آیا «بازی» امری ذاتی یا دست کم قدیمی و باستانی در انسان است یا باید آن را امری اکتسایی و به خصوص از زمانی قابل تامل دانست که انسان مدرن فرصتهایی هرچه بیشتر را برای فراغت خود مییابد؟
شاخه جدیدی در مطالعات و کنش آموزش و پرورش و فرهنگ شناسی در سالهای اخیر به وجود آمده که آن را به ویژه مدیون اندیشمندانی همچون یوهان هویتینگا (Johan Huiznga) و روژه کایوا (Roger Caillois) به مثابه نخستین متفکران و در سالهای اخیر، اوژنیو باربا (Eugenio Barba) در زمینه بازی، تئاتر و انسان شناسی بوده ایم. این بحث را که امروز در حوزه جامعه شناسی، انسان شناسی و حوزههای مربوطه بسیار مطرح روز است، گاه بازی شناسی (ludology) و گاه آموزش بازی محور (در انگلیسی Edutainment و در فرانسه ludo – education) نامیده اند.
در این یادداشت قصد ما شرح کوتاهی بر این شاخه و قابلیتهای استفاده از آن در نظامهای فرهنگی مدرن و پیشرفته است. این شاخه همچنین در شرایط تکثر فرهنگی مبتنی بر مهاجرتهای متعدد (نظیر اروپا با آمریکا) یا در موقعیتهای مبتنی بر وجود قومیتها و زبانهای متفاوت تشکیل دهنده یک چنه ملی (نظیر ایران) قابل بهره برداری است.
اما پیش از هر چیز برای رفع امام احتمالی، این بحث را باید از «نظریه بازی» (Garnie theory) که عمدتا دو نظریه پرداز مهم، اسکار مورگنشترن (Oskar Morgenstern) و جان فون نوین (John von Neumann)آن را اواسط دهه چهل میلادی در کتاب مهمشان «نظریه بازی و رفتار اقتصادی» (Theory of Game and Economic Behavior) گسترش دادند و استوار کردند، جدا کرد. نظریه بازی از ریاضیات به اقتصاد و سپس به سایر شاخه ها، از جمله علوم سیاسی و استراتژیک نیز راه یافت.
مطالعات بازی را باید همچنین از حوزه مطالعات بازیهای رسانهای و رایانهای (Media play Studies) و البته از مطالعات مربوط به حوزه روانشناسی بازی که آن هم در زمینه آموزش ذهنی و مهارتهای کودک یا درمان برخی از بیمارها قرار میگیرد، جدا کنیم.
هر یک از این شاخهها در زمینه کار خود، امروز بسیار مطرح و پژوهشهای زیادی را هدایت میکنند. اما آنچه ما درباره اش سخن خواهیم گفت: به استفاده از قابلیتهایی ذاتی یا اکتسابی در انسان مربوط میشود که میتوان برای آموزش و به ویژه در خدمت همسازی، تقویت همبستگی گروهی و همدلی و ارتباطات فرهنگی به کار برد نخستین نکته در این حوزه نیز دقیقا به همین پرسمان آخر بازمی گردد: آیا «بازی» امری ذاتی یا دست کم قدیمی و باستانی در انسان است یا باید آن را امری اکتسایی و به خصوص از زمانی قابل تامل دانست که انسان مدرن فرصتهایی هرچه بیشتر را برای فراغت خود مییابد؟
اگر پاسخ ما فرض دوم باشد، این مطالعات را باید در بخشی از مطالعه بر اوقات فراغت (Free time studies) طبقه بندی کرد. مشکل آن است که انسان شناسان و باستان شناسان در پرسشی، تاکنون به یک نتیجه قطعی نرسیده اند و ظاهرا انتظار آن که بتوانند به قطعیتی در این زمینه برسند اندک است، زیرا موضوع به چند میلیون سال پیش برمی گردد.
این که آیا نخستین انسانها که حدودا چهار میلیون سال پیش میزیسته اند – یعنی هوموها پلیسها – تمام وقت خود را صرف یافتن غذا میکرده اند یا برعکس از زمان نسبتا زیادی برای تفریح برخوردار بوده و این زمان را به بازی میگذرانده اند؟ دو نظریه در این زمینه وجود داشته؛ نظریهای که رسیدن به نوعی امنیت غذایی را صرفا پس از انقلاب کشاورزی در حدود ده هزار سال پیش میپذیرد و آن را هم نسبی کرده و قابل تعمیم به کل انسانها نمیداند و نتیجه میگیرد که نمیتوان به بازی و تفریح، پیش از دوران مدرن، اهمیت زیادی از لحاظ تاریخی داد؛ و نظریه دیگری که برعکس، بر آن است که جست و جو برای یافتن معاش، زمان نسبتا محدودی را از انسانها میگرفته و در نتیجه فرصت زیادی برای بازی داشته اند.
این بحثی نیست که قصد ورود به آن را داشته باشیم، اما دست کم شواهد تاریخی و قدمت بسیاری از بازیها به دوران پیش از تمدن پا به جوامع غیرمتمدن با شکنندگی بالایی از لحاظ امنیت غذایی میرسد و در کنار آن مهارتهای بازیگونه» (ludique) از جمله در زمینههای انسان شناسی نمایش و اجرا که ریچارد شکنر (Richard Schechner) بر آنها مطالعه کرده، گویای آنند که قدمت نظامهای حسی مرتبط به بازی با آنچه بعدها غربیها به آنها «هنر» میگویند، اما برای اغلب فرهنگها جزئی از زندگی روزمره شان بوده است، به دورههایی بسیار باستانیتر از تمدن کشاورزی میرسد: رقص ها، نمایشهای با نقاب، مناسک و آیینهایی که بدن را به شدت درگیر خود میکرده اند و با آرایش و رنگ آمیزی همراه بوده اند (مثلا میان بومیان امریکای پیشاکلمبی یا در استرالیا برخی از این مواردند.
حتی پیوند خوردن آیین ها، مناسک، بازی ها، هنر و باورهای اعتقادی از یک سو و زندگی روزمره و معاشی از سوی دیگر که در بسیاری از فرهنگهای حاشیهای کشاورزی و غیر کشاورز با آنها سر و کار داشته ام – مثلا در تمدنهای مایایی و اینکایی در امریکای مرکزی و جنوبی پیش از ورود اروپاییان – گویای این امرند.
همان گونه که وجود یک سنت شفاهی گسترده، اسطوره شناسیهای بی خایت غنی و روایتهای بی پایانی که در قصه ها، اشعار، مثالها و زبانزدها، ترانهها و باورها و کنشهای حاصل از آنها داشته ایم.
گویای همین ریشهها هستند. همه این موارد با ورود انسانها به دوران تمدن، از هفت هزار سال پیش به شدت افزایش یافته و بازیهای بی شماری به وجود آمدند که امروز آنها را میشناسیم.
برخی از این بازیها (نظیر فوتبال) چنان گسترشی یافته اند که تمام عرصههای دیگر زندگی انسانها را به صورت مثبت و منفی به خود وصل کرده اند و حتی محوریت برخی از مهمترین مسائل زندگی انسانها نظیر اقتصاد و امور سیاسی و ملیت و … را به شدت زیر تاثیر خود گرفته اند.
برخی دیگر به شکل گستردهای عاملی بوده و هستند که آموزش غیررسمی پیش و پس از شروع آموزش رسمی (مدرسه) در خانواده و در خیابان، بتواند کودکان را برای ورود به دوران بلوغ و سپس ورودشان را به جامعه امکان پذیر کند. اما نکته اساسی در همه این موارد آن بوده که این بازیها و استفاده از آنها با خودانگیخته بوده اند یا به سرعت مورد سوء استفاده و دستکاری قدرتهای سیاسی قرار گرفته اند که از آن طریق بتوانند به ثروت و نفوذ بالایی برسند، در این زمینه، مثال فوتبال باز هم در رأس همه بازیهای دیگر قرار دارد.
اما پرسش اساسی این است: آیا میتوان ساختار دیگری برای بازیها در نظر گرفت که از قابلیت ذاتی و اکتسابی انسانها استفاده کرده و آموزش کمتری را برای آنها فراهم کند و فراتر از آموزش، زمینههای نزدیکی فرهنگها را ایجاد کند؟ پاسخ انسان شناسان و متخصصان مدرن آموزش و پرورش و مدیران سیاست گذاری فرهنگی به این پرسش کاملا مثبت بوده است.
اساسی بازیها بر اصل لذت و گرایشی لیبیدویی متمرکز است؛ انسانها در شرایط خوشبختی و معصومیت (کودکی) بیشترین تمایل را به بازی دارند. سبکی و لذت بازی، انسان را در موقعیت مناسب و حداکثری برای پذیرش آموزشی فرهنگی خود و حتی فرهنگی دیگری قرار میدهد.
از این رو، استفاده از بازی میتواند بهترین وسیله برای آموزش به حساب بیاید. حال اگر خواسته باشیم مسئله را بهتر درک کنیم، لازم است این بحث نظری را به عرصه عملی ببریم و با مصداق سخن بگوییم آموزش نظامهای ریاضی یعنی درک انتزاعی مفهوم «رقم» و روابط رقومی و سپس معادلات پیچیدهتر ریاضی از یک سو، و قابلیتهای رمزگذاری و رمزگشایی (Coding/Decoding) و اصولا درک مفاهیم نماد و نشانه شناسی از سوی دیگر، دو محور اصلی ایجاد قابلیتهای آموزشی و فرهنگی برای ورود به تعامل رسمی و غیررسمی و درک و به کارگیری ابزارهای اولیه برای استفاده از شناخت در همه اشکالش هستند.
اما دقیقا این مهارتهای در انسان برخلاف جانوران، بیشتر از آن که به شکل حسی (از خلال پنج حس) اتفاق بیفتد، باید از طریق انتزاعی، نمادین و در منطقی ریاضی به کار برده شود.
اگر به چگونگی آموزش زبان در مدرسه یعنی توانایی خواندن و نوشتن و توانایی حساب کردن نگاهی بیندازیم، میبینیم این تواناییها که اصول اولیه هر نظام آموزشی به حساب میآیند، عمدتا تا سالهای اخیر بر پایه فرایندهای انتزاعی – نمادین – قراردادی، استوار بوده اند.
مثال بیاوریم؛ ما منطق ریاضی را از طریق پذیرش قراردادی زبان شناختی – منطقی میپذیریم که در آن مفاهیم «عدن»، «شکل عدد» چهار عمل اصلی در ریاضی» و حفظ کردن جدول ضربها پایههای اولیه و اساسی در ریاضی را برای ما مشخص کرده اند. با در آموزش خواندن و نوشتن، مفاهیم انتزاعی و نمادین «واژه» رابطه معنی و واژه»، ساختار جمله»، فعل و فاعل و ضمیرو قید و أمیم و البته شکل این کلمات و روابط نحوی، پایه و امامی را برای ما تشکیل میداده اند.
اما به گونه دیگری نیز میتوان منطق ریاضی یا منطق زبانی را به کودکان آموخت و آن از طریق بازی است. در این جا برای مثال «عاد» و «شکل عدد» چای خود را به یک شیء مورد بازی و شکل آن شیء میدهند. همان گونه که در مورد زبان، ما واژه، جمله و ساختار دستوری را موضوع بازیهای مختلف درباره اشکال و معانی با پدیدههای گوناگون قرار میدهیم.
نتیجه آن است که فرایند آموزشی خود به یک بازی تبدیل میشود، و باید توجه داشت که رشد این منطق در چند دهه اخیر بوده است که سبب پیدایش تعداد بیشماری بازیهای آموزشی و اسباب بازیها در همه ردههای سنی شده و توانسته است هوش را به طور متوسط و به شکل حیرت آوری در کودکان سنین پایین بالا ببرد.
اما فراتر از پایههای روند آموزشی و در همان حال که کودکان به سنین بالاتری میرسند، در یک جامعه سالم باید آنها را باز هم از طریق بازی – و البته در کنار آن استفاده از سایر ساز و کارهای آموزشی – با روابط پیچیده تری نیز آشنا کرد، یکی از مهمترین این مفاهیم و روابط، مفهوم «دیگر بودگی» و تفاوت» و چگونگی ایجاد رابطه با «دیگری» است که البته باید از خلال شناخت خود با روابط «هویت ساز» بگذرد، در این جا «خود بودن» و «دیگری بودن» نه از طریق نفی تفاوت به صورت مصنوعی و در حوزههای اشتراکی که هرچند درست باشند، اما به دلیل انتزاعی بودن بیش از اندازه معنای خود را از دست میدهند.
شاید بهتر باشد بگوییم «نه صرفا از طریق اشتراک، بلکه از طریق اتصال بازیگونه میان حوزه اشتراک و حوزه تفاوت میتواند در قالبی مطبوع به بیان در بیاید. مثلا اگر ما برای بچهها بگوییم: «الف» و «ب» و «ج» و «د»، ما همه ایرانی هستیم؛ این گزاره درست است، اما مفهوم اشتراک در آن تنها مفهوم موجود است که همراه با حذف مفهوم تفاوت مطرح شده.
در حالی که اگر گزاره را به این صورت برای در نظر گرفتن تفاوت شهری یا قومی تغییر دهیم و بگویم: «الف» اصفهانی است، به تهرانی است، «ج» گرد است و «د» بلوچ است، ما همه ایرانی هستیم. دو عنصر شباهت و تفاوت را به صورت همزمان در نظر گرفته ایم.
حال اگر این امر را با یک بازی هویتی همراه کنیم، مثلا از کودکان بخواهیم هر کدام در روز خاصی با لباس منطقه خود به مدرسه بیایند یا غذای منطقه خود را همراه مادرشان به مدرسه بیاورند، گزاره پذیرش دیگری را با یک تمرین دموکراتیک این پذیرش و درک بازیگونه آن همراه کرده ایم. امروز در مدارس اروپایی به صورت گستردهای از این روشها با برگزاری روزهایی با لباسهای بچههای هر کشور، غذا، بازیهای محلی وغیره انجام میشود.
این تمرین اگر درست انجام شود، میتوان آن را در یک ورزش واقعی و نه ورزشی که با ساز و کارهای فاسد اقتصادی وسیاسی، نه اسباب نزدیکی فرهنگها بلکه اسباب تخریب آنها به دست یکدیگر است. تکمیل کرد.
نگاهی به سرنوشت بازیهایی مثل فوتبال و بسکتبال گویای این امر است.
روحیه المپیادی در آن بوده که بتواند از خلال ورزشی به صلح و آرامش و درک فرهنگها برسد، چنان که در رسم باستانی المپیک یونانی نیز همین امر اصل بود، یعنی المپیک جشنی بود که اقوام متعدد – که عموما همیشه در جنگ با یکدیگر بودند – به جای جنگ به میدان ورزشی میآمدند و در آن جا به رقابت با یکدیگر میپرداختند و برد و باخت در این رقابتها به سبب کشتار بلکه سبب نزدیکی فرهنگها میشد؛ و باید پذیرفت که انحرافی امپراتوری رم بود که میدان المپیاد را به میدان کولیزیوم تبدیل کرد یعنی جایی که در سه سده نخست میلادی مسیحیان دستگیر شده را قربانی جانوران وحشی میکردند و مردم رم از تماشای این صحنههای وحشیانه لذت میبردند و سپس گلادیاتورها را به جان یکدیگر میانداختند تا در حد مرگ با یکدیگر مبارزه کنند و باز میدانی خونین و پررنج و درد به وجود بیاورند و نمایشی وحشیانه و بدترین گرایشهای خشونت طلبانه انسانها را سیراب کنند.
در طول تاریخ این دو مفهوم از بازی دائما در برابر یکدیگر بودند: بازی برای هم افزایی و پذیرش دیگری و به حداکثر رساندن لذت و دوجانبه و بازی برای برتری جویی، تخریب دیگری و لذت بردن از درد دیگری.
امروز نیز انتخاب ما اگر خواسته باشیم فردا در جهانی بهتر از امروز زندگی کنیم، اگر خواسته باشیم از سقوط محتوم انسانیت و اخلاق جلوگیری کنیم آن است که بازی پذیرش تفاوت و لذت دوجانبه را پیش بگیریم ونه بازی حذف تفاوت و لذت از تحمیل یک «خود» زورگو را ولو به قیمت درد دیگری.
کرگدن اردیبهشت ۱۳۹۷