خود و دیگری(بخش پنجم): انسان و کیهان

 

خود و دیگری/ بخش پنجم/ انسان و کیهان/ درسگفتارهای ناصر فکوهی/ با همکاری سامال عرفانی۱

دو مفهوم خودمحوری۱ و انسان‌محوری۲ از مفاهیمی هستند که در ضمن موضوع خود و دیگری بسیار به آنها ارجاع داده می‌شود. مطالعات انسان‌شناسان در طول صد سال اخیر نشان داده‌اند که تمامی جوامع از جوامع اولیه گرفته تا جوامع پیشرفته‌تر، همه خودمحور بوده‌اند. این مسأله، یعنی اینکه خود را مرکز حساب کرده و دیگران را غریبه فرض‌کرده‌اند (یعنی مفهوم خود و غریبه) بازمانده‌ی دورانی است که هر چیز خارجی با نگاهی مشکوک نگریسته می‌شد. می‌توان این پرسش را مطرح کرد که چرا در نظام‌های اولیه بطور خاص این پدیده بسیار مشاهده می‌شود و شکل نوین آن چیست؟ شاید دلیل اینکه خودمحوری تا بدین حد فراوان مشاهده می‌شود، در نزدیکی این مفهوم با موقعیت بیولوژیک انسان باشد. بحث این است که خودمحوری برای انسان یک موقعیت حیاتی است. اگر به بدن خود بنگریم مشاهده می‌کنیم که این بدن از طریق حس‌های پنج‌گانه نسبت به جهان بیرون از خود حساس است و هرآنچه که از جهان بیرون به نزدیکی این بدن بیاید، بدن از طریق حواس پنج‌گانه به مغز پیام فرستاده و بلافاصله نسبت به آن واکنش سریع و یا واکنش کند نشان می‌دهد. برای مثال، زمانی‌ که دستمان به یک شیئی داغ برخورد می‌کند، در یک صدم ثانیه دستمان را پس می‌کشیم و این واکنش حاصل آن است که گرما از طریق حس لامسه و سیستم عصبی به مغز منتقل شده و مغز جهت جلوگیری از سوختگی به دست دستور می‌دهد تا ماهیچه‌هایش خود را منقبض کرده و بدین‌ترتیب دست از شی داغ دور شود. حواس ما دائماً در حال هدایت ما در زندگی هستند. برای نمونه حافظه‌ی یک کودک از همان ابتدا یاد می‌گیرد که چگونه راه برود، کجا بنشیند، چگونه با دیگر افراد وارد میان‌کنش شود، که البته این یادگیری براساس فرهنگی است که در آن بزرگ می‌شود این یعنی آنکه میان‌کنش در فرهنگ‌های مختلف متفاوت است. مارسل موس در کتاب «آداب کالبدی» یا «فنون کالبدی»، این امر را به خوبی نشان داده‌است. وی نمایان ساخته که هر فرهنگی فنون خاصی دارد که در روابط روزمره‌ آنها را به افراد آن فرهنگ منتقل می‌کند و مردمان آن فرهنگ از آن تبعیت می‌کنند. ادوارد هال دیگر اندیشمند حوزه‌ی علوم اجتماعی است که در کتابش با عنوان «بُعد پنهان»، مسئله‌ی فاصله را مطرح می‌کند که چگونه در فرهنگ‌های مختلف فاصله‌ی افراد از همدیگر براساس میزان آشنایی و نزدیکی افراد و اینکه می‌خواهند چه بحثی را با یکدیگر مطرح کرده و چگونه بحث را پیش ببرند و این فاصله را تنظیم می‌کنند و زمانی که فردی از جامعه‌ای دیگر وارد فرهنگی می‌شود، اگر با موضوع فاصله در فرهنگ مقصد آشنایی نداشته‌باشد دچار سردرگمی و برخی مشکلات خواهد شد. در وجود ماست که نسبت به امر بیرونی یک رابطه‌ی تدافعی داشته باشیم. بدن نسبت به حفاظت از خود حساس است. اما این حفاظت همزمان همراه است با نظام مبادله. یعنی بدن دائماً از طریق تنفس، تغذیه، حرکت و (که مشخصات موجود زنده هستند) با محیط پیرامونی وارد مبادله می‌شود. برای آنکه بتوانیم حرکت کنیم، مغز دائماً در حال انجام محاسبات پیچیده است که بدن بتواند قدم بردارد، از مسیرهای مختلف حرکت کند، و این کار را با کمک حس‌های پنج‌گانه انجام می‌دهد. لذا خودمحورگرایی که در وجود بیولوژیک ما وجود دارد، به سطح فرهنگی نیز رسیده است. زمانی‌ که انسان‌ها فرهنگی می‌شوند و با افزایش سطح فرهنگی شدن، به‌نوعی ظرفیت بالقوه‌ی خودمحوربودن در آنها بیشتر افزایش می‌یابد. می‌گوییم بالقوه زیرا که هر اندازه که یک جامعه بزرگتر می‌شود، مانند زمانی که جوامع ابتدایی به جوامع کشاورزی تبدیل می‌شوند و بعدتر با ظهور تمدن و تمدن مدرن، دلایلی که انسان‌ها با آنها خود را از سایر فرهنگ‌ها جدا می‌کنند پیچیده‌تر می‌شوند، مثلا استفاده‌ از زبان یا خط، شیوه‌های معیشتی، شیوه‌های غذا خوردن و یا موسیقی و آرایش و علایق هنری و غیره آن فرهنگ‌ها تفاوت بیشتری می‌یابند زیرا که انسان از دارایی بیشتر و روابط بیشتری برخوردار می‌شود و درنتیجه به‌صورت بالقوه می‌تواند به طرف خودمحوری حرکت کند. با این منطق یک جامعه‌ی دموکراتیک بسیار پیشرفته‌ی توسعه‌یافته باید خودمحورتر باشد از یک جامعه‌ی باستانی، درحالیکه اینگونه نیست، بدین دلیل که خودمحوری که در فرهنگ وجود دارد، در کنار فرایند مبادله عمل می‌کند. این یعنی آنکه از مشخصات موجودات زنده و همچنین فرهنگ‌ها آن است که هم نیاز به محافظت از خود دارند که نتیجه‌اش می‌شود خودمحورگرایی و هم به مبادله با دیگری نیاز دارند و بدون مبادله همانقدر دچار آسیب می‌شوند که اگر هیچ حفاظتی نداشته باشند. اگر هیچ غذایی نخوریم می‌میریم و اگر نامناسب هم بخوریم می‌میریم. فرهنگ نیز به‌همین گونه است، پس آنچه که در دوران مدرن می‌بینیم لااقل در گرایش عمومی در مدرنیته این بوده‌است که بتواند این دو را با هم آشتی بدهد و حتی به جایی برسد که بتواند از مفهوم مبادله برای افزایش مفهوم  خودمحوربینی استفاده کند که حالا می‌توان آن را نوعی از اعتماد به‌نفس یا افزایش خلاقیت یا افزایش رشد اجتماعی و… دانست یا بالعکس بتواند از جامعه‌ای خلاق که دارای رشد و توسعه است استفاده کند تا نسبت به دیگری گشایش و آمادگی پذیرش بیشتری داشته‌باشد زیرا که این مبادله او را غنی‌تر می‌سازد. در دنیای امروز اگر بخواهیم مشخصات توسعه‌نیافتگی را مطرح کنیم از اولین مشخصاتی که مطرح می‌شود میزان خودمحوربینی آن جامعه است. به عبارتی دیگر جامعه‌ای که می‌خواهد با جوامع و فرهنگ‌های دیگر بر اساس معیارهای خودش وارد رابطه شود و خودش را مرکز می‌داند و سایرین را پیرامون می‌داند، یعنی بر این تصور است که همه باید از او تبعیت کنند، چنین جامعه‌ای از لحاظ داخلی هم دچار همین اتفاق می‌شود یعنی کسی که در مرکز آن جامعه است خودش را مرکز می‌داند و تلاش می‌کند که سایرین آن جامعه را به سمت خود بکشاند و براساس معیارهای خودش سلایق عمومی را تنظیم کند و این امر تبعا مسبب تنش و عقب‌افتادگی خواهدشد. درحالیکه در جوامع توسعه‌یافته‌ اصل بر آنست که تفاوت دیگری پذیرفته شود و از دیگری جهت افزایش غنای خود استفاده شود. در موزه‌های بزرگ جهان مشاهده می‌نماییم که بطور مداوم نمایشگاه‌هایی از دیگر فرهنگ‌ها و از دیگر دوره‌ها برپا می‌شوند و ایده‌های مختلف مطرح شده و از انسان‌هایی با نقطه نظرات متفاوت دعوت به‌عمل می‌آید و صحنه‌هایی که کسی ندیده است را نمایش می‌دهند، این مبادله‌ها به پایه‌ای برای غنی‌تر شدن خود تبدیل می‌شوند.

انسان‌محورگرایی که در این بخش و بخش‌های دیگر نیز به آن خواهیم پرداخت، بیشتر بعد از دوران رنسانس یعنی قرن پانزدهم بکار برده‌می‌شود. تا پیش از رنسانس، با اشکال مختلفی سروکار داریم که خودِ مورد ارجاع آنها به نظام‌های دیگر مرکزیت مانند نظام‌های دینی، جادویی، استعلایی و ماوراءالطبیعه وصل می‌شدند و به‌نوعی «خود» از این جهت خود را بالاتر می‌دانست که خود را نماینده‌ی آن نظام‌ها می‌دانست برای مثال، پادشاه خود را نماینده‌ی خدا می‌دانست و این خودمحوربینی را ضامن قدرتی می‌دانست که خدا به او می‌دهد و دیگران را وادار می‌کرد تا از او تبعیت کنند. این مسئله در دوران رنسانس از خدامحوری۳ به انسان‌محوری تغییر می‌کند. انسان در اروپای غربی به محور اصلی زندگی تبدیل می‌شود و همه چیزهای دیگر براساس انسان (اروپایی) ارزیابی می‌شوند. همه‌ی زیبایی‌های جهان، همه‌ی موجودات جهان و … در خدمت انسان فرض می‌شوند و اگر انسان آنها را زیبا می‌دید زیبا فرض می‌شدند و اگر انسان آنها را زشت می‌دید زشت فرض می‌شدند و البته این انسان‌گرایی در معنای محوریت‌پیداکردن غرب هم مطرح می‌شود که غرب و قدرت‌های استعماری خود را در جای انسان‌محوری می‌گذارند که به نوعی سلیقه‌ی غربی را به‌زور به یک سلیقه‌ی جهانی تبدیل می‌کنند.

زمانی که عقلانیت در جوامع انسانی رشد می‌کند خصوصا پس از قرن هفدهم میلادی، یعنی زمانی که انقلاب صنعتی روی داده و همراه با آن عقلانیت رشد کرده و فرهنگ‌ها متوجه می‌شوند که رشد و خلاقیت یک فرهنگ بر اساس نفی دیگری نیست که روی می‌دهد بلکه همراهی و استفاده از دیگری و مبادله با دیگری است که سبب رشد و تعالی فرهنگ‌ها می‌شود که البته درک این امر نیاز به زمان دارد زیرا که در ابتدا این مسأله بدینگونه درک نمی‌شد. خودمحوری که در ابتدا یعنی از دوره‌ی رنسانس، در قالب انسان‌محوری شروع می‌شود و تا انقلاب فرانسه تداوم می‌یابد و سپس تا اواخر استعمارگرایی، انسان سفیدپوست مسیحی اروپایی خود را محور عالم تصور می‌کند و نوعی از خودمحوربینی انسان‌شناختی و درعین حال نوعی از خودمحوربینی که از یک‌سری توهمات و خیالات اسطوره‌ای و تصورات اروپایی‌ها از دیگر فرهنگ‌ها ناشی می‌شود و البته از قدرت نظامی و فناوری پیشرفته‌ و توانایی غلبه‌ی نظامی آنها بر دیگر فرهنگ‌ها. اروپا از قرن پانزدهم میلادی برای پنج قرن وارد دوران اشغال اروپا می‌شود، آمریکا را فتح می‌کند، مستعمرات را در اختیار می‌گیرد و بدین‌ترتیب اروپای غربی کل جهان را تسخیر می‌کند و این تسخیر تا به امروز باقی‌مانده و تغییرات چندانی نکرده‌است و در عمل جهان همان جهانی است که در دوران استعمارگرایی اروپا بود. آنچه که تغییر کرده آن است که نظریه‌ها به این سمت رفته‌اند که اروپایی‌شدن جهان (یعنی اینکه جهان کاملاً اروپایی شود و زیر سلطه‌ی اروپا رفته و شبیه به اروپا شود) در نهایت واکنشی را ایجاد خواهد کرد که آن را  به‌شکل موقعیت‌های بحرانی تکثر فرهنگی در دول توسعه‌یافته مشاهده می‌کنیم که این دولت‌ها را با شیوه‌های گوناگون با بحران روبرو کرده‌است. فرهنگ‌هایی که از دیگر جوامع به اروپا آمده‌اند با فرهنگ اروپایی سازگاری نداشته و تفاوت بسیار دارند. نژادپرستی، خشونت بین قومی و مسائلی از این دست نتیجه‌ی تداوم تفکر تجارت‌گرا۴ هستند. تجارت‌گرایی ابتدا با تجارت دریایی اروپا با کل دنیا از قرن پانزدهم میلادی شروع شد و به‌تدریج همه‌ی جهان را به اروپا وابسته کرد و این وابستگی بعد از انقلاب صنعتی بیشتر نیز شد، و بعدتر تفکر صنعتی به تجارت‌گرایی پیوند خورد. تفکر استعمارگرایی براین اساس بود که اروپا بهترین جای جهان است، انقلاب صنعتی بهترین انقلابی است که تاکنون روی داده و شهر صنعتی بهترین شهری است که می‌تواند وجود داشته‌باشد، رفاهی که شهر صنعتی دارد و سبک زندگی که انقلاب صنعتی بوجود آورده بهترین سبک زندگی است و لذا ما اروپاییان باید همه دنیا را به زیر سلطه‌ی خویش درآوریم و هرچه میزان اشغال بیشتر باشد و هرچقدر ملل مستعمره بیشتر وادار به تقلید از سبک زندگی اروپایی شوند، اروپا به این ملل مستعمره بیشتر خدمت کرده‌است. واژه‌ی استعمار در فارسی و در بسیاری دیگر از زبان‌ها در خود مفهوم آباد کردن را دارد. یعنی یک کشور را به زیر سلطه درآورده و آن را آباد کنیم یا به اروپا شبیهش کنیم، حتی اگر این کار با اعمال زور و خشونت انجام شود و این مسأله تا پایان جنگ جهانی دوم، یعنی تا نیمه قرن بیستم ادامه داشت. سپس جنبش‌های استقلال‌طلبانه ظهور کردند در الجزایر، در آسیای جنوب شرق، در چین در ۱۹۴۹، و بدین‌ترتیب مبارزه با استعمار به‌صور مختلف ظهور می‌کند و دول استعماری در ظاهر از صحنه‌ی سیاسی دولت‌های مستعمره کنار می‌کشند اما در واقعیت دولت‌های دستنشانده‌‌ای را به جای خویش قرار می‌دهند که تابع دولت استعمارگر باشند. سپس وارد مرحله‌ی استعمار نو می‌شویم که این وضعیت تقریبا از حدود سی سال پیش شروع شده که مردم این دول دیگر حاضر به پذیرش وابستگی کشورشان به دولتهای استعمارگر نیستند و به دنبال جهانی برابرترند. جهانی که در آن توزیع عادلانه‌تر باشد و همه‌ی انسان‌ها از نوعی از برابری برخوردار باشند. در داخل خود دولت‌های توسعه‌یافته نیز مطالبات برابری‌گرا دائماً در حال افزایش هستند، اختلاف طبقاتی تحمل‌ناپذیر شده و مبارزات اجتماعی مختلفی در جهت افزایش بهره‌گیری گروه‌های فرودست از امکانات اجتماعی یا حداقل بخشی از امکاناتی که طبقات فرادست در اختیار دارند (مثل حوزه‌های بهداشت، آموزش، حمل و نقل، امنیت اجتماعی و …) روی می‌دهند تا که حق برخورداری از آنها حق همه‌ی افراد باشد و نه تنها حق گروه‌های خاصی از جامعه. در اینجا چرخشی روی می‌دهد و آن این است که با انقلاب صنعتی در اواخر قرن ۱۸ و ابتدای قرن ۱۹ خودمحوربینی که در اروپا به شکل انسان‌محوری (یعنی انسان مرکز عالم و همه چیز است) بود، تبلورش در اروپا و موقعیت اروپایی و انقلاب صنعتی است، درنتیجه اروپا یک نوع مشروعیت اخلاقی برای خود درست می‌کند که بتواند دست به هر نوع خشونتی بزند تا دیگر جوامع را به خود شبیه سازد و عملا این کار را در طول بیش از یک قرن انجام می‌دهد. نتیجه‌ی این امر خشونت بیشتر است که در آن جنبش‌های آزادی‌بخش را می‌بینیم که به دیکتارتوری‌هایی تبدیل می‌شوند که بر مردمان خود اعمال قدرت می‌کنند و هم در دو جنگ جهانی خود را متبلور می‌کند. بعد از جنگ جهانی دوم موقعیت جهان یک موقعیت شکننده است که این شکنندگی تا به امروز ادامه داشته و شاهد تنشی دائمی میان کشورهای دنیا هستیم.

امروزه شکنندگی دموکراسی‌ها و بحران‌های داخلی چه در دول توسعه‌یافته و چه در دول درحال‌توسعه، روابط متشنج میان نظام‌های توسعه‌یافته و توسعه‌نیافته، و بازی قدرت‌ها و … یک موقعیت بحرانی را در سطح جهان پدید‌آورده که حاصل آنست که پایه‌هایی که انقلاب صنعتی جهت تعریف خود معرفی می‌کند و دموکراسی که جهت تعریف خود معرفی می‌کند دموکراسی است که بر اساس برابری همه و درنتیجه برابری طبقاتی است که انتظار براینست که در جامعه برابری شانس‌ها وجود داشته‌باشد و اینکه هر فردی با کوشش و تلاش بتواند به رفاه برسد، نوعی از شایسته‌سالاری۵ حاکم باشد اما چنین چیزی در عمل اتفاق نمی‌افتد و گروه‌هایی که در جوامع پیش از انقلاب صنعتی در موقعیت فرادست قرارداشتند به‌نوعی همچنان در موقعیت فرادست باقی می‌مانند ولو آنکه به گروه‌های اندکی از اقشار فرودست اجازه می‌دهند که خود را بالا بکشند، اما در واقع این کار را به‌صورت قطره‌چکانی انجام می‌دهند و نه در سطح گسترده. شاید بتوان گفت که در سال‌های ۱۹۵۰ تا ۱۹۸۰ طبقه‌ی متوسط یعنی همان طبقه‌ای که از طبقات فرودست خود را بالاکشیده‌اند و در وسط قراردارند، قبل از آنکه به طبقه‌ی فرادست برسند، به بالاترین حجم خود می‌رسند. اما تقریبا از سال‌های ۱۹۸۰ به‌بعد، پس از روی کارآمدن ریگان و تاچر، آنچه که انقلاب محافظه‌کارانه خوانده می‌شود در انگلستان و آمریکا و بعدتر نولیبرالیسم و پس از آن نیز وضعیتی است که بعد از سال‌های ۲۰۰۰ روی می‌دهد یعنی تنش شدید نظامی در جهان و آتش زیرخاکستر جنگ‌های تروریستی، جنگ‌های مخفی، فروپاشی اتحادیه‌ی جماهیرشوروی و تغییر اساسی جمعیتی در آمریکا، که اینها همه سبب می‌شوند که این جوامع با موقعیت‌های بسیار حادی روبرو شوند. در مقابل این کشورها یک انتخاب وجود دارد و آن اینکه باید تکثر فرهنگی را بپذیرند و اروپا و آمریکا به آن شکلِ صد سال پیش دیگر نمی‌تواند وجودداشته‌باشند یعنی آنکه مردان سفیدپوست مسیحی در قدرت باشند و باقی انسان‌ها، یعنی زنان و کسانی که از مستعمرات آمده‌اند زیر سلطه‌شان باشند و همه بدون هیچ مشکلی این سلطه را بپذیرند. تکثر فرهنگی بسیار افزایش یافته و مبارزات زیادی در این راه انجام شده و مزایای زیادی بدست آورده‌اند، برای مثال در خود ایالات متحده از اقلیت‌های بومی آمریکا تا سیاه‌پوستانی که به‌صورت برده به آمریکا آورده شده‌بودند و یا دیگر اقلیت‌ها مانند هیسپانیک‌ها (اسپانیایی تبارها) و سایر گروه‌های آسیایی و … تقاضای مشارکت در نظام را دارند و برای این امر نیاز است تا تفکر تغییر کند. بحرانی که با سرکار آمدن ترامپ، آمریکا به آن دچار شد به خود شخص ترامپ ربط ندارد و در واقع ترامپ محصول آن است و نه دلیل آن. در حقیقت نوعی از نفی دیگری و وحشت عمومی که بوجود آمده به آن برمی‌گردد که از سال‌های ۱۹۲۵ در آمریکا گروه سفید مسیحی به یک گروه اقلیت تبدیل می‌شود و آسیایی‌ها، هیسپانیک‌ها و سیاهان و دیگر گروه‌های قومی و نژادی به اکثریت تبدیل می‌شوند و این شورش مردسفیدپوست مسیحی است که حاضر به پذیرش این امر نیست که اقلیت‌ها به دلیل نخبه بودنشان در علم و در مهارت‌های اجتماعی و … بتوانند به این سطح برسند. به‌همین دلیل شاهد هستیم که ترامپیسم پایه‌ی اصلیش در مردان سفیدپوست تحصیل‌نکرده قراردارد که در بخش‌های بعدی در باره‌ی این بحران بیشتر سخن خواهیم گفت.

خود و دیگری/ بخش پنجم/ انسان و کیهان/ درسگفتارهای ناصر فکوهی/ ۳۰ تیر ۱۴۰۰/آماده‌سازی برای انتشار، ویرایش نوشتاری و علمی: سامال عرفانی- بهمن ۱۴۰۲

  1. Egocentric
  2. Anthropocentric
  3. Theocentrism
  4. Mercantilism
  5. meritocracy