سریالی که بیست سالی است ادامه دارد و هر بار نامی جدید به خود گرفته اما همواره آدمک هایی یکسان و غم انگیز را بر صحنه هایی به یک اندازه حقارت آمیز به نمایش می گذارد، این روزها به موضوع داغی تبدیل شده و موقعیت خاصی را به وجود آورد است که ظاهرا دفاع یا حمله به آن به هر رو تبلیغی ناگزیر برایش به ارمغان می آورد: یک ماشین قدرتمند اقتصادی که پوچی، بی ارزشی، و سقوط تمام معیارهای اخلاقی را بدل به کالاهایی پرخریدار و پرسود کرده است که هر شب و هر روز خریداران بیشتری کارهای دیگر خود (اگر کاری در کار باشد که البته و منطقا نیست!) را کنار می گذارند و برای خریدن آنها صف می کشند. به ناچار این چند کلمه نیز جان تازه ای به این ماشین اقتصادی خواهد داد اما برغم این تبلیغ رایگان مسئولیت اندکی که به مثابه دوستدار فرهنگ و اندیشه انسانی برای ما باقی مانده است، ناچارمان می کند سکوت را بشکنیم و به خیل رو به گسترش موافقان و مخالفان این ماشین بپیوندیم تا بگوییم چگونه این نمایش مبتذل آیینه ای نازل را رو در روی ما قرار می دهد، آیینه ای که پست ترین صفات خود را در آن ببینیم اما نه برای آنکه به ادعای اخلاق گرایان درس «عبرت» بگیریم بلکه برای آنکه با مکانیسمی به نام خنده پوچ (و حتی شاید بتوانیم بگوییم کافکایی) دست به نفی آخرین رده ها و رگه های شعور و خود آگاهی در خویشتن بزنیم ، تمام این پستی ها را به موضوع هایی سرگرم کننده برای خود تبدیل کنیم و بر آنها بخندیم و از آنها لذت ببریم، و حتی از آن بدتر کوکان و نسل آینده خود را نیز به تماشای آنها بنشانیم تا مطمئن شویم آنها نیز همچون ما و بدتر از ما، آدم هایی ضد ارزشی و ضد اخلاقی خواهند شد که میراث فرهنگی گذشتگانشان، ارزش هایی که صدها وهزاران سال است این جامعه را برغم تمام یورش هایی که علیه آن اتفاق افتاده است، به هر شکل و با تحمل مصیبت هایی وصف ناپذیر حفظ کرده اند، به سخره بگیرند و آنها را بدل به آخرین دغدغه های خود کنند، برای آنکه اگر اندک چیزی هم از به اصطلاح حافظه و هویت تاریخی، از زبان ها و گویش های قومی مان گرفته تا جامگان و لباس های محلی، و از آبروی زنان و مردانمان گرفته تا روستائیان و سادگی روحی و پاکی و بی آلایشی شان، از ساختارهای دولتی هنوز شکل ناگرفته تا فرایندهای اجتماعی در هم شکسته مان باقی مانده است زیر بمبارانی روزانه بگیریم تا هیچ چیز، واقعا هیچ چیز دیگری از آنها باقی نماند. تا همه اینها را به مضحکه بگیریم و تا می توانیم بخندیم و در خود احساس رضایت خاطر کنیم، رضایت خاطری که ظاهرا گویای این تصور است که ما پایتخت نشینان و یا آنها که آرزویشان این است که به این شهر فروپاشیده و از ریخت افتاده و بی هویت با آدم هایی که کاملا به آن شباهت دارند، در سطح بالاتری از فرهنگ آن به اصطلاح روستا ئیان خیالی قرار داریم، ظاهرا می خواهیم به خود ( و متاسفانه به کودکان و جوانانمان اثبات کنیم) که مثلا لهجه و طرز سخن گفتن ها و محتوای حرفهایمان، لباس پوشیدن ها و رفتارهای روزمره و لودگی ها و بی مزه گی های ما «تهرانی» ها که هر کدام از آنها بیشتر از دیگری نشانه های بی هویتی و عقب ماندگی و فروپاشی فرهنگی اند، موقعیت هایی برتر هستند تا آن لهجه روستایی، آن به تمسخر گرفتن لباس های محلی ، آن بازسازی های لوده شخصیت های تاریخی، آن زنان عقب افتاده و آن مردان فاسد که بر صحنه نمایش و بر جلد رنگین نامه های به اصطلاح مطبوعاتی ما هر روز و هر روز تکرار می شوند و در حال تبدیل شدن به «شخصیت» هایی دوست دا شتنی هستند.
ما بر همه اینها می خندیم و از خندیدن خود لذت می بریم آن را حق خود می دانیم و معترضان را به خاموشی فرا می خوانیم و آنها را آدم های غیر بردبار تلقی می کنیم که نمی توانند تحمل کنند که لااقل شبی یک ساعت « آزادانه» و از «ته دل» بخندیم. ما مخالفان را آدم هایی می دانیم که ظاهرا حسودی می کنند و یا به ارزش های از دست رفته روستایی چسبیده اند و یا از آن بدتر و از همه مسخره تر خود آدم هایی فاسد هستند که از ترس رسوا شدن کارهایشان به این مضحکه بازی می تازند ، اما در حقیقت خندیدن بر این نمایش بیشتر از آنکه به عملی بیولوژیک شباهت داشته باشد به «تفی سر بالا» می ماند.
این نمایش، روایت فروپاشی فرهنگی ما است و شاید از این لحاظ سازندگان آن باید بر خود ببالند که توانسته اند چنین با مهارت این روایت را به تصویر کشند و آن را به یک روایت اقتصادی موفق هم تبدیل کنند و ماشینی را به راه اندازند که ظاهرا حتی ابایی از آن نداشته است که بالاترین نمادهای ملی – اقتصادی ما یعنی اسکناس هایمان را هم به مسخره بگیرد و همه و همه اینها را نیز به نام مدرنیسمی به خورد ما بدهد که به ظاهر آکنده از خودانگیختگی و آزادی و حتی فرهنگ است.
مثال ما، دیگر به آن کسی نمی ماند که بر سر شاخه نشسته بود و شاخه را می برید، مثال ما، اکنون به کسی می ماند که از شاخه فرو افتاده، بر زخم ها و شکستگی هایش، بر خونی که از کالبدش جاری است و به مرگی فرهنگی که با سرعتی شگفت انگیز از راه فرا می رسد می نگرد و قاه قاه بر همه اینها می خندد و این خندیدن را نیز به حساب «هنر نزد ایرانیان است و بس» می گذارد.
منبع : روزنامه سرمایه ۱۵ بهمن ۱۳۸۴