پیر سانسو برگردان ناصر فکوهی و زهره دودانگه
انبوه، انبوهی که دائما دوباره آغاز میشود، ظاهرا گاه به مکانهایی که دیگران از آنها گذر کردهاند بازمیگردد، گویی بخواهد از سنتی پیروی کند، گویی بخواهد چیزی را که به نفع خود اوست دنبال کند. در این صورت آنچه اهمیت دارد، پیوندهایی نیست که میان چیزهای حاضر وجود دارند، بلکه پیوندهای میان معاصران و تمام نسلهای گذشته است که اهمیت دارند. حتی در یک روز روشن انبوهی از مردم ممکن است نتواند به گنجینهای ارزشمند دست یابد، حتی اگر هوشمند باشد، بلکه تنها آن را از جایش تکان میدهد و از اعماق قرنها آن را بیرون میآورد. شعر ویرانهها باید جای خود را به شاعرانۀ شهرها بدهد. نخستین مقطع و برشی که انسانها طی قرنها از پس آن آمدهاند، چنین مقطعی نمایشی باقی خواهد ماند، ولو آنکه نتواند به توصیفی باشکوه برسد. چنین مقطعی همواره با شاتو بریان، با یک «حال که چه!» به پایان میسد، که در آن برای مثال یونانیان باستان با مردم متعارفی که امروز یونان را آکندهاند، مقایسه میشوند. برعکس، اگر شهرها را به هر قیمتی بزرگ نکنیم، گویی نوعی نبوغ به اخلاف خود میدهند، مردم با افزودن دیوارها، دیوارهایی بر دیوارهای دیگر، با درهم آمیختن خانهها، راهها، قرنها را در پی خویش حمل میکنند. از اینجاست که با در هم آمیختگی سبکها روبرو میشویم: برعکس این ساختهای پیدرپی انسانهایی را بر هم انباشته میکنند که بهترینها هستند، و جوهرۀ آنها را به یکدیگر میآمیزند، استخوانهایشان را، حضورهایشان را تا قرنها بعد.
ما باید این خیال شبانه را بهتر آماده میکردیم و برای این کار باید نگاه [عمیقتری] به سنگهای شهر داشتیم و اندک اندک – زیرا نباید مرحلههای میانی را دست کم گرفت، چون همچون حلقههای یک تظاهرات و یا ترجیحاً همچون رشتههایی که موضوع یک شهر را میسازند، عمل میکنند- درک خواهیم کرد که سنگهایی که تاریخ را ساختهاند، سرد نیستند. بتن به نوبۀ خود خشک است و اجازه نمیدهد حضور انسانی «تأثیری بر آن بگذارد»، وانگهی گرد و غبار گذشته را نباید در جایی به جز در این دیوارها جست، دیوارهایی که با دستها، زانوان و پشت انسانها فروپاشیدهاند. نیازی نیست که پیشگو باشیم تا بتوانیم در ترکهای دیوارها جای پای تاریخ را ببینیم. یک قلب سنگی، چیزی جز یک حقیقت مبتذل در عقل سلیم نیست که پایهای جز ظاهری از سختی ندارد: درست مثل پدر و مادری که از کودکانشان، که زمین خورده و زخمی شدهاند، میخواهند زمین را «بزنند». اما اینها سنگهایی در موقعیت خام و وحشی هستند.
سنگها در طول زمان، با آفتابهای پیروزی یا شکست، پخته شدهاند. این سنگها گاه حتی با خون قربانیان خود آبیاری شدهاند، همراه با زمان، سنگها هستی خود را به فرزانگی بدل کردهاند و امروز دیگر چیزی نمیخواهند جز گرم شدن و گرم کردن خود. این سنگها نم پس میدهند، از زمانی که به شکار آزادیها رفته شده، از زمانی که آدمهایی را کنار دیوار ردیف کردهاند تا تیرباران کنند. وقتی انسانها به یکشنبههای آزادی میرسند، سنگها نیز با تمام وجود به لرزش درمیآیند. همین است که سنگها را میتوان از صدفها تشخیص داد. صدفهایی که در نیمه راه میان آزادی و زنجیر شدن قرار دارند و همواره در یک «حیرتانگیز» مسئله آن است که سنگهای یک شهر به شکلی خارقالعاده نفوذپذیر میشوند، یعنی خصوصیتی بیشتر نزدیک به آب پیدا میکنند تا بتن. آیا آنها هنوز شکل نهایی دقیق سنگها راحفظ کردهاند؟ سنگهای شهری که با آفیشهای کهنه پوشیده شدهاند، به مادهای چکشخوار بدل شدهاند برای نوشتن و طرح زدن، برای نوشتار روزمرگی یا حوادث شهر. نگاههای ما بدون زحمت چندانی میتواند درون این سنگها نفوذ کند و آنچه را که آنها دیدهاند یا از آن رنج بردهاند مشاهده میکند. دستهای ما، در تماس با آنها، گوشت و پوستی را که آنها را ساخته، کمتر فراموش میکند.
خوانشی از جوهرهها از ما میخواهد رمزگشایی کنیم، یک رمزگشاییِ در لحظه از حس آنها. توصیف یک مسیر گویا به یک تدوین هوشمندانه تقلیل نمییابد و یا دست کم باید بپذیریم که مراحل ]مختلف[ به یک کشف نهایی مایل خواهد شد. در این فصل تمایل ما آن بود که فروتنتر باشیم و برونیتر. میخواستیم نشان دهیم که پرسهزنیهای قهرمانانه، تنها، استثنایی و به همین دلیل قابلاعتراضِ پرسهزن شبانه، به واسطۀ پیادهروی کسانی که بدون خستگی بولوارها را زیرپا میگذارند و همگیشان تلاش میکنند از سرچشمههای یکسان سیراب شوند، میتواند ضمانتی برای خود بیابد. وانگهی، خیالپردازی دربارۀ سنگهای شهر به ما نشان میدهد تا چه اندازه متخلخل هستند و نفوذپذیر، تا چه حد نیازمند انرژی انسانیاند، اما به همان اندازه سخاوتمندند که انرژی را به انسانها بازگردانند، آمیزهای ارزشمند از ماده و تفکر، آمادۀ آنکه نیازهای ما را پاسخ دهند.
در این شرایط یک پرسهزنی شبانه مشخصۀ خود را از دست میدهد، اما باید اذعان کنیم که ما خود را برای تلاشی سخت آماده کردهایم، که ما شگفت زده نمیشویم که رازهای شهری از خلال صحنۀ شهر به انسان انرژی تازهای میدهند. برعکس، به گمانم ما از خلال توصیفی که از انسان گریزان داشتیم نشان دادیم که از کدام مکانها، و بر اساس کدام خیالپردازیهای مشخص، انسان ]گریزان[ ناپیدا شدن خود را در شهر «به تحقق میرساند». چرا شاهد چنین اختلافی هستیم؟ اینجا نمیتوانیم اذعان نکنیم که خطایی از یک مکانشناسی (جایشناسی) داشتهایم. دو فرضیۀ دیگر بر جای میماند. مبادله میان پرسهزن شبانه و شهر از خلال نفوذی تدریجی انجام میشود که تن به تحلیل ما نمیدهد. برعکس، انسان گریزان باید به نحوی از آنجا عزیمت خود را آغاز کند، چشماندازهای خود بنا بر محوری خاص مشخص کند. یا شاید باید بگوییم که ما این گمگشتگی انسان گریزان را دنبال کردیم، زیرا برایمان بسیار بیشتر به مثابۀ توصیفی مکانشناسانه اهمیت داشت تا یک خیالپردازی؛ بهتر است بگوییم مسیر او در شهر به همراه خود یک خیالپردازی درون شهر را نیز دارد. پرسهزنی شبانه که خیالپردازان بزرگ آن را توصیف کردهاند چندان اهمیتی به همسازیهای ]مفصلبندیهای[ فضای شهری ما نمیدهند (هرچند این پرسهزنی دو قطبی بودن بنیادینِ تراکم نفسها در خیابان و گشادگی نفسها در بولوارها را میپذیرد). این پرسهزنی میخواهد همچون یک تجربه، یک تجربۀ عرفانی به حساب بیاید. از این رو ما باید ، به وسیلۀ کسانی که این تجربه را به انجام رسانده و ثبت کردهاند، دست به تحلیل این یا آن متن بزنیم. نکات دقیقی که آنها به بیان درمیآورند و یا حتی خیالپردازیهای ثانویهای که درون صفحات ]نوشتار[ آنها به چشم خواهد خورد، اگر همچون بشلار توانسته باشند به چنین حدی برسند، همگی کار ما را از میان برده و دیگر نمیتوانیم بر اساس این کار ادعا کنیم به مکانها امکان به بیان درآمدن دادهایم و یا گفتارها و نوشتارهای شهری را همچون پارههایی از شهر، همچون سنگها و بامهایش ببینیم.
پس از این پرسش روششناسانه حال میتوانیم بار دیگر از سودمندی پرسهزنیهای شبانه حرف بزنیم. نمایش شبانه از چه لحاظ میتواند به هنرمند کمک کند؟ اغلب گفته شده که چنین هنرمندی عناصر تابلوی خود را در آن نمایش مییابد، طرح شخصیتهایش را آنجا مییابد و جو تابلوهایش را نیز. تمام این ملاحظات بر پایۀ گونهای واقعگرایی پیش فرض قرار گرفتهاند که مدرنها دیگر ارزش چندانی برایش قائل نیستند. آفرینش با تألیف (ترکیب یا composition) متفاوت است. با وجود این به نظرم درست است که تااندازهای نمایش را در شهر بازشناسیم. نمایش صحنۀ محدود برخی هنرمندان را که درون حلقههایی خاص میزیستند، میگشاید- برخلاف هنرمند آمریکایی که بنابر اسطورۀ رایج، از خلال پهنۀ این کشور گذار میکند، اتومبیلهای خود را میفروشد، درختها را تبر میزند، در طول رودخانههای بزرگ پیش میرود. به نظرمان میرسد که بالزاک، ویکتورهوگو یا بودلر باید بسیار مدیون خیابان باشند و همه این تکۀ معروف از «کمدی انسانی» را میشناسیم که اندیشههای یک زوج را به تصویر میکشاند.
بدون شک این دگرگونی انسانی همانگونه که پیشتر نیز گفتیم، به صورت بلافصل اتفاق نخواهد افتاد. به خصوص باید بر این نکته تأکید کرد که نویسنده یا هنرمند بار بزرگی را که این امر بر دوش انسانها میگذارد، کم میکند. چنین هنرمندی از نفوذی برخوردار است که برای ما ارزیابی آن ناممکن مینماید.
با وجود این ما میتوانیم در برابر این نفوذپذیری فرایندی را ایجاد کنیم که محیطی سختتر به وجود بیاورد. در اینجا دیوارها دیگر سطوحی مشخص را میسازند. شهر میتواند بنابر نظر میشل بوتور یا ادموند شارل-رو خلاقیت را به شیوهای خاص تقویت کند. سطوح شیشهای (در یک شهر مدرن) و یا نماها، آینهای هستند که خودمان را به ما نشان میدهند. ممکن است فکر کنیم سطوح منعکسکنندۀ دیگری هم وجود داشته باشند. همچون امواج، اما آب میلرزد و ما به درونش فرو میرویم. ما به گونهای عاشقانه به تصویری سیال بدل میشویم (بنابر اسطورۀ نرگس). انسان از آنکه حامل اندیشهای باشد که که بر پیشانی چین میاندازد دست میکشد و آرام و آسوده میشود. در خیابان انسان اندیشههایش را که بلافاصله به او میرسند، فرامیفکند و هیچ چیز از این بازگشت که در لحظه انجام میگیرد، شتاب بیشتری ندارد.
ما احساس میکنیم که دریافتهای متفاوت خلاقیت نمادین، هریک به شیوۀ خاص خود، فضاها و مواد بیشباهت و مختلف را نمادین میکنند. ما برای مدت مدیدی رویایی گیاهی داشتهایم که با سرعتی بسیار کم به پختگی رسیده است، مثل اثری که همچون یک میوه میرسد، مثل آمیزهای لذت بخش از زمین و آفتاب. با وجود این خلاقیت را میتوان به خوبی در قالب علمی یا رفتاری نیز تصور کرد که در آن هر کنشگری میتواند در هر لحظه بدون هیچ وقفهای انتخابهایی داشته باشد، که در آنها مسئله بر سر بازگشت نیست، بلکه از نو آغاز کردن مسئله است که کنشگر همچون یک اتومبیلران یا یک اسکیباز به استقبال خطراتی مرگبار میرود. روشن است که هدف یک تمثیل مطلق نیست، اما باید درک کنیم که صرفا با حضور یک رابطۀ دلبخواهانه سروکار نداریم. در نظم سینما یا نقاشی، بیش از نظم نثر یا شعر، تصویر کلیشهای مسیر شهری چنین است: پرشتاب، آشفته، بینظم، گاه جنونآمیز که نزد برخی افراد میتواند جایگزین نوعی باروری یا سعادت (هدیۀ خدایان) شود. و بر این بیفزاییم یک مفهوم دیگر را که رواج بیشتری دارد، درستتر و همچنین قابل تصور است: مفهوم کار.
۱۵
چند گام محدود
همانطور که گفتیم، پرسهزنی نخستین شکل کشف و دوست داشتن یک شهر است. با وجود این نباید اجازه دهیم که نکات بدیهی اما نادرست ما را گمراه کند. مسئله بر سر یک پرسه زنی دست یافته است، نه یک پرسه زنی که به صورتی بلافصل برای فردی پیش آمده باشد. فلسفه مدرن به ما کمک میکند که برخی از مشکلات را، که در اینجا میتواند برایمان مزاحمت ایجاد کند، کنار بگذاریم. من در هر لحظه تنها بخشی از شهر را میبینم و به معنایی این یک واقعیت است که شهر دائما از زیر پاهای من میگریزد. با وجود این، ظاهری که به پرسهزنی همچون من داده شده، چیزی را به خودی خود از نگاهم پنهان نمیکند، زیرا شهر چیزی نیست جز زنجیرهای از تظاهراتش [ظاهرهایش].
از این نیز مهمتر، هر ظاهر شدنی باید با همۀ ظاهرشدنهای دیگر در تبانی باشد و به من دربارۀ همۀ آنها آگاهی بدهد، همانگونه که هر دادۀ حسی جدید، دادههای حسی دیگر از همان موضوع را برای من روشنتر مید. این موضوع اخیر را میتوان به بحث گذاشت. آیا میتوان ادعا کرد که شهر از همان میزان از شفافیت برخوردار است که یک گلدان کریستال یک یک درخت در جنگل؟ هر شهری دارای تعداد زیادی محلۀ متفاوت است. به عبارتی میتوان گفت که هر شهری نیازمند داشتن حداقلی از انسجام است که بدون آن از هم پاشیده و دیگر نمیتوان ام شهر بر آن گذاشت. این را هم بیفزاییم که این تنوع در وحدت بنابر مورد میتواند بیشتر یا کمتر باشد. برخی از شهرها، با لهجۀ خاص ساکنان و سنتهای ویژه آن به گونهای قلعه شباهت دارند. برخی دیگر چهرهای تقریبا یکدست را نشان میدهند. هر یک از ما وقتی از شهر آرمانی خود با دقت صحبت مییم بر بخشی از این تنوعها یا از این وحدتها تأکید داریم و از همین جاست که الگوهای متفاوت شهری بیرون میآیند.
البته نمیتوانیم تا جایی پیش برویم که ادعا کنیم قوانینی زنجیرهای وجود دارند که تظاهرات یک شهر را همچون یک پدیدۀ علمی نشان بدهند. اگر چنین بود، کافی میبود کمی با شهری آشنا میشدیم و دیگر هرگونه پرسهزنی در آن معنای خود را از دست میداد. زیرا این پرسهزنیها در نهایت به آن شباهت پیدا میکرد که خواسته باشیم بررسی کنیم که آیا اطلاعاتمان درست بوده یا نه. ما بیشتر باید از نوعی ارادۀ راهنما نام ببریم که بر شیوهای خاص از دریافت ساختها و حرکات استوار است و بر آن اساس است که موجودیت جهان یک هنرمند بازشناسی میشود. اینجاست که مفهوم جهان را بازمییابیم.