زبان طبیعی عواطف

 

پل اکمن / برگردان ناصر فکوهی

پل اکمن(Paul Ekman) متولد سال ۱۹۳۴ و از سال ۱۹۶۸ استاد روان‌شناسی در مدرسه پزشکی دانشگاه کالیفرنیا در سانفرانسیسکو است. مطالعات او در سال‌های اواخر  دهه ۱۹۶۰ درباره اشکال بیان در چهره انسان آغاز شدند که نتیجه آن‌ها قائل شدن به نوعی جهانشمولیت در این اشکال در فرهنگ‌های مختلف انسانی بودند و برای اکمن شهرت جهانی به ارمغان آوردند. پس از این مطالعات او به همراه  والاس فریسن(Wallace Friesen)  ابزاری دقیق برای  تحلیل  این اشکال به وجود آورد که به خصوص مورد استفاده روانشناسان است.  درسال‌های دهه ۱۹۸۰، اکمن بر موضوع نشانه‌های شکلی دروغ گفتن در نزد کودکان و افراد بالغ تحقیق می‌کرد. همزمان با این پژوهش‌ها نیز وی درباره نظریه‌ای با عنوان نظریه «فرهنگی عصبی» عواطف کار می‌کرد که این اشکال بیانی را در چارچوب تطور  طبیعی انسان قرار می‌داد. اکمن تعداد زیادی کتاب در زمینه تخصصی خود به انتشار رسانده که مخاطبانی بسیار فراتر از این حوزه یافته‌اند از جمله «چهره انسان» (The Face of Man)(1980) «عاطفه در چهره انسان»(Emotion in the Human Face)(1982) «چرا کودکان  دروغ می گویند» (Why Kids Lie)(1992) و «دروغ گفتن» (Telling Lies)(1992).

 

     نیکلا ژورنه: شما بدون شک یکی از نخستین روان‌شناسانی هستید که شروع به مطالعه‌ای تطبیقی بر عواطف انسان‌ها در فرهنگ‌های مختلف کرده‌اند، منشاء علاقه شما در این زمینه کجا بوده است؟

پل اکمن: دو دلیل اصلی برای این موضوع وجود داشته است. تحصیلات من در رشته روان‌شناسی بالینی بود و در سال‌های دهه ۱۹۵۰ به درمان‌های روانی به ویژه درمان‌های گروهی علاقمند شدم. در طول مشاهداتم متوجه شدم که بسیاری از ارتباطات نه از طریق کلمات بلکه از خلال حرکات، اداها و شکل‌های بیان چهره انجام می‌گیرند. در این زمان ما هیچ ابزاری برای برآورد این موضوع نداشتیم و گمان من آن بود که در این زمینه نیاز به توسعه برنامه‌هایمان داریم تا بتوانیم از آن‌ها برای اهداف درمانی استفاده کنیم. دلیل دوم آن بود که من همیشه به عکاسی علاقمند بودم و در این زمان به همان اندازه که کار روان‌شناسی می‌کردم عکس هم می‌گرفتم.

مجموع این دلایل بود که مرا به کار کردن بر اشکال بیان عواطف بر چهره کشاند. در ابتدا این امر چندان با استقبال روبرو نشد اما ظاهرا ده سالی هست که درمان‌گران از روشی که من برای قرائت عواطف در چهره ابداع کرده‌ام ، بهره می‌برند. بنابراین فکر می‌کنم وظیفه خودم را در این زمینه به اتمام رسانده‌ام. و با گذشت زمان به مسائل بسیار بنیانی‌تری علاقمند شده‌ام.  برای من دیگر مطالعه بر رفتارهای بیمار‌گونه  بسنده نمی‌کرد و بنابراین شروع  به پژوهش‌های تطبیقی در ابعاد بسیار گسترده‌تری کردم.

    نیکلا ژورنه: در واقع کاری که بیش از هر مطالعه‌ای دیگری برای آن به شما استناد می‌شود،  مطالعه‌ای است که در سال‌های دهه ۱۹۶۰ بر  شناسایی جهانشمولی اشکال بیان عواطف در چهره انسانی انجام داده‌اید. آیا این مساله برای شما اهمیت زیادی داشت؟

    پل اکمن: من هیچ تحصیلی در انسان‌شناسی نداشتم اما زمانی که شروع به کار بر روان‌شناسی عواطف کردم خود را ناچار دیدیم که به موضوع اشکال بیان عواطف در چهره و تغییرات آن بپردازم. مطالعه بر حرکات بدنی کار بسیار ساده‌تری بود زیرا چهره انسان پیچیدگی زیادی دارد. اما در این زمان من با یک روان‌شناس به نام سیلون تامکینز(Silven Tomkins) کار می‌کردم که به من قرائت آناتومی چهره انسانی را آموخت. تامکینز یکی از معدود طرفداران تز چارلز داروین درباره منشاء واکنشی بیان‌های چهره انسانی بود. موضع او در تضاد با جریان فرهنگ‌گرای غالب در آن زمان قرار داشت اما به نظر من جالب آمد و فکر کردم این مناقشه زیبایی است که ارزش دارد آن را به آزمون واقعیت‌ها بگذاریم. من گمان می‌کردم می‌توانم اشتباه بودن تز تامکینز را ثابت کنم، اما برعکس به این نتیجه رسیدم که او حق داشت. در واقع من فکر نمی‌کردم به این نتیجه برسم زیرا تحصیلات من عمدتا تحت تاثیر رفتارگرایی بود و همانگونه که می‌دانید در این گرایش نظر بر آن است که رفتارهای انسانی اکتسابی بوده و بنا بر فرهنگ‌ها آموخته می‌شوند. و این همان چیزی بود که می‌خواستم  ثابت کنم اما نتایج کار عقیده‌ام را عوض کرد، اتفاقی که نادر و استثنایی است: اغلب دانشمندان به دنبال آن هستند که فرضیاتشان را اثبات کنند. و من عکس چیزی را که به آن باور داشتم، یافتم. پس از این ماجرا بود که ناچار شدم انتقادات انسان‌شناسان را دریافت کنم که به من ایراد می‌گرفتند که  برای آنچه می‌گویم تحصیلات لازم را نکرده‌ام.

     نیکلا ژورنه: انسان‌شناسان به خصوص بر این نکته تاکید کردند که جوامع مورد مطالعه شما همگی کمابیش زیر نفوذ رسانه‌های جمعی بوده و از این نقطه‌نظر یکسان شده بودند. به این انتقاد چه پاسخی دادید؟

    پل اکمن: من شانس زیادی داشتم زیرا توانستم به گینه نو بروم. در سال‌های دهه ۱۹۶۰ مردمان این منطقه هنوز بسیار منفرد بودند و هر کدام از آن‌ها در گوشه‌ای برای خودش زندگی می‌کرد. سه سال بعد از این سفر آن‌ها دیگر شروع کرده بودند، به سینما رفتن. هیچ چیز به سرعت این جوامع تغییر نمی‌کرد. و برای من این واقعا آخرین شانس آزمایش بر موضوع بود. بعد از سفر دومم بود که نتیجه‌گیری خودم را کردم: لااقل در شش نوع عاطفه پایه‌ای تمام جوامع مطالعه شده، حتی  دورافتاده‌ترین آن‌ها از لحاظ فرهنگی، این عواطف به صورت یکسانی شناخته می‌شدند. این  مشاهده بسیار شورانگیز بود، زیرا نتایج کاملا روشن بودند. و برای من مسئله تعیین‌کننده بود. هنوز برخی از کارهای این دوره هست که من به چاپ نرسانده‌ام، برای نمونه  مطالعه‌ای بر مسئله درد انجام دادم . نمی‌خواهم بگویم که درد یک نوع عاطفه است اما ما شکل بیانی برای درد داریم  که به نظر من جهانشمول می‌آید. همه چیز به نظرم در همین جهت قرار می‌گرفت.

     نیکلا ژورنه: چه چیزی سبب شد که شما سپس به طرف توسعه تفسیرهای عصبی عواطف رفتید؟

     پل اکمن: این در سال ۱۹۶۹ بود و نام نظریه خود را نظریه «عصبی فرهنگی»(neuroculturelle) عواطف گذاشتم. هدف من آن بود که در آن واحد هم بر یک مدار عصبی خاص در هر عاطفه تاکید کنم که جهانشمولیت بیان آن را توضیح می‌داد و هم بر نفوذ فرهنگی که این بیان را تنظیم می‌کرد. داروین هم با در امتداد قرار‌ دادن انتساب و اکتساب همین گونه به موضوع می‌نگریست. من در یک مقاله، این فکر را مطرح کردم که یک رفتار می‌تواند  به صورت یکسانی به وسیله همه اعضای یک نوع آموخته شود، اما این استدلال در حقیقت تنها در مورد دو عاطفه قابل کاربرد بود و نمی‌توانستیم آن را تعمیم بدهیم. بنابراین مسیرعصبی تمام دقت خود را حفظ می‌کرد.

من با یک نخستی‌شناس کار می‌کردم و زمانی که به شباهت‌های تکان‌دهنده‌ای میان انسان و شامپانزه رسیدیم، اقتصادی‌تر آن بود که توضیحی از نوع بیولوژیک را بپذیریم. بنابراین گمان من آن است که عواطف و  بیان‌هایی که آن‌ها را آشکار می‌کنند در فرایند تطور درون ما جای گرفته‌اند و نه از طریق فرهنگ. آنچه محیط فرهنگی به ما می‌دهد، عمدتا کنترل بیان‌ها، یعنی رویکردهای ما در برابر عواطفمان است.

مثالی در این مورد می‌زنم: در گینه نو من از مردم می‌خواستم که ادای خشونتی را که پیش از یک حمله  به وجود می‌آید، در بیاورند. آنها بازوهایشان را به  طرف عقب بالا می‌بردند، گویی داسی را بلند کرده باشند و لب‌هایشان را محکم به هم می‌فشردند. بعد از آن‌ها می‌خواستم ادای آن را در بیاورند که خشونت دارند اما قصد حمله ندارند، در این زمان آن‌ها قیافه‌ای می‌گرفتند که گویی می‌خواهند شروع به حرف زدن بکنند. حرف زدن حرکتی بسیار اجتماعی است. بعدها همین مطالعه را بر امریکایی‌های معمولی انجام دادم. من به آن‌ها می‌گفتم: « ادای وقتی را در بیاورید که دچارعصبانیتی غیر‌قابل کنترل شده‌اید»  و آن‌ها دهان‌هایشان را به صورتی باز می‌کردند که گویی بخواهند دشنام بدهند. و سپس می‌گفتم: « ادای وقتی را در بیاورید که عصبانی هستید اما می‌توانید خودتان را کنترل کنید» و در این زمان آن‌ها دهانشان را می‌بستند و لب‌هایشان را به هم می‌فشردند گویی بخواهند از زیاد حرف زدن خود جلوگیری کنند. در اینجا به روشنی با تفاوت‌های فرهنگی روبرو هستیم. اما در مورد سایر اداهای همراهی‌کننده این حرکات (ابروها، چشم‌ها و پیشانی) در همه جا با حرکات مشابهی روبرو هستیم زیرا این‌ها محصول تطور هستند. در بیان عواطف انسانی  ما با ترکیبی از  فرهنگ و طبیعت سروکار داریم. این حرکات را نمی‌توان صرفا واکنشی دانست اما درعین حال چیزهایی هم نیستند که ما آموخته باشیم و همیشه با ما بوده‌اند. ما یاد نمی‌گیریم که از شیئی که به طور ناگهانی وارد میدان دیدمان بشود بترسیم. در حالی که می‌توانیم به کودک بیاموزیم که از بسیاری  از چیزهایی پیچیده‌تر بترسد.

     نیکلا ژورنه: حتی اگر بپذیریم که عواطف ما واکنش‌های خود‌انگیخته هستند، با این وجود باید این را نیز بپذیریم که بیان آن‌ها وسیله‌ای برای ارتباط به حساب می‌آید و همه می‌دانند که ما از این عواطف به صورت آگاهانه با این هدف استفاده می‌کنیم. برای نمونه ما از لبخند خود در برخورد با یک فرد مهم، استفاده می‌کنیم، ولو آنکه هیچ احساس مثبتی به او نداشته باشیم. به نظر شما این دو رده از واقعیت‌ها چگونه با یکدیگر همساز می‌شوند؟

     پل اکمن: من در این مورد نظریه تقریبا  دقیقی دارم. عواطف پایه‌ای ما اساسا نوعی آماده‌سازی برای پاسخ‌دهی ما به موقعیت‌های اساسی هستند و این پاسخ‌ها، لااقل در گذشته تطوری انسان، نقش انطباق‌دهنده داشته و دارند. این گذشته می‌تواند بسیار دور باشد: زمانی که من عصبانی می‌شوم شاید همان واکنش‌هایی را نشان بدهم که اجداد شکارچی- گردآورنده‌ام در دوران پیش از تاریخ داشته‌اند. اما این امکان نیز برای من وجود دارد که از این عناصر استفاده کنم تا ظاهر خودم را عصبانی نشان دهم.

چه چیزی یک احساس واقعی را از یک احساس تصنعی جدا می‌کند؟ چیزهای بسیاری. پیش از هر چیز سرعت پاسخ: یک پاسخ حقیقی در چند هزارم ثانیه ظاهر می‌شود. من این موضوع را در مقاله‌ای در سال ۱۹۶۷  آورده‌ام اما از لحاظ آزمایشگاهی این موضوع تنها در سال‌های دهه ۱۹۹۰ به اثبات رسید. به طور مشخص، یک واکنش عاطفی حتی پیش از آنکه ما نسبت به آن آگاه شویم ظاهر می‌شود. مسئله دوم آن است که این واکنش عصبی ایجاد  تغییراتی فیزیولوژیک در بدن ما می‌کند. ما یک احساس را مثل یک تغییر فیزیکی حس می‌کنیم: حس گرما، تنش، سرما و غیره. سومین معیار  تغییر سریع است: برای مثال عصبانیت به سرعت می‌تواند فروکش کند و می‌تواند به صورت آنی با یک احساس دیگر جایگزین شود(شادی، سرخوردگی…)این امر تنها چند ثانیه به طول می‌کشد. البته بازیگران تئاتر می‌توانند بیاموزند که چگونه با چنین سرعتی احساس‌های مختلف را تقلید کنند، اما برای این کار نیاز به تمرین زیادی بر روی سیستم عصبی خود دارند. اما در نزد افراد عادی این تغییرات سریع تنها در صورتی ممکن است که عواطف مربوطه حقیقی بوده باشند.

دو استدلال دیگر نیز باقی می‌ماند که مناقشه انگیز‌تر هستند: نخست آنکه عواطف و احساس‌ها خاص انسان نیستند و انسان در این مورد با برخی از جانوران مشترک است. این عقیده داروین بود و عکس این عقیده چیزی است که باید ثابت شود. در اینجا می‌خواهم بگویم که ما هنوز نتوانسته‌ایم احساسی را مجزا کنیم که بدون شک و تردید خاص انسان باشد: کسانی که سگ دارند می‌توانند به شما بگویند که این جانور گاه احساس گناهی را در خود نشان می‌دهد که کاملا شبیه به انسان است. و سرانجام آخرین معیار ما آن است که عواطف را نمی‌توان مخفی نگه داشت: در ذات احساس‌ها چیزی وجود دارد که به نحوی از انحا آن‌ها را آشکار خواهد کرد. هر احساسی خود را به نمایش می‌گذارد حال چه از طریق چهره، چه در اداها، چه در صدا و چه در حالت قرار گرفتن. از نقطه نظر تطوری اینکه بفهمیم چه زمانی عصبانی می‌شویم یک مشخصه انطباقی است. در مورد کودکان این امری کاملا روشن است زیرا برای آن‌ها عواطف جزو ابزارهای بنیادین ارتباط هستند: تصور کنید اگر والدین نمی‌توانستند هیچ نشانه‌ای از رضایت یا نارضایتی یا اضطراب از جانب کودکان خود دریافت کنند، چه باید می‌کردند؟ در چنین حالتی آیا می‌توانستیم تصور کنیم که اصولا بین افراد دوستی به وجود بیاید؟ آیا اگر نمی‌توانستیم بروز نشانه‌های عصبانیت و ترس را  به سادگی کنترل کنیم، شاهد آن نمی‌شدیم که هر گونه برخوردی به سهولت به برخوردی خونین بدل شود؟

شاید تصور کنیم که پس از هزاران سال تمدن لزوما باید می‌توانستیم به کنترل عواطف و احساس‌های خود نایل شویم. اما چنین نیست. کنترل عواطف در نزد انسان مدرن هنوز هم کاری بسیار مشکل است، زیرا تعداد بسیار زیادی از علائم و نشانه‌های کاملا غیر‌ارادی با برنامه هر نوع عاطفه‌ای همراه هستند.اما وقتی چنین علائمی وجود نداشته باشند معنایش آن است که ما در حوزه دیگری قرار داریم: حوزه عقلانیت و هدفمندی.

 

     نیکلا ژورنه: چگونه می‌توان عاطفه را در شکل بروز طبیعی‌اش از  شکل هدفمندش که می‌تواند دروغین باشد متمایز کرد؟

     پل اکمن: من براین موضوع سی سال کار کرده‌ام. در نزد انسان، قابلیت دروغ گفتن درباره اندیشه‌ها و احساس‌ها و عواطفش به صورت تنگاتنگی به رشد زبان ملفوظ بستگی دارد. زبان نیاز به استفاده از بازنمودها دارد. انسان برای آنکه بتواند سخن بگوید باید بتواند این بازنمودها را کنترل کند و یکی از پی آمدهای این امر آن است که ما می‌توانیم هر چیزی بخواهیم و از جمله دروغ بگوئیم. اما دروغ گفتن با زبان خود کاری بسیار ساده‌تر از دروغ گفتن با کالبد خویش است. والاس فریسمن و من توانسته‌ایم روشی را تدوین کنیم که بر اساس آن تقریبا با اطمینان می‌توان  با توجه به وضعیت عواطف یک فرد اظهار داشت که آیا در حال دروغ گفتن است یا نه. در بسیاری از موارد ما گول ظاهر مسائل را می‌خوریم زیرا این کار برایمان ساده‌تر است. در حالی که نشانه‌های چهره‌ای کاملا دقیقی وجود دارند که می‌توانند نشان دهند آیا یک احساس واقعی بوده است یا نه. اکثر این نشانه‌ها در نزد انسان در ناحیه پیشانی و در حد ابروهایش قرار می‌گیرند. بقیه چهره برای این عواطف به کار نمی‌رود: ما از آن برای صحبت کردن، غذا خوردن، تنفس، بوسیدن، تف انداختن و غیره استفاده می‌کنیم. در حالی که منطقه پیشانی و ابروها بسیار اندک برای چنین کارهایی مورد استفاده قرار می‌گیرند و به همین دلیل زیر کنترل حالت‌های عاطفی باقی مانده‌اند و به همین دلیل نیز دست ما را رو می‌کنند. پیشانی از حرکات خود‌انگیخته تبعیت می‌کند زیرا ماهیچه‌های آن بسیار کم در زمان صحبت کردن به کار می‌روند و با بازنمودهای ذهنی  همراه نیستند.

     نیکلا ژورنه: پس از شما روان‌شناسان دیگری نیز به توسعه مباحث شناختی درباره عواطف پرداخته‌اند و از جمله بر این واقعیت تاکید کرده‌اند که روش‌های مختلفی برای برخورد با یک موقعیت و واکنش‌های عاطفی نسبت به آن وجود دارد. کوتاه سخن آنکه آن‌ها عقیده دارند که عواطف، کارکردهای مغزی بالاتری از  مدارهای ساده واکنشی را درگیر می‌کنند.

     پل اکمن: در واقع اختلاف نظری اساسی میان این عقیده و آنچه من بیان می‌کنم، نیست. من پژوهش‌های خود را بر این امر متمرکز کرده‌ام که عواطف می‌توانند پاسخ‌هایی سریع به موقعیت‌های بحرانی باشند. روان‌شناسانی که شما به آن‌ها اشاره می‌کنید بر این واقعیت تاکید می‌کنند که این پاسخ‌ها می‌توانند همچنین به ایجاد ارزیابی‌های پسینی منجر شوند برای مثال به این گونه ما می‌توانیم نشان دهیم که چگونه همه افراد به یک صورت در برابر یک دشنام یا در برابر خبر یک اتفاق خوشایند واکنش نشان نمی‌دهند.

ما بدون شک نیاز داریم که بر فرایندهای شناختی که در مطالعه کنیم، فرایندهایی که در شکل‌گیری عواطف موثر هستند و همچنین نیاز به مطالعه بر تغییر عواطف در افراد مختلف داریم. اما من شک دارم که بتوان از راهی که این روان‌شناسان پیش گرفته‌اند یعنی از طریق پرسش‌های پسینی درباره آنچه افراد در زمانی که مثلا عصبانی یا شاد بوده‌اند، داشته‌اند، به نتیجه رسید. بدیهی است که ما هیچ شناختی از فرایند  داوری ناخود آگاهانه در لحظه یک احساس مشخص، نداریم. البته می‌توانیم در این مورد  گفتمانی را برای خود بسازیم  تا آن را توضیح دهیم اما این تنها سبب شکل گرفتن نوعی روان‌شناسی خود‌انگیخته در نزد افراد درباره اندیشه‌هایشان در لحظه آن احساس، می‌شد. امروزه ما هنوز از ابزاری برای ارزیابی  نقش داوری در  شکل‌گیری احساس‌ها نداریم. برای این کار باید بر موقعیت‌های واقعی مشاهده کرد و از تفسیرهای بلافصل افراد برخوردار شد تا دید آیا احساس‌هایشان با  داوری‌شان نسبت به موقعیت انطباق داشته است یا نه. افزون بر این، چنین روش‌هایی به هیچ عنوان به ابعاد عصبی موضوع نمی‌پردازند. من گمان می‌کنم علوم عصبی در این مورد می‌توانند چیزهای بسیار بیشتری نسبت به استفاده از چنین روش‌های ساده‌انگارانه‌ای به ما بدهند.

     نیکلا ژورنه: از طرف دیگر مردم‌شناسان نیز بر این نکته تاکید کرده‌اند که طیف عواطف می‌توانند بنا بر فرهنگ‌ها بی‌نهایت گسترده باشند. آیا این امر تاثیر نظریه شما رامحدود نمی‌کند؟

     پل اکمن: انسان‌شناسان عمدتا بر احساس‌هایی مطالعه کرده‌اند که به صورت‌های متعارف (در قالب عرف‌ها) به بیان در می‌آیند. و این یک واقعیت است که چنین صورت‌هایی بنا به فرهنگ‌ها بسیار متفاوت هستند. رایج‌ترین نقاب اجتماعی لبخند است، زیرا تمام فرهنگ‌ها گویای گرایش  مشابهی به  مخفی کردن احساس‌های منفی و نشان دادن احساس‌های مثبت از این طریق دارند. البته فرهنگ‌های مختلف به صورت یکسانی امکان کنترل در موقعیت‌های گوناگون را فراهم نمی‌کنند. ما حتی برخی از نمونه‌های استثنایی را داریم، برای مثال جوامعی که در آن‌ها زمینه مساعدی برای بروز احساس‌های منفی وجود دارد: جوامعی که در آن‌ها خود را عصبانی نشان دادن امری مثبت تلقی شده و عکس این امر منفی تلقی می‌شود.

متاسفانه این نوع از مطالعات چندان سیستماتیک نبوده‌اند‌. در اینجا باز هم با کمبود یک رویکرد درست با پدیده‌های اجتماعی سروکار داریم. و باید به مشاهدات دقیق بپردازیم. برای نمونه مورد مناسک ازدواج برای مطالعات تطبیقی بسیار جالب هستند زیرا در آن‌ها می‌توان همواره و در همه جا عناصر یکسانی را یافت: داماد، عروس، والدین آن‌ها، دوستان، عقد کننده، و… در ایالات متحده اینکه والدین عروس گریه کنند، کاملا امری پذیرفته شده است اما نه در مورد داماد… چرا؟

اینها رسومی پنهان هستند که مشاهده آن‌ها بسیار جالب است. اما به نظر می‌رسد که رشته‌ای که بتوان این کار را به صورت سیستماتیک انجام بدهد نداریم: روان‌شناسان پرسشنامه‌هایی پسینی در این موارد تهیه می‌کنند که به آن‌ها امکان می‌دهد نمونه‌های زیادی به دست بیاورند که در عین حال چندان ارزشی ندارند و مشکل مردم‌شناسان نیز آن است که مشاهدات خود را تکرار نمی‌کنند. این گونه‌ای از پژوهش است که باید با اتکاء بر میدان تحقیق، ضبط ویدیویی و مشاهدات مکرر انجام بگیرد.

     نیکلا ژورنه: فکر می‌کنید چه چیزی می‌توانید به کارهایتان بیافزایید؟

     پل اکمن: امروز من به تغییراتی علاقمند شده‌ام که می‌توان میان افراد عادی مشاهده کرد برای مثال بعضی از افراد پاسخ‌های عاطفی شدیدتری از دیگران از خود بروز می‌دهند. آیا می‌توان میان این دو متغیر یعنی سرعت و عمق احساس رابطه‌ای را یافت؟  این گونه پرسش‌هاست که من به دنبال یافتن راه حلی برایشان هستم چون فکر می‌کنم ابزار این کار را داریم.

زمانی که این تغییرات را روشن کردیم باید از خود درباره علت آن‌ها پرسش کنیم: اینکه سهم تربیت و سهم تفاوت‌های درونی افراد در این جریان چیست؟ و آنگاه می‌توان از خود پرسید که در آموزش و پرورش چه چیزی بر این امر تاثیر می‌گذارد؟ بنابراین تعداد پرسش‌ها بیشتر از تعداد سال‌هایی است که از عمر من باقی است. من گمان می‌کنم که مطالعه بر این گوناگونی‌های فردی  به ما چیزهای زیادی درباره انطباق‌ها و تغییرات احساسی در انسان‌ها خواهد آموخت زیرا هر یک از ما دارای یک برداشت بسیار شخصی درباره احساس  درست هستیم.  اگر شما  همزمان با من احساسی را که من به بیان در می‌آورم، بیان نکنید من گمان خواهم کرد که  شما شبیه به من نیستید و یا  مشکلی دارید.  گرایش ما آن است که فکر کنیم دیگران باید  همزمان با ما همان احساس ما را داشته باشند اما این حقیقت ندارد و اینکه ما چنین باوری داریم  بسیار عجیب است.  و اصولا چنین باوری چه فایده ای برای ما در بردارد؟

منبع گفتگو :

Magazine des Sciences Humaines, no. 96, Juillet 1996.