خود و دیگری/ بخش نهم/ انسان و طبیعت / درسگفتارهای ناصر فکوهی/ با همکاری سامال عرفانی۱
همانطور که پیشتر اشاره کردیم، فیلیپ دسکولا، متفکر و انسانشناس حوزهی فرهنگ و طبیعت است. وی علاوه بر اینکه در رأس آزمایشگاه انسانشناسی اجتماعی کولژدوفرانس قرار دارد، در عین حال کرسی فرهنگ و طبیعت را نیز برعهده دارد و نظریهی معروف “ابداع طبیعت” را مطرح کردهاست. ابداع طبیعت به این معنا نیست که طبیعتی وجود نداشته و انسان طبیعت را از هیچ یعنی از نیستی به هستی بوجود آوردهاست. بحث دسکولا یک بحث هستیشناختی۲ است. یعنی انسان چیزی را که وجود دارد با اتکا بر تجربهی زیستی و ابزارمند بودن خویش مفهومسازی و نظریهپردازی میکند و روابط و برهم کنش اکوسیستمها را بر هم میزند. انسان بنابر شواهد زیستشناختی گوشتخوار نبوده، امروز هم نیست بدینمعنا که امروزه هم بدون ایجاد تغییرات بسیار بر مادهی گوشتی، توانایی خوردن و هضم آن را ندارد. انسان قادر نبوده که پرواز کند، به زیر اقیانوسها برود یا از جو کرهی زمین خارج شود. یعنی اینها جزئی از طبیعت نیست اما نه به این معنا که اصلا وجود نداشتهاست بلکه آنچه که وجود داشته در سطح کرهی زمین حدود چهار میلیارد و پانصد میلیون سال پیش شکل گرفته و موقعیتهای اقلیمی مختلفی را طی کرده، گونههای حیاتی بسیار متعددی بر روی زمین ظاهر شدهاند و اکثریت مطلق آنها (حدود ۹۹ درصد) از میان رفتهاند. عمر حیات بر روی کرهی زمین (درون اقیانوسها) به حدود سه میلیارد و پانصد تا سه میلیارد هشتصد میلیون سال است و ویژگیهایی دارد. اما باید بهیاد داشتهباشیم که حیات تنها چیزی نیست که بر روی کرهی زمین وجود دارد. کرهی زمین بیشتر یک کرهی آبی است و نام کرهی آبی از جهت میزان بالای آب در سطح این کره و نیز رنگ این کره از بیرون جو است که به آن اطلاق میشود. اکثریت این کره مانند اکثریت بدن ما از آب تشکیل شده و آب به خودی خود جان ندارد. آب برای بقای جانداران ضروری است اما خودش جان ندارد. کوهها، سنگها و … جان ندارند اما موجودیت دارند. در کنار اینها نیز موجودات جاندار وجود دارند، که برخی میکروسکوپیک هستند مانند انواع باکتریها، میکروبها و … و انواع گونههای گیاهی (درختان، سبزهها و …) و همچنین جانوران وجود دارند که یکی از این جانوران انسان است. گونههای بینابینی نیز وجود دارند مانند ویروسها که جان ندارند و در فاصلهی حیات و عدم حیات قرار دارند. بدون وارد شدن به جزئیات این مباحث، منظور ما اینست که پیرامون، یعنی کرهی زمین (که البته واژهای انسانمحور است زیرا که یک مرکز را تصور کرده و سپس برای آن یک پیرامون تعریف میکند) مجموعهای است که در آن جانداران و بیجانها، یعنی موجودیتهای مختلف وجود دارند و این موجودیتهای مختلف را انسان از طریق زبان خود تعریف کرده و درک کردهاست که این فهم، یک فهم انسانی است. به قول فوکو، هر زمان که سخن میگوییم نباید از یاد ببریم که ما بهعنوان انسان حرف میزنیم، با زبان انسان. منظور فوکو آن است که این زبان در داخل گونهی انسانی است که دارای معنا است و معنا را نباید جهانشمول فرض کرد و نباید دیگر موجودات را به بهانهی اینکه زبان انسانی ندارند تحقیر کرد. همانطور که در بخش دهم نیز به آن خواهیم پرداخت، حیوانات در بسیاری از اشکال زندگی، خصوصیات انسان را دارند و نمیتوان گفت که انسان از دیگر حیوانات برتر است به این معنا که انسان حق دارد موجودات دیگر را از میان بردارد تا خودش عمری طولانی داشته باشد یا طبیعت را در راستای افزایش طول عمر خود از میان ببرد. فیلیپ دسکولا تشریح میکند که آنچه که ما طبیعت مینامیم در واقعیت چیزی است که خود ما ابداع کردهایم یعنی ما تصمیم گرفتهایم که جایی که موجودات انسانی سازمانیافتگیشان شبیه به اروپا (از قرن ۱۶ به بعد که اروپاییان با جهان بیرون از خود آشنا میشوند) نیست را طبیعت اعلام کنیم، مثلا جنگلها، کوهها، دریاها، اقیانوسها و … یعنی تمام آن چیزهایی که شهریت و مدنیت انسانی، زبان و فناوری انسانی در آنها معنا ندارد را طبیعت بنامیم. لذا زمانی که اروپاییان با موقعیتهای دیگری روبرو میشوند که در آنها نگاه متفاوتی از نگاه اروپایی به طبیعت وجود دارد، مشروعیتی برای این نگاهها قائل نمیشوند. فیلیپ دسکولا نشان میدهد که نگاهی که انسان اروپایی به طبیعت دارد و آن را نگاه طبیعتگرایانه۳ میخواند، دقیقا بر اساس گسستی که انسان میان خود و طبیعت تصور میکند ترسیم شده، درحالیکه فرهنگهای مختلف نگاهشان به طبیعت متفاوت است. فرهنگهای بسیاری وجود دارند که پیش از اروپایی شدن، طبیعت را از خودشان تفکیک نمیکردند. مفهوم توتمیسم این مساله را بهخوبی نشان میدهد. سرخپوستان، نام گیاهان و جانوران را بر خود میگذاشتند یا خود را از تبار جانوران میدانستند و تبار خویش را به حیوانات و گیاهان رساندن را توهین نمیداستند اما انسان مدرن هرگونه تشبیه خود به موجودیتهای غیرانسانی را توهین میداند زیرا که نگاه انسان مدرن متفاوت است و با همین نگاه متفاوت، فرهنگهای مختلف را ردهبندی میکند یعنی براساس رابطهی خود انسانی آنها با طبیعت بیرونی که ابداع کردهاند و نیز براساس رابطهی میان آنچه که درون و برون میخوانند.۴ ابداع طبیعت یعنی چیزی بیرونی وجود دارد که انگار از همان ابتدا از ما جدا بوده و یا آنکه ما تافتهی جدابافتهای هستیم که توانستهایم خود را از طبیعت بیرون بکشیم و یک خود انسانی و یک دیگری طبیعی بوجود آمدهاست. اشکال این نگاه آن است که این امر واقعیت ندارد. یعنی انسان یک گونهی طبیعی است که مانند گونههای دیگر سرنوشتی داشتهاست. بسیاری معتقدند که حتی سرنوشت فناورانهی انسان، بهنوعی در جانوران دیگر وجود داشته و دارد. بسیاری از چیزهایی که ما تصورمان بر آن بود که تنها در انسان وجود دارد، برای نمونه آنچه که مبادلهی کالا یا مبادلهی بازار یا مبادلهی یک خدمت با چیزی دیگر میخوانیم، امروزه میدانیم که در جانوران دیگر نیز وجود دارد.۵ بنابراین ابداع طبیعت بهنوعی ابداع انسان نیز است. انسان میخواهد خود را ابداع کند و یک “خود” بسازد که آن را از “دیگری” که آن را طبیعت میخواند، تفاوتگذاری نماید. طبیعت را میسازد و این کار را بیشتر بهشکل ذهنی انجام میدهد و سپس با آن یک رابطهی خود و دیگری ایجاد میکند. کاری که انسان در درون خود گونهی انسانی نیز انجام میدهد. انسان اروپایی دست به تفکیک انسان اروپایی از غیراروپایی میزند و خود را انسان متمدن و غیراروپایی را انسان وحشی میخواند. امروزه ما از کشورهای توسعهیافته و کشورهای درحال توسعه سخن میگوییم و زمانی که این ابداع انجام میشود، انسان همهچیز را به آن سمت میبرد که این ابداع را به واقعیت تبدیل نماید و اجازهی حضور به چیزی خارج از این تعریف نمیدهد که یکی از مشکلات اساسی انسان است که نمیخواهد واقعیت را به شکلی که وجود دارد بپذیرد، بلکه میخواهد واقعیت را براساس آنچه که تصور میکند بپذیرد. برای نمونه، انسان نمیخواهد واقعیت مرگ را بپذیرد در حالیکه میداند که میمیرد و از طریق تجربه و زبان و … به این درک رسیدهاست. اما حاضر به پذیرش آن نیست و بههمین دلیل مفهوم جاودانگی را میسازد. مفهوم جاودانگی البته وجود دارد اما در داخل موجودیت انسانی. اگر مفهوم جاودانگی در داخل موجودیت انسانی باقی بماند و ضربهای به دیگر موجودیتها نزند اشکالی ندارد که هانا آرنت نیز از آن دفاع میکند، اما اگر قرار باشد که این مفهوم به دیگر موجودیتها ضربه وارد کند، یا روابط انسانها را با تنش مواجه کند، باید آن را متوقف کرد.
نتیجهی اغلب اندیشههای موجود دربارهی رابطهی انسان با طبیعت بهعنوان رابطهی خود و دیگری، که فیلیپ دسکولا مطرح میکند آن است که انسان “دیگری” را ابداع میکند تا خود را ابداع کند، انسان طبیعت را ابداع میکند تا به وجود خود در خارج از طبیعت و بویژه به رابطهی هژمونیک خودش با طبیعت مشروعیت ببخشد و برایش قابل درک، قابل توجیه و بهنوعی برایش اخلاقی شود و طبیعی بهنظر آید، آنچه جامعهشناسان آن را طبیعیکردن۶ میخوانند به معنای طبیعی کردن یک امر اجتماعی. یعنی چیزی را که اجتماعی است داخل طبیعت میگذاریم تا آن را بدیهی کنیم، برای مثال زمانی که از استعداد درخشان یک فرد سخن میگوییم، بهنوعی طبیعی کردن امر اجتماعی است. انسانها ممکن است که از نظر ژنتیکی تواناییهایی داشتهباشند که آن توانایی در فردی بیشتر از فردی دیگر باشد، اشکال در اینجا است که چیزی که جزئی است از وجود خود انسان را بهعنوان امری بدیهی فرض کنیم که این با خود خطر ایدئولوژیهای مرگبار را دارد، ایدئولوژیهایی همچون نژادپرستی، ملیگرایی و تمام دیگر ایدئولوژیهایی که بر پایه خشونت قرار دارند. انسانها نیز مانند تمام دیگر موجودات از یکدیگر متفاوتند، فردی ممکن است که در موضوعی حساسیت و قابلیت بیشتری از فردی دیگر داشتهباشد و اصل تربیت بر این قرار دارد که به افراد امکانات برابر بدهیم. هرچند این ایدئولوژیها بر پایهی مبادله میان خود و دیگری نیز قرار دارند اما این مبادلهای است که در آن “خود” به خودش اجازه میدهد که رفتار کاملا خشونتآمیز و همراه با سلطه و تبعیض با دیگری داشتهباشد زیرا که خود را بهصورت طبیعی بالاتر از دیگری میداند. آنچه که در بردهداری روی داد، همین نگاه و استدلال بود. انسان سفیدپوست خود را بالاتر و بسیار نزدیکتر به خداوند میدانست و سیاهپوستان را نزدیک به حیوانات در نظر میگرفت. این نگاه را کلیسا در مورد سرخپوستان نیز داشت و با این استدلال که سرخپوستان نزدیک به حیوانات هستند، کلیسا اجازه داد تا بدترین رفتارها با سرخپوستان انجام شود. این ماجرا در استعمار نیز تکرار شد. و این به نظامهای حکمرانی نیز رسید یعنی اینکه شاهد استبداد و دیکتاتوری و حکومت سلسهمراتبی هستیم و حکومتی بطور مداوم مشغول به دستهبندی خود و دیگری درون جامعه است. در ذهنیت و منطق چنین حکومتی بسیار طبیعی است که کسی که قدرت را دست دارد، حق دارد دیگران را شکنجه کرده و یا کشتار کند تا خودش موقعیت بهتری داشتهباشد و این را در ذات طبیعت میبیند. داروینیسم اجتماعی، چنین چیزی است و به همین دلیل است که به نئولیبرالیسم حمله میکنیم و معتقدیم که نئولیبرالیسم این نوع از رابطه را تئوریزه کردهاست. نتیجهی این قضیه جهان گرفتار امروز است. در عین وجود شرایط سخت امروز در ایران، به دلیل کرونا که تمام جهان درگیر آن است و هم به دلیل سو مدیریت و … مساله این است که تنها ایران نیست و جهان چنین وضعیت بحرانی دارد تا جایی که امروز در حقیقت متفکران بزرگ از انحطاط تمدنی سخن میگویند بدین معنا که در سطح جهان در تمامی کشورها شاهد سقوط شدید تمدنی هستیم. این رویای گذشتهی طلایی نیست بلکه چیزی است که ما میتوانیم بهروشنی سیاستمداران امروز را با سیاستمداران پنجاه سال پیش مقایسه کنیم. نه آنکه سیاستمداران گذشته بسیار پاک و بیخطا بودند، اما تفاوتها بسیار بارز است. آنها بسیار بیشتر مسائل انسانی را درک میکردند و ما امروز پسرفت کردهایم. در مورد طبیعت، تنشآمیز کردن رابطهی خود و دیگری، یعنی تحقیر دیگری یا همان طبیعت است. یعنی ابتدا طبیعت را ابداع میکنیم سپس آن را تحقیر و تخریب مینماییم، همان کاری است که در دوران استعمار انجام شد. استعمارگران ابتدا مردمان کشورهای مستعمره را به حیوانات تقلیل دادند، البته پیش از آن حیوانات را به حدی تقلیل دادهبودند که انسان حق دارد با حیوانات هرگونه رفتار خشونتآمیزو شکنجهگرانه داشته باشد و بهراحتی آنها را کشتار کند، بخورد، آنها را زندانی کند تنها برای آنکه آنها را برای خوراک خود پرورش دهد. با گیاهان نیز همین رفتار را داشتهاند، اینکه انسان هر چقدر میخواهد درختان را قطع کند، زمینها را تخریب کند، معادن را استخراج کند بدون آنکه هیچ رویهای داشتهباشد و تنها مرکزیت انسان مطرح بودهاست، که انسان طولانیترین عمر را داشته باشد، انسان در رفاه زندگی کند، انسان بیشترین لذت را ببرد و بدون توجه به حقوق سایر موجودات. در اینجا است که الیزابت دوفونته در کتابش با عنوان سکوت جانوران، از حقوق موجودات یا حقوق موجودیتها در برابر حقوق بشر سخن میگوید. نه به این معنا که حقوق بشر را نفی کند بلکه میگوید حقوق بشری که معنایش بر احترام گذاشتن به انسان باشد اما این انسان حق داشتهباشد که هر برخوردی با تمام موجودات و موجودیتهای دیگر را روا بداند، چنین حقوق بشری قابل دستیابی نیست و نباید دور خود بچرخیم و بپرسیم که چرا حقوق بشر تحقق نمییابد زیرا که پایهی این حقوق باید بر تعامل میان خود و دیگری باشد که اینجا از رابطهی خود و دیگری طبیعی سخن میگوییم. به یاد بسپارید که اینها اغلب جادهی یکسویه هستند و بازگشت در اینها یا غیر ممکن است و یا اینکه بازگشت بهشکل کامل معنا ندارد. ما به بازگشت میگوییم ارتجاع، یعنی عقبگرد ما را به جای بهتری نمیرساند. مدرنیته است که ما را به وضعیت بهتری میرساند و تامل دوباره در مفهوم طبیعت و انسان و اشتباهات انسان در ارتباط با طبیعت، تامل در اشکالات ابداع طبیعت. اشکال این ابداع آن بوده که این ابداع برای درک طبیعت صورت نگرفته بلکه برای دیگری کردن و جداکردن طبیعت از انسان صورت گرفته با این هدف که طبیعت در راستای منافع انسان تحقیر و تخریب گردد و مورد سواستفادهی انسان قرار بگیرد. بلاهت بشر در آن است که به اثر بومرنگ۷ توجه نکرده یعنی بدون توجه به اینکه این کنش خشونتآمیز علیه طبیعت دیر یا زود به خود انسان برخواهد گشت. خشونتی که انسان بر طبیعت روا میدارد از طریق دیگری کردن، تحقیر کردن و جداکردن طبیعت و برتر دانستن خود از طبیعت. این طبیعت امروز در حال انتقام گرفتن است و این بومرنگ به سمت خود انسان بازگشتهاست. امروز درجهی حرارت سطح کرهی زمین افزایش پیدا کرده است و تغییرات اقلیمی شدیدی روی دادهاست و زندگی برای انسان سختتر شده است و همان اتفاقاتی که بعد از استعمار و بعد از بردهداری رخ داد بازگشت بومرنگ بود. در مقابل این مشکلات میتوان به سمت مصرف پایدار رفت و رفت به سمت رابطهی متعادل با طبیعت. توسعهی پایدار یعنی تلاش کنیم تا با ابزارهای موجود (چه ابزارهای فناورانه و چه ابزارهای هوشمندانه و زبانی و شناختی و …) با طبیعت آشتی کنیم و از این رابطهی خشونتآمیز بیرون بیاییم. نمیگوییم که به طبیعت بازگردیم و در موقعیت زیستبومی پیش از دوران تمدن قرار بگیریم چون چنین چیزی ممکن نیست. همانگونه که بر این باوریم که تا زمانی که قدرتهای بزرگ یعنی اروپا و آمریکا در درجهی اول اگر نپذیرند که مردمان دیگر نقاط جهان نیز انسان هستند و آنها نیز باید رفاه داشتهباشند و بتوانند که بهخوبی زندگی کنند، یعنی تا زمانی که توسعه و رفاه سیارهای پذیرفته نشود، همه در خطر هستند و مسئله با طبیعت همین است. یعنی تا زمانیکه ما خود را بهعنوان جزئی از طبیعت نپذیریم و بهعنوان جزئی از طبیعت با آن یک رابطهی خود و دیگری متعادل برقرار نکنیم، باید منتظر ضربات طبیعت باشیم. آیا این امر شدنی است؟ تاریخ طبیعی را در نظر بگیرید، بنابر برآوردهای علمی حدود نود و نه درصد گونههای زیستی به دلیل عدم توانایی انطباق با کل طبیعت و کل موجودات دیگر از میان رفتهاند، شاید حتی اگر چند میلیون سال دوام آوردهباشند اما بالاخره از میان رفتهاند. انسان برای آنکه بتواند خود را حفظ کند باید بتواند رابطهی خود با طبیعت را به تعادل برساند تا بتواند زندگی بهتری داشتهباشد.
Endnotes
- خود و دیگری/ بخش نهم/ انسان و طبیعت/ درسگفتارهای ناصر فکوهی/ ۱۴ تیر ۱۴۰۰/آمادهسازی برای انتشار، ویرایش نوشتاری و علمی: سامال عرفانی- اسفند ۱۴۰۲
- Ontology
- Naturalistic
- در صورت علاقه مندی به آین موضوع میتوانید رجوع کنید به مقالهی : آقای دکتر شما ادر فایل صوتی اسم مقاله را نمی آورید و تنها اشاره میکنید که علا قه مندان میتوانند به مقاله شما رجوع کنند و چون من هم عنوان مقاله تان را نمیدانستم نامش را اینجا ننوشته ام.
- در بحثهای جلسات آینده، در بخش انسان و حیوان، به تشریح بیشتر این مساله خواهیم پرداخت.
- Naturalization
- Boomerang, یک سلاح و ابزار شکار چوبی پرتابی بومیان استرالیا است که در صورت پرتاب صحیح، به سمت پرتابکننده باز میگردد.