دیکتاتورهای قرن بیستم (بخش دوم): مقدمه: چرا دیکتاتوری؟
درسگفتارهای ناصر فکوهی / دیکتاتورهای قرن بیستم / مقدمه/ بخش دوم/ چرا دیکتاتوری؟ / با همکاری نسرین غلامحسینزاده
در این درسگفتارها، هر بار در چند جلسه بحث خواهیم کرد تا کم و بیش موضوع باز کنیم و خود را محدود به گذار سریع از آن نکنیم. درواقع بیشتر ما بر آن هستیم بر اصولی که قدرت و دیکتاتوری را به وجود میآورند بحث و استدلال کنیم. پیش از این در درسگفتارهای خود درباره توتالیتاریسم بحص کردیم که خود گونهای از دیکتاتوری است: گونهای ویژه از حکومت استبدادی که در سطح جامعه بسیار فراگیر بوده اما کمترپدیدار میشود و کمتر هم دوام میآورد. امپراتوریها را هم می توان گونهای دیکتاتوری دانست که در رابطه بیرون از پهنه اصلی خود تعریف میشوند. اما هدف ما در اینجا تمرکز بیشر بر شخص دیکتاتور و دیکتاتوری او، اینکه چه جایگاه اجتماعی داشته، چطور به قدرت رسیده، درزندگیاش چه رویدادهایی داشته بحث کنیم و به این نکات نیز بیشتر با نگاه فرهنگی و انسانشناسانه بپردازیم تا شاید بتوانیم به نتایج مفیدی برسیم.
در بخش نخست، منابعی را معرفی کردیم که بخش مهمی از بحث ما از آنها برگرفته شده: کتابهای کلاسیک و بسیار مهمی که برای بحث در مورد پدیده فاشیسم، توتالیتاریسم و دیکتاتوری لازم است آنها را بخوانیم؛ چه درجناح چپ و چه در جناح راست تا با تاریخ موضوع آشنا شویم. ما دراینجا تنها به صورت موجزی میتوانیم در مورد اینها صحبت کنیم . موضوع اصلی ما دیکتاتورها هستند نه دیکتاتوری به طور نظری، واین دو لزوما یکی نیستند. من سعی میکنم به این پرسش، پاسخ دهم که چرا قدرت دیکتاتور وجود دارد؟ و چرا این قدرت دیکتاتوری میشود؟ اما چندان وارد جزییات و استنادها نمیشوم چون در برخی از کتابهایم به صورت کاملتر این کار را کردهام.
در پاسخ به این پرسش که چرا قدرت وجود دارد؟ باید گفت قدرت پدیدهای بیولوژیک است و باید درذهنمان باشد که قدرت چیزی نیست که ما بتوانیم صرفا بسازیمش بلکه اصل بر وجود قدرت است، اصل بر وجود سلسلهمراتب و نابرابری است، بقول هانا آرنت علت اینکه دموکراسیخواهی و برابریخواهی و عدالتطلبی تا این حد مهم است، آن است که طبیعت در ذات خود برابری بین موجودات را ندارد بلکه روابط آن به تعبیر ما داروینیستی است. البته انتقاد ما به داروینیسم اجتماعی به جای خود باقی است اما این انتقادی نیست که به خوانش از فرایند طبیعت در داروینیسم است زیرا داروینسیم کاری نمیکند جز آنکه تاریخچه تحول حیات بر روی زمین را بررسی کند و اینکه استدلال و روشن کند چگونه بین گونههای مختلف توازنی بر اساس قابلیت انطباقشان با پیرامون زیستی ایجاد میشود. در حالی که داروینیسم که در برابر آزادی و دموکراسی قرار میگیرد، از آن رو باید نفی شود که تمایل دارد تحول طبیعی را در قالبهای فرهنگی بازسازی کند در حالی که فرهنگ انسانی تفاوت بسیار زیادی با طبیعت دارد و قابل انطباق با آن نیست پس ما در قالب آن چیزی که به قول فیلیپ دسکولا به مثابه طبیعت ابداع کردهایم، چیزی به نام قدرت هژمونیک نداریم. چند نمونه میآورم تا موضوع روشنتر شود. اگر قدرت را فیزیکی درنظر بگیریم، اگر انسانها را بر روی یک منحنی تصویر کنیم، افرادی که در سن خاصی قرار دارند عموما قویتر از افرادی هستند که دردو طرف منحنیاند، چه مرد و چه زن. انسانها منحنی را با کودکی شروع و با کهولت تمام میکنند. این منحنی نقطه اوجی دارد که نقطه اوج نقطه قدرت هم هست که به آن جوانی میگوییم (از لحاظ فیزیکی) از نظر سنی این نقطه در حدود ۱۶ سالگی یعنی بلوغ آغاز میشود و تا پختگی کامل ۴۵ یا ۵۰ سالگی ادامه مییابد. یک مرد سیساله نسبت به یک کودک سه ساله، قدرت بالاتری دارد. در این جای هیچ شکی نیست واین دو باهم نابرابر هستند. بنابراین چطورمی توان کاری کرد که از این قدرت نابرابر سوء استفاده نشود؟ از طریق قوانین اجتماعی وسنتها و جنبههای مختلفی که بتوانند قدرت را اداره کنند وگرنه هیچی دلیلی وجود ندارد سیستم قویتر سیستم ضعیفتر را تخریب نکند و به نفع خودش بکار نکشد. یا تفاوت قدرتی که بین افراد سالم و افراد بیمار وجود دارد را تصور کنید، اگرمرد سی سالهای را درنظر گرفتیم که دراوج قدرت خود است و او دچار بیماری شود حتی اگر بیماری چندان سخت نباشد، قدرتش مشابه قدرت کسی نیست که بیمار نیست. ضوابطی باید وجود داشته باشند تا از اینکه تحت تسلط قرارگیرد جلوگیری کنند و اینکارباید مدیریت شود. در مورد رابطه زن و مرد هم همینطور است: جوامع انسانی به دلایل مختلفی که ما قبلا هم در موردشان صحبت کردیم، همه مردسالارو زنستیز بوده و هنوز در بخش بزرگی از خود هستند به صورتی که مرد به زن سلطه دارد و می تواند بسیاری از اعمال و بسیاری از هژمونیها را به او تحمیل کند ولی جامعه باید بتواند با کنترل کردن قدرت او و ضابطه مند کردنش، جلوی این تمایل را بگیرد و اصولا این تمایل را از میان ببرد.
پس ما به این نتیجه میرسیم که قدرت در درجه اول یک امر بیولوژیکی است که در خود اصل حیات است و اصل حیات برای اینکه بتواند به کار خود ادامه دهد، بتواند وجود داشته باشد، نیاز به یک سیستمی دارد که شاید اگر نام آن را بگذاریم قدرت که کلمهای فرهنگی و سیاسی است، مسئله ایجاد کند. ولی بهرحال اینطوراست. همه اندامهای انسانی قدرت یکسانی ندارند، قدرتی که دردستها داریم، در پاها نیست، در بدن اعضا حساس و مهم ارزش بالاتری پیدا کردهاند، مثل چشمها، گوشها و قلب و مغز و این اهمیت شکل فیزیکی بخودش گرفته، یعنی قلب درون قفسه سینه قرار گرفته که جلوی شوک بیرونی را میگیرد، مثل ساخت هاردی که در کامپیوتر داریم و سیستم محافظت کننده آن از شوک بیرونی دارد. همین قضیه را در مورد مغزهم داریم، مغز درون جمجمه قرار گرفته که قویترین استخوان بدن است و بسادگی کسی نمیتواند به جمجمه دست پیدا کند، پس این سیستم «سلسلسهمراتبی» در خودِ بیولوژی وجود دارد. ولی وقتی انسان از طرف طبیعت بسوی فرهنگ میرود، قاعدتا انتظار ما این است که هر چقدر با هم هماهنگی، همسویی، همبستگی و دگردوستی بیشتری داشته باشیم زندگی برای همه ما بهتر شود. زندگی وقتی همه مردم ثروت و امکانات مجلل وتشریفاتی کمتر داشته باشند، برای همه بهتر است، نه فقط برای کسانی که ثروت بیشتری دارند، بلکه برای همه راحتترخواهد بود، ثروتمندان هم راحتتر خواهند بود.
سیستم کشورهای اسکاندیناوی سالهای سال است که به این منوال است، ثروتمندان در کشوری مثل سوئد گاه تا بیش از ۶۰ درصد درآمدشان را مالیات میدهند، آیا این باعث شده ثروتمندان مهاجرت کنند؟ خیر. تعداد شاید اندکی از آنها از سوئد مهاجرت کردند، اما اکثریت مطلق میمانند و اگر صد هزار یورو در میآورند، ممکن است هشتاد هزار را به دولت بدهند ولی خیالشان راحت است که همه امکاناتی را که لازم دارند در اختیار دارند وثروتی هم که برایشان باقی میماند، کافی است که به فرزندانشان دهند و خرجهایی که دوست دارند را انجام دهند و زندگی لوکس هم داشته باشند واین بسیار بهتر است از یک سیستمی مثل آمریکا که براساس داروینیسم اجتماعی بنا شده و اداره میشود همانطور که خودشان میگویند یک در صد زندگی ممتاز دارند و ۹۹ درصد افرادی که در وضعیت بدی هستند. البته در حال حاضر با اصلاحاتی که سیستم آورده سعی میکنند وضعیت را بهتر کنند. ولی این کار سالیان سال طول خواهد کشید و به این زودی عوض نخواهد شد. آیا در این کشور و در این سیستم، آیا وضعیت میلیاردرها بهتر است؟ خیر. به هیچ عنوان، سبک زندگیشان سخت است. دائم باید زیر نظر باشند، محافظ مخصوص داشته باشند، وحشت از حمله، دزدی، ربوده شدن بچههایشان وجود دارد، چرا؟ برای اینکه د رجامعهای زندگی میکنند که براساس داروینیسم اجتماعی است و همبستگی وجود ندارد و این وضعیتی است که در جامعهای که همبستگی وجود ندارد، علاقه بین افراد وجود ندارد و فقط رقابت وجود دارد دیده میشود این نوع جامعه برعکس جامعهای است که براساس همبستگی اجتماعی اداره شود و روشن است که بستر مناسبتری برای بروز دیکتاتوری هم میسازد.
پس نتیجه میگیریم دیکتاتوری مکانیسمی است که مبنایش بیشتر از آنکه بر خود امر حاکمیت باشد بر زمینهای استوار است که حاکمیت در آن وجود دارد. البته اینها رابطهای چرخهای دارند، ولی اگر در جامعهای برابرتر زندگی کنیم که هرکس از زندگی و کار خودش مطمئنتر باشد و سطح اختلاف درآمدی در یک جامعه بین ثروتمندان و فقیران کمتر باشد، بخصوص فقیرترینها از حداقلهایی برخوردار باشند و دغدغه این را نداشته باشند که با هر بحرانی زندگیشان ویران شود چنین جامعهای خیلی سختتر میرود بسوی دیکتاتوری، اما جامعهای که در آن همبستگی وجود ندارد و هرکس باید به فکر خودش باشد، بسترخیلی بهتری برای دیکتاتوری است. قدرت در اینجا بصورت امر بیولوژیک ظاهر میشود، اما میرود به سوی جامعه، در امر جامعهشناختی اگر در سیستم همبسته و دگردوست باشیم، جهت متفاوت است. اگر درسیستم داروینیستی و خودمحوربین باشیم، جهت دیگری است. درجهتی که گرایش به برابری، دموکراسی، آزادی و رفاه به معنای واقعی کلمه است نه به معنی تجمل و نه به معنی بیشتر مصرف کردن، بلکه به معنی آسایش و راحتی خیال ، همه میتوانیم دغدغه کمتری داشته باشیم.
ژوزف استیگلیتز اقتصاددان بزرگ معاصرو لیبرال که برنده جایزه نوبل بوده است و در ضمن نه سوسیالیست و نه چپگرا است ، کتابی دارد به نام «هزینههای نابرابری» و دراین کتاب نشان میدهد چطور وقتی که سرمایهداری متاخر میآید و خودش را به جای انسانمحوری به سمت سرمایهمحوری میبرد، هزینههایی ایجاد میکند که به گروهی سود میرساند، ولی به اکثریت ضرر میرساند، ما این را با بیماری کرونا تجربه کردیم . سه سال پیش که ترامپ به قدرت رسید، دلیل به قدرت رساندن او برای این بود تا معافیت مالیاتی بالایی ایجاد کند که ایجاد کرد ولی بعلت کرونا ترامپ مجبور شد این پول را برگرداند به مردم و الان بایدن اینکار را میکند به اشکال مختلف، برای واکسیناسیون به مردم کمک کند و برای اینکه کارهایشان را باردیگر راه بیاندازند. در تمام جوامع نولیبرال هم میبینیم وقتی نابرابری وجود داشته باشد، اصل قدرت به خطر میافتد ، پس گونهای پدیده یا سازوکار در طبیعت وجود دارد که با قدرتی که ما درون فرهنگ به آن اشاره می کنیم قابل مقایسه است، ولی وقتی این پدیده با فرهنگ ترکیب میشود اشکال پیچیدهای به خود میگیرد که این اشکال بطرف نوعی ضمانت برای بقای حیات یا ضمانت حیات یا عاملی برای تخریب حیات میروند. ما در این برنامهها خواهیم دید که بدون استثناء دیکتاتورها و سیستمهای دیکتاتوری و تخریب حیات برای خودشان و برای دیگران مشکلآفرین بودهاند ، یعنی بسیاری خودشان را به باد دادهاند، خودشان، خانوادههایشان، کشورشان، فرهنگشان نابود شدهاند. فراموش نکنیم دیکتاتورها همگی در یک پارانویای دائم زندگی میکنند، یعنی وحشت و ترس دائم از اینکه قدرت از آنها گرفته شود، کسی که چیزی ندارد وحشت از این که چیزی را از دست بدهد ندارد، ولی کسی که چیزی دارد دائم در وحشت از دست دادن آن است، وحشت ازاینکه شاید کسی دنبال او باشد که بخواهد او را بکشد، استالین دراواخر عمر چنان جنون قدرت گرفته بود که هر شب محل خوابش را تغییر میداد، چون میترسید کسی او را بکشد و دست به جنایات بسیارزیادی هم زد و آخرین موجی که میخواست راه بیاندازد در همان زمان نزدیک مرگش بود که به علت مرگش متوقف شد، ولی قبل از جنگ جهانی دوم یعنی حدود ۱۹۳۳ هم بدون هیچ دلیلی در طول چند سال ۷۰۰ هزار نفر از اعضای قدیمی حزب و کادرها را کشت فقط به دلیل این پارانویای قدرت که کسی قصد جایگزین شدن او را داشته باشد. این یک نوع انحراف در قدرت ناشی از عدم توانایی یا بهرحال مدیریت بد فرهنگ در چارچوب قدرت است. چرا بعضی جاها خوب و بعضی جاها بد مدیریت شده برمیگردد به روابطی که ما در سطح ملی و جهانی داشتهایم. برمیگردد به تاریخ ۵۰۰سال اخیر استعمار در جهان، در تاریخ ۵۰۰ سال اخیر در جهان، جهانی که استعمار را تجربه میکند ، به قول هانا آرنت گسترش امپریالیستی را تجربه میکند، گروهی ازکشورهای اروپایی جهان را میگیرند شبیهسازی میکنند و آنها را پیرامون میکنند و خودشان را تبدیل به مرکز میکنند و تصورشان این است که این رابطه مرکز و پیرامونی را میتوانند تا ابد ادامه دهند. در صورتی که چنین چیزی امکانپذیر نیست، آن پیرامون برمیگردد به سیستم مرکزی و اینها را دچار مشکل میکند. هیچ کدام از این کشورهای مرکزی نیستند که با مشکلات تکثر فرهنگی روبرو نباشند، با مشکلات مهاجرت روبرو نباشند و غیره …
اینها در سطح بینالمللی هم در وضعیت خطر دائم بسر میبرند . اینکه آمریکا در همه جای جهان حضور دارد ، حضور نظامی دارد، به دلیل این است که نیاز دارد تا پول خودش را ضمانت کند، اگر حضور نداشته باشد نمیتواند این کار را بکند، خشونتی که از این حضور بوجود میآید منتقل میشود به جامعه خودش، آمریکا از خشنترین جوامع دنیا پیشرفته است، هرروز کسی مردم را به گلوله میبندد و کسانی کشته میشوند، آمریکا تنها کشور توسعهیافته است که خلع سلاح عمومی در آن انجام نشده است و طبق قانون اساسی مردم حق دارند اسلحه داشته باشند برای دفاع از خودشان، در حالی که درهیچ کشور توسعه یافتهای چنین چیزی نیست . هیچ کشور توسعهیافتهای به اندازه آمریکا، زندانی ندارد و اعدامی ندارد و این حالتِ خطر را ایجاد میکند که به دلیل اینکه سیستم قدرت بسوی داروینیسم اجتماعی رفته است با آن روبرو شده است.
هفته آینده برمیگردیم به موقعیت واقعی، یعنی وقتی با دیکتاتور مشخصی روبرو هستیم، وقتی به قدرت میرسد چه میکند؟ کجا با مشکل روبرو میشود؟ چرا بسیاری از رهبرانی که تبدیل به دیکتاتور شدهاند در ابتدا برای مردمشان وارد کار شده بودند و علیه امپریالیسم و بیگانگان وارد کار شدند؛ قهرمان ملی آن کشور بودهاند ولی سپس چطورتبدیل میشوند به مستبدی علیه مردم خودشان؟ چطوراز آنها یک دیکتاتور ساخته میشود؟ دیکتاتور همان انحرافی است که ما گفتیم درسیستم قدرت از یک موقعیت بیولوژیک به یک موقعیت فرهنگی اتفاق میافتد، قدرت در یک معنا مثل غذا میماند، غذا برای همه لازم است تا زنده بمانند، ولی اگر بیش از حد بخوریم و نتوانیم خود را مدیریت کنیم، غذا ما را میکُشد، تبدیل میشود به یک سلاح کشنده؛ قدرت هم چنین چیزی است و دیکتاتور هم نمیتواند خودش را در استفاده ازعاملی که حیاتی است خودش را کنترل کند، یعنی اعمال قدرت یک عامل حیاتی است در موقعیت بیولوژیک و در موقعیت فرهنگی که پیچیده است باید ضابطهمند شود، چگونگی استفاده ازقدرت باید مشخص شود و از سوء استفادهها باید جلوگیری شود، اگر این کار را نکند، کسی که در قدرت است وارد یک خودکشی سیاسی میشود که به این موضوع درجلسات آینده خواهیم پرداخت.