنواره شیرازی و جشنوار طوسی، روزگاری بود که تالار رودکی ای بود و چاتانوگایی و میامی و میهمانی های عیاشانه قدرتی که می شد شب ها در آنجا جشن گرفت و روزها در «مراکز» فکری و مطبوعات مواضع تند و رادیکال گرفت؛ روزگاری بود دور دست که کارها همه ساده تر بودند، اما چهره شدن مشکل تر بود. اما حال، باید چه بسیار آکروباسی فکری و بدنی و جه بسیار تمرین هایی خطرناک داشت، میهن پرست بود و میهمانی های سفارتخانه ها را فراموش نکرد، اهل هنر و فرهنگ آوانگارد بود و طرفدار و خدمتگزار همیشگی مردم و هنر مردم پسند، اهل سینمای عوام بود و فیلم روشنفکری خود را با مدل فیلمفارسی ساخت ولی فقط روی صحنه تئاتر و در محافل فکری واقعا احساس خوشبختی کرد؛ زمانی که ناچاره ای برای قسط های آخر ماه با سرعتی باور نکردنی از نقش یک مامور جان بر کف و بچه پایین شهر باشی که در تعقیب نوکران ِ چشم آبی های درون سفارت های خارجی است و سپس مثل نوکران به بالای شهر بروی و به دعوت همان سفارت ها چشم در چشم های آبی آنها بیاندازی و لبخند بزنی و آرزو کنی شاید یک نشان هم بتو برسد. و البته چقدر خوب بود اگر می توانستیم هر دو قطب تضادی آشتی ناپذیر را با خود می داشتیم: هم می توانستیم بدون خواندن یک بیت شاهنامه، فردوسی را قهرمان خودمان بدانیم، و هم بدون خواندن یک خط از تاریخ ، ایران شناس باشیم، هم می توانستیم آنقدر وطن دوست باشیم که کسی جرات نمی کرد یک کلمه درباره احتمال کمبود حقوق زنان در ایران باستان در حضورمان بگوید، و هم می توانستیم آنقدر بر فرش های جشنوارهای خارجی راه برویم که نخ نما شوند و ویزای مان برای همیشه در پاسپورت هایمان جا خوش می کردند تا هر وقت خواسته باشیم اندکی «مام وطن» را به حال خودش بگذاریم.

دنیا جای سختی برای زندگی کردن شده است، جامعه ما هم جای سخت تری، آدم بودن کار سختی شده است، کاری بسیار سخت. برای همین شاید چاره ای نباشد جز «ستاره شدن» و «چهره شدن»:مگر نه اینکه همه یا «چهره ادبی» اند یا «چهره هنری»، یا «چهره علمی» اند، یا «چهره رسانه ای» ، یا «چهره ورزشی » اند یا چهره «نمایشی»، مگر نه اینکه هر کسی در جمعی انبوه از مریدان و شاگردان خود فرو رفته است که به دنبالش و پا به پایش می دوند تا یک حرکت و سخنش را از دست ندهند، مگر نه آنکه جوانان جویای نام در صف انتظار «چهره شدن» صبرشان لبریز شده، مگر نه اینکه سلفی گرفتن و ثبت وقایع به چشم چرانی های هرزه ما شکل و شمایلی محترمانه داده اند؟ پس چه می توان گفت جز آنکه: زنده باد چهره ها.

راستی استاد! هوادار نمی خواهی؟