تابوتی که روی دست ما ماند!

جوانی می میرد؛ خواننده ای محبوب و مردمی؛ با مرگی دردناک و زودرس که همه انتظارش را می کشیدند. دوستان و هوادارانش در خیابان های شهر او جمع می شوند تا او را بدرقه کنند؛ و نه فقط دوستدارانش، بلکه بسیاری ازکسانی که از دور یا نزدیک حتی برای نخستین بار با نام او آشنا شده اند، موسیقی اش را گوش داده اند و بهر دلیلی، شاید حتی از سر تفنن و یا از سر خیال، از سر شادی یا از سر غم، از آن موسیقی لذت برده اند؛

و نه فقط کسانی که از آن موسیقی لذت برده اند، بلکه دیگرانی هم که فرصتی یافته اند در زمانی جز زمان های تعیین شده و هنجارمند، صرفا در خیابان باشند و لحظاتی را در فضایی باز و بی مزاحم، برای خودشان آواز سر دهند تا مزه و طعم زندگی را، ولو طعم گس و تلخ آن را، اما به انتخاب خودشان، بچشند؛ کسانی جمع شده اند تا فقط با هم باشند و از این با هم بودن، از این بی غمی مشترک، یا از این اندوه مشترک، از این عشق واقعی یا خیالین، به قهرمانی واقعی یا خیالین، لذت ببرند تا تجربه شهر را به گونه ای که می خواهند باشد و نه گونه ای که هست یا باید باشد، با چشمان و دستان و پاها و پوست و نگاه و لبخندها و اشک هایشان به دست بیاورند. در شهرهای دیگر هم جوانان و مردمی دیگر، کمابیش با همین موقعیت ها، همین اندیشه ها و همین رویاها، به خیابان ها می آیند و در ساعاتی شبانه در کنار هم زندگی می کنند: آوازهای آن جوان را سر می دهند، از یکدیگر عکس می گیرند، از تابوت جوان، از جمعیت سرشار، از شهر شب، از در و دیوارها و از محیطی که کمتر تجربه کرده اند، از شهرهایی که در شب زندگی یافته اند، اما اغلب در آنها خبری از زندگی شبانه نیست؛ از شهرهایی که در آنها اغلب اثری از با هم بودن، جوانی و شادی، رهایی از قید و بندهای مقررات و ضوابط و باید ها و نباید ها و … نیست؛ شهرهایی که برعکس اغلب کسانی در آنها هستند که جز به پول و جز به قدرت، جز به بلند پروازی های مادی و جز به دزدی و تقلب و جز به آزار رساندن به دیگران فکر و عملی ندارند و از هر کسی چنین نباشد طلبکارند؛ شهرهایی که در آنها باید برای هر حرکت و رفتاری ولو بی آزار و ساده ترین آنها، برای هر فکر و شکلی ولو بی هیچ قصد و سویی، به کسانی که خود را دارای رسالت حفظ موقعیت (آن هم موقعیتی که خود آن را اسف بار اعلام می کنند ) می دانند و همیشه نگران آن هستند که چیزی و روندی تغییر کند و آنها از بازی شتاب آلودشان برای ثروت و قدرت باز بمانند، توضیح داد: موقعیتی کافکایی، که معلوم نیست چرا، اما شکی وجود ندارد که این تازه واردان به خیابان، برای بدرقه تابوتشان، باید خود را گناهکار بدانند، سرشان را پایین بیندازند، و خود را مستحق مجازات و شنیدن صدای تحقیر بزرگترانی بدانند که بر سرشان فریاد می زنند: چرا به خیابان آمده اید؟ چرا این جوان را دوست داشته اید؟ چرا از این نوع موسیقی «مستهجن» خوشتان می آید؟ چرا در خانه نمانده اید تا از رسانه ها، موسیقی «فاخر» گوش دهید یا فیلم ها و سریال های «فاخر» با هنرمندان «فاخر» ببینید؟ چرا قدر هنر «فاخر» را ندانسته اید؟ خجالت نکشیده اید که اعلام می کنید اهل «هنر» کوچه بازارید؟ خجالت نمی کشید که اراذل و اوباشید؟ آنها، با سختی بسیار، باید به همه این پرسش ها پاسخ بدهند و سخت تر آنکه مستنطقان و پرسشگران، هم یکی و دو تا و صدها نیستند و در طیفی گسترده قرار دارند که از محافظان نظم شهری شروع می شوند و تا متخصصان و دانشگاهیان و روشنفکران و بزرگان و موسیقی دانان و هنرمندان «واقعی» و دانشمندان، صاحبان اندیشه سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و …گسترش دارند. پرسش ها را نیز پایانی نیست: چرا وقتی «بزرگان» درگذشته اند، به خیابان نیامده اید؟ چرا قدر «بزرگان» را ندانسته اید؟ چرا نمی فهمید هنر «خوب» و هنر «بد» چیست؟ چرا نمی فهمید واژه «فاخر» یعنی چه؟ و در یک کلام چرا اصرار دارید «بی فرهنگ» باشید؟ جرا «عوام» هستید و علم و هنر و زیبایی واقعی و ارزش آثار بزرگ و شیوه رفتارهای بزرگان را درک نمی کنید و آنقدر بیچاره و حقیر شده اید که شب در خیابان ویلانید؟ راستی چرا به خانه هایتان باز نمی گردید تا به تماشای سریال های «فاخر» بنشینید و موسیقی «فاخر» گوش بدهید و فرهنگ خود را بالا ببرید و کمتر آبروریزی کنید؟ جهان عجیبی است که کسی حتی حق «حماقت» را هم ندارد، جایی که نمی توان جایی نشست با آرامش به «چیزی» گوش داد یا به چیزی نگاه کرد، با خود حرف زد، چشم های خود را بست تا باد به صورتت بخورد، در خیابان ها پرسه زد، به ویترین ها نگاه کرد بدون آنکه چیزی خرید، کتاب ها و روزنامه ها را برانداز کرد اما نه کتابی خواند و نه روزنامه ای، به دیوار تکیه داد و سیگار کشید، با دوستی در خیابان روی نیمکت پارکی نشست و فقط و فقط از این در و آن در گفت و خندید و به رهگذران نگاه کرد، یا درباره شعری و ترانه ای که این روزها همه جا پخش می شود صحبت کرد، از این و آن آلبوم خواننده ای عامیانه تعریف کرد و… جهانی که افلاطون حسرتش را می خورد، «شهر فیلسوفان» که باید «شاعران» را از آن بیرون می راند تا عقل استعلایی حاکم شود و عشق زمینی، نابود؛ شهر اندیشمندان که برای هر چیز وهر کاری، برای تمام سلایق ما، برای هر چه می خوریم و برای تک تک لحظات و تک تک گوشه ها و شیوه های زندگی مان، برای هر چه گوش می دهیم، هر چه می خوانیم و هر چه می بینیم، اندیشمندان و متخصصان صاحب نام و معتبر به جای ما تصمیم بگیرند؛ جهانی که در آن مرز میان ابله بودن و هوشمند بودن را آنها تعیین می کنند؟ جهانی که در آن، ثروت و قدرت برای ما تصمیم می گیرند که چه زمانی باید در خانه باشیم و از آن بیشتر حتی چه زمانی در خانه، باید چه کاری بکنیم، چه فیلمی ببینیم، چه صداهایی را «خوش نوا» بدانیم و کدام ها را «بد آهنگ»؛ جهانی که در آن متخصصان تعیین می کنند که حس های ما آیا درست کار می کنند یا مثل سگ پاولوف، «شرطی» شده اند؟ متخصصان باید بگویند کجا باید زیبایی را احساس کنند و کجا زشتی را. جهانی که حتی در آن باید از بزرگترها تشکر کنیم که سیلی محکمی بر گوشمان زدند و مشت محکمی بر دهانمان و دشنام محکمی نثارمان کردند تا ما ر از «خواب » بیدار کنند تا بفهمیم که چقدر در غفلت بوده ایم. و بزرگان عزیز، البته در جهان پیشرفته و غرب آموخته اند که راه و روش درست زندگی و شعور و عقل و هنر و فرهنگ، این است، هر چند هستند کسانی هم که بگویند و صدها مصداق و دلیل روشن بیاورند که در جهان غرب چنین خبرهایی نیست و خودمان هم نتوانیم رد و نشانه ای مستقیم از چنین ادعاهایی را در آن جهان بیابیم. اما بهر حال حرف بزرگان، حرف بزرگان است. بنابراین باید بگوییم و تکرار کنیم بزرگان ِ بزرگ، متشکریم! سپاس بسیار که ما را از خواب بیدار کردید که به سوی هنر و هنرمندان «فاخر» بازگردیم.

سگ پاولوف، در وجود ما خوب کار کرده است، همان سگی که پاولوف دانشمند روس عادتش داده بود که تا صدای زنگ نهار را می شنود، بزاق دهانش ترشح کند؛ ما دیگر عادت کرده ایم که فقط صدای زنگ ها را بشنویم و بزاق دهانمان ترشح شود، که حس ها و مغزمان را کنار بگذاریم: به همین دلیل است که خوشبختانه مدتهاست دیگر گرانی و ارزانی را نه بر اساس چیزهایی که می توانیم یا نمی توانیم بخریم، بلکه بر اساس جدول هایی که نرخ های تورم بالا و پایین را نشان می دهند، احساس می کنیم یا نمی کنیم؛ مدتهاست عادت کرده ایم که آنچه را می بینیم باور نکنیم، بلکه منتظر بمانیم که روایت های مورد تایید، از مجراهای «معتبر» ماجرا را بشنویم تا دیده هایمان را تنظیم و اصلاح کنیم. مدتهاست که گوش هایمان آنقدر پر از نصیحت شده اند که همچون آدم های شرطی، بر خود واجب می دانیم پیش از اندیشیدن و کمک گرفتن از عقل سلیم، از انطباق اندیشه خود با نصیحت های موجود اطمینان حاصل کنیم و به خصوص از هر کسی ما را نصیحت می کند، چندین بار با صدای بلند تشکر کنیم و سپس سعی کنیم نصیحت مزبور را چند بار با خود تکرار کنیم و بعد به دوستان و آشنایان منتقلش کنیم. تا حدی شرطی شده ایم که همیشه پیش از هر کاری ابتدا از دانشمندان، از ادبا، از پیشکسوتان، از روشنفکران ، از اساتید، از همه متخصصان جهان نظرشان را بپرسیم و بعد به خود جرات فکر کردن بدهیم. مدتهاست باید بپذیریم و پذیرفته ایم که حس های ما و تجارب ما نیستند که راست می گویند، آنها به ما دروغ می گویند، آنچه را زیبا می پنداریم، زیبا نیست، آنچه را ساده می پنداریم، ساده نیست، گوش دادن به موسیقی، فرهنگ می خواهد، راه رفتن در خیابان، فرهنگ می خواهد، نشستن و برخاستن از جا فرهنگ می خواهد، که برای هر کار متخصصی هست که از ما برتر است، که جامعه شناسان و انسان شناسان و جمعیت شناسان، ارتباط شناسان و مدیریت شناسان، و…شناسان دیگر باید به ما بگویند چه هستیم و چرا این گونه هستیم که هستیم و ما در این میان فقط حق گوش دادن و تایید داریم، متخصصانی که ممکن است نفهمیم چه می گویند؛ که ممکن است به نظرمان برسد سخنانشان به دشنام شباهت دارند و قابل توجیه نباشند، اما شک نکنیم که حق با متخصصان است و نه با ما؛ ممکن است متخصصان با ارتباط و بی ارتباط نظریه های پیچیده روانکاوی را در یک اشاره به ما تذکر دهند یا سیاست و اقتصاد و تاریخ و شعر و موسیقی و هنر و اخلاق و هوشمندی اجتماعی و همه چیزهای دیگر را به معجونی معجزه آسا و فشرده و رعد آسا تبدیل کنند که ما در نهایت چیزی از آن سر در نیاوریم، ولی باز هم شک نکنیم که حق با متخصصان است زیرا ما فرودستانیم، و حقی جز نگریستن و خیره شدن به زمین و ترجیحا فرو رفتن در اعماق زمین، نداریم؛ شک نکنیم که اگر بزرگان و ادبایمان چیزی گفتند، حق با آنها است، حق ویژه ای که به آنها امکان می دهد چیزهایی را بگویند که ما نباید بگوییم، که استدلال هایی بکنند که ما نباید بکنیم، که ما را تحقیر کنند ولی ما باید دائما تکریمشان کنیم، که بر سرمان داد بزنند و ما سرمان را بیشتر خم کنیم و از آنها بارها و بارها تشکر کنیم و بر آنها درود بفرستیم که ما را از خواب خرگوشی مان بیرون آوردند و بدن های منفعلمان را که داشتند بیهوده در خیابان ها پرسه می زدند را در خانه یا پای کرسی آنها بنشانند که به ما بگویند واقعا چه اتفاقی افتاده است. مدتهاست که باید فهمیده باشیم زیبایی آنجا نیست که ما میپنداریم، زیبایی جای دیگری است، جایی در لابه لای کتاب های قطوری که آنها می گویند در کشورهای «فرنگ» وجود دارند، در موسیقی و هنر «فرنگ» و خوشبختانه چند اسم هم که زیاد این طرف و آن طرف شنیده می شود و زود به یاد می آید هست که ابه مثابه شاهد استدلال هایشان مطرح شوند؛ و اگر خدای ناکرده کسی را دیدیم که حتی خودش سال های سال در «فرنگ» زندگی و کار کرده بود و یا می کند، که خود فرهنگ آنجا را خوب می شناخت و گفت آنجا از چنین چیزهایی خبرهایی نیست و کسی برای کسی تعیین تکلیف نمی کند، مبادا حرف او را باور کنیم و متخصصان جهان سومی را از یاد ببریم، باور داشته باشیم حق همیشه با متخصصان جهان سومی است، باور داشته باشیم که وقتی آنها می گویند ما پنجاه یا شصت سال پیش به بزرگان امروزی موسیقی مان، «مطرب» نمی گفته ایم ، حتما درست می گویند. اگر آنها می گویند که از پنجاه یا شصت سال پیش همه جا پر بوده است از موسیقی کلاسیک و امروز هم همه اندیشمندان و روشنفکران و بزرگان مان جز به موسیقی کلاسیک غربی و موسیقی بزرگانی که هر گز به آنها «مطرب» نگفته ایم، گوش می دهند و کمترین مطالعه شان فیلسوفان بزرگ انگلیسی و فرانسوی است که آنها را به زبان اصلی می خوانند و از سر ترحم برای خیل بی سوادان فارسی زبان به زبان ما بر می گردانند، باید از لطف بی پایانشان تشکر کنیم، همه این ها را باید باور کنیم ، زیرا بزرگان بیهوده بزرگ نیستند و افراد حقیر، بیهوده، حقیر؛ همیشه در تاریخ بزرگ و کوچکی بوده، هوشمندان و ابلهانی، قدرتمندان و فرودستانی، با فرهنگ ها و بی فرهنگانی، باسوادان و بیسوادانی ؛ زبان دان ها و بی زبان هایی و … که بزرگان حق دارند ما را به «غرب» و «کشورهای پیشرفته ای» حواله دهند ولو آنکه خود هرگز آنها را در واقعیتهای تاریخی و کنونی شان تجربه نکرده باشند: هنر و دانش و فرهنگ جای دیگری است جایی در محفل بزرگان که ما را راهی به آن نیست، مگر در مقام بندگی و مریدی آن هم اگر مرادمان بپذیرد و رخصت دهد. بزرگان، بزرگند و می توانند باهم بنشینند و بر ما بخندند و احساسات سطحی ما را به حق به سخره بگیرند، دقیقا به دلیل آنکه بزرگند، و جوانان، جوانند و باید سر جایشان بنشینند و افق هایشان از سطح زمین فراتر نرود. مگر جوان هایی که با شهامت در جهت خلاف آب، پشت سر بزرگان قرار میگیرند، «هوادار» بزرگان هستند ، برای بزرگان شبکه اجتماعی درست می کنند و برای آنها مراسم ستایش و تقدیر برگزار می کنند؛ جوان هایی از همان دست جوان هایی که امروز یا دیروز سیلی خورده اند و بیدار شده اند و حالا بیدار تر از همیشه، در مقام نماینده سایر جوانان، تمام جوانان دیگر را نصیحت می کنند و به حق شبکه های اجتماعی را پر می کنند از دشنام به کسانی که به این بزرگان، مستقیم یا غیر مستقیم، بی احترامی بکنند.

همه این ها را گفتیم که بگوییم: پس خوب کاری کردیم که در میانه راه ، تابوت را زمین گذاشتیم، شانه هایمان واقعا خسته شده بودند، خوب کاری کردیم.که دو ماهی هست در دو سویش، در این سو و آن سوی میدان قرار گرفته ایم. در دو جبهه سنگر بسته ایم و به سوی یکدیگر سنگ پرتاب می کنیم. خوب کرده ایم که آنقدر بر سر هم سنگ زدیم که سرها و صورت ها و بدن های زیادی را زخمی کردیم ، خوب کردیم که آنقدر دشنام نثار زمین و زمان و یکدیگر کردیم که گویی این پهنه هرگز از ادب و احترام و فروتنی و اعتدال و انصاف و سنجیده گویی و سنجیده بودن، نصیبی نبرده باشد. و چقدر خوب کردیم که آنقدر ذهن هایمان را به خود و به اهمیت خودمان و تحلیل هایمان و نصیحت هایمان و نیاز جامعه به خودمان و بی معنا بودن جهان و جامعه بدون خودمان و همه خودمان های دیگر مشغول کردیم تا همه فراموش کنیم اصلا تابوتی در کار بوده است که باید به خاک سپردش.

شاید اگر جایی دیگر در این جهان بودیم، همانگونه که بارها و بارها اتفاق افتاده است، اگر جوانی، یا پیری می مرد، تنها رویداد ممکن، بدان خلاصه می شد که گروه دوستدارانش و یا آنها که فکر می کردند دوستش دارند، به خیابان ها می آمدند، تعدادشان شاید کم بود و شاید زیاد، شاید چند نفر اندک که بزرگی را در زمان خاکسپاری از یاد می بردند یا به یاد می آوردند، و برعکس، شاید میلیونها نفر که روانه خاکسپاری آدمی نه چندان مهم می شدند، شاید آنجا بسیاری با این کارها مخالف بودن اما چیزی نمی گفتند و بهر حال ، در پایان روز هر کسی به سوی خانه خودش روان می شد و از فردای آن روز هر کسی ، هر مشکل و عقده و مساله و تجربه تلخی که از هر کسی و هر چیزی داشت، بر سر مرده از همه جا بیخبر، خراب نمی کرد تا بر سر هم خراب شود. اما ما جایی دیگر نیستیم. ما اینجا هستیم. و اینجا، جایی است که ظاهرا هر کسی بزرگی خود را در تخریب دیگری می یابد، و همه، همه جا و در همه حالات، در همه زمان ها تمایل دارند همه دیگران را نصیحت کنند و درس بدهند، تعهدی که به شدت اخلاقی تصور می شود اما به شدت غیر اخلاقی است، «چیزی» که به شدت خود را مدرن نشان می دهد اما به شدت، با جهان مدرن بیگانه است. راست است، ما در جایی دیگر نیستیم و هر آنچه از بی اخلاقی هایمان، از ندانم کاری هایمان ، از نشناختن جهان، از نشناختن هنر، از نشناختن موسیقی و در یک کلام از نشناختن جامعه بگوییم، کم گفته ایم. ما باید باشیم تا تابوت را در میانه میدان بگذاریم بر او پوزخند بزنیم بالای چهار پایه شکسته ای برویم، و در حالی که حتی نمی تواینم تعادل خود را هم حفظ کنیم درباره بی تعادلی جامعه سخن بگوییم، آنجا که تابوت را باز هم کوچکتر می ببینیم و می تواینم بیشتر تحقیرش کنیم تا نشان دهیم که جامعه بیشتر از آنکه صدا بخواهد، «اندیشه» ما را می خواهد، جامعه «باید» به سراغ ما بیاید تا به او بگوییم که چه بکند و چه نکند، چه چیزی را دوست داشته باشد و چه چیزی را دوست نداشته باشد. و سپس از کف زدن های مردمی که در تایید حماقت خودشان ابراز احساسات می کنند به وجد بیاییم و بیشتر در خلسه و انتزاع ضد تفکر فرو برویم. و در این میان جامعه شاید از همه گیج تر باشد، چرا که صد سال است دقیقا همین کار را می کند، اما هر بار از بالای چهار پایه شکسته حرف دیگری می شنود که با حرفی که حتی چند ساعت پیش زده شده هم خوانایی ندارد چه رسد به حرف ها و استدلال هایی که ده یا بیست سال پیش زده شده است. چهار پایه دارد می لغزد و شاید بیافتد و بدون شک وقتی بیافتد و گوینده بر زمین بخورد، باز هم عده ای هستند (همان هایی که گوینده را تحسین کرده اند و برایش کف زده اند) این بار با حافظه ضعیفشان حتی در کوتاه مدت ، عجیب نپندارند که موضوعی برای خندیدن پیدا کرده اند و این مراد را به حال خودش با دست و پای شکسته رها کنند تا به سراغ مرادی دیگر بروند و بازی را از سر بگیرند. ما همیشه نیاز به آدم های له شده ای داریم که موضوع خندیدن ما باشند و اگر هیچ کسی را نیابیم چاره ای نداریم تا خودمان کسی را له کنیم: فراموش نکنیم که ما هستیم که آدم ها ، چه آدم های کوچک و چه آدم های بزرگ را بالای آن چهار پایه لغزنده می فرستیم و ته دل می دانیم که امروز یا فردا زمین می خورند و سوژه خنده ما فراهم خواهد آمد . و یا حداقل موضوعی برای سنگر بندی و سنگ پرانی به سوی یکدیگر که آن هم مفرح و سرگرم کننده و بهر حال بهتر از اندیشیدن است. درست مثل همین تابوت که ماه هاست روی دستمان مانده، و موضوعی شده است برای خشونت و داد کشیدن بر سر یکدیگر، یا موضوعی بر آه کشیدن و حسرت خوردن بر سرنوشت هایی که خودمان برای خود ساخته ایم. از این رو نادرست خوانش متنی که به پاینش رسیده ایم، این است که آن را در تقدیر از «مردمی» بودن (پوپولبیسم) و تحقیر «نخبگی» (روشنفکری) بدانیم، درست برعکس، عامه گرایی و عوان فریبی و از خود بیگانگی جمعی درست در جاهایی قرار دارند که تصورش را هم نمی کنیم و برای همین است که این چرخه های باطل را پایانی نیست.

اما بهر رو، شاید وقت آن رسیده باشد که با اندکی وقار و احترام قائل شدن برای آن جوان و آن تابوت، به خاک بسپاریمش.

این یادداشت در شماره نخست هفته نامه جوانی در دی ماه ۱۳۹۳ به انتشار رسیده است.

 

در چند روز آینده، گفتگویی طولانی که با مدیر انسان شناسی و فرهنگ به وسیله «سایت فرارو» با عنوان : «نگاهی انتقادی به تقابل فرهنگ «فاخر» و فرهنگ «مبتذل»» انجام شده است، منتشر خواهد شد. در انی گفتگو ابعاد نظری و جامعه شاسانه این موضوع به صورت تفصیلی بررسی شده است .

تذکر: از آنجا که بسیاری از مطالب انسان شناسی و فرهنگ در سایت ها و رسانه های دیگر منتشر می شود، بار دیگر تاکید می کنیم که نمونه کامل منتشر شده در اینجا، آخرین نمونه و تنها نمونه مورد تایید ما است. هرگونه نقل قول از بخشی از این نوشته، بدون بخش های دیگر و هر گونه تیتر گزاری برای آن متفاوت با تیتری که در اینجا آمده است، ، مثل تمام نوشته های دیگر ما، بدون مجوز کتبی و رسمی انسان شناسی و فرهنگ، مورد تایید ما نیست.