نگاهی انسان‌شناختی به «نما»ی زیستگاهی

در آغاز سخن، می‌توانیم یک پیش‌فرض را مطرح و بر آن بحث کنیم: رابطۀ انسان با فضای زیستگاهی دست‌کم در یکی از جنبه‌های اساسی آن در دو بُعد «آسایش» و «زیبایی‌شناسی» و در قالبی از فضا که به آن «نما» اطلاق می‌شود، مطرح است. در این حالت برای یک بررسی موجز، باید از فضای درونی و پیرامونی زیستگاه بگذریم تا در تعبیر وان‌جنپی[۱] (۱۹۹۰) از این واژه، به «لحظه‌ای آستانه‌ای» در زیستگاه برسیم یا با این محدودیت‌ها می‌توانیم آسیب‌شناسی این امر را در گروه‌های معاصر شهری متعلق به اقشار متوسط رو به بالا در جامعۀ خود بررسی کنیم. روشن است که کنار گذاشتن فضای پیرامونی و درونی در واقعیت بیرونی تحقق نمی‌یابد و در تحلیلی کامل‌تر باید این دو تداوم از فضای آستانه‌ای به طرف درون و برون را نیز موردبررسی قرار داد و باز مشخص است که اگر گروه در این یادداشت و در شرایط کنونی، جامعۀ خود را بر‌می‌گزینیم به دلیل آن است که هنوز حداقلی از «انتخاب» فضای زیستگاهی، آماده یا قابل ساخت، برای آن وجود دارد. حال باید به سراغ شکل یا اشکالی برویم که نماهای مورد «پذیرش» یا مورد «ستایش» را در این مختصات به ما نشان می‌دهند. در آنچه به روش مربوط می‌شود نیز باید از مشاهده، قیمت اقتصادی و بازنمایی‌های آنچه «آسایش و رفاه» را از یک‌سو و «زیبایی و هنر» در معماری را از سوی دیگر نمایندگی می‌کنند (برای نمونه در آگهی‌های تبلیغات عمومی یا تخصصی و در مقاله‌ها، تصاویر، وبگاه‌ها و شبکه‌های مجازی مجله‌های معماری و شهرسازی) تبعیت کنیم.

این مقدمه ما را به موضوع موردبحث هدایت می‌کند و این پرسش که آیا می‌توانیم گروهی از عام‌ترین مختصات را در دو حوزۀ یادشده برای زیستگاه تعریف کنیم؟ و اگر چنین است این مشخصات کدام هستند و چه دلایلی اجتماعی– فرهنگی برای توجیه آن‌ها وجود دارد؟ این پاسخ‌ها همان‌طور که گفته شد موارد مربوط به دستور‌العمل‌ها یا پیش‌فرض‌های فناورانه، معمارانه یا حتی شهرسازانه را دربر نمی‌گیرند، چراکه باید به‌صورت مجزا و سپس در یک تحلیل کلی با این موارد ترکیب شوند تا به تحلیلی کمابیش قابل‌اعتماد رسید. در یک‌کلام، گروه اجتماعی مورد اشارۀ ما (طبقۀ متوسط رو به بالا در شهرهای بزرگ به‌ویژه تهران است) که چه نمایی را که دارای «رفاه» و «زیبایی» مناسبی است برای زیستگاه خود ارزیابی می‌کند؟

برخلاف آنچه به فضای پیرامونی (خیابان، محله، منطقۀ شهری) و فضای درونی (ابعاد، شکل و ترکیب اجزای درونی زیستگاه) مربوط می‌شود، نما ممکن است بیشتر یا تنها ابعاد «زیبایی‌شناختی» را درگیر ‌کند تا ابعاد «رفاه» را. از همین گزاره آغاز کنیم و آن را به مورد پرسش قرار دهیم، باید بگوییم نما یا ورودی ساختمان یا خانه، پهنه‌های بسته (دیوارها)، نیمه بسته (پنجره‌ها و درها) و عناصر تزئینی (شکل‌های تزئینی، افزوده‌های سبز و آبی) را شامل می‌شود. برای نمونه می‌توان یک برج مسکونی با ستون‌های «رومی»، شکل‌های باستانی (مجسمه‌ها یا نقش‌برجسته‌های ایران باستان)، گیاهان و شاید آبی که بر دیوارهای آن جاری است، دیوارها، درها و پنجره‌های شیشه‌ای و فلزی را در نظر بگیریم.

در این رویکرد به باور ما باید دو بُعد مذکور یعنی «رفاه» و «زیبایی‌شناسی» را تا حد زیادی بر هم منطبق دانست. دلیل این امر را در آن می‌توان دید که رفاه ناشی از آستانۀ زیستگاه، اگر نگوییم به‌تنهایی، اما بیشتر به رفاه و آسایشی روانی مربوط می‌شود. اینکه گروه اجتماعی موردنظر ما از «نمای» خانه یا زیستگاه خود «راضی» باشند بیشتر از آنکه به «رفاه» کارکردی– جسمانی در حرکت «ورود» مربوط باشد که به‌طور مستقیم به موقعیت آستانگی نما ارتباط دارد و در مقطع بسیار کوتاهی در زمان محدود می‌شود، به «رضایتی» که زیستگاه را در ذهن آن گروه یا استنادهایی که به‌صورت مستقیم یا غیر‌مستقیم به‌وسیلۀ آن‌ها به زیستگاه داده می‌شود یا بازنمایی‌های آن‌ها مربوط می‌شود. در اینجا با دو موقعیت روبه‌رو هستیم: نخست یک موقعیت حسی– نمادین، در معنایی که می‌توانیم در نظریۀ یوهانی پالاسما[۲] (۲۰۰۵) و نظریۀ پیر بوردیو[۳] (۱۹۷۹)، مشاهده کنیم و دیگری یک موقعیت آستانه‌ای یا رمزآموزانه‌ای (initiatic) که پیش‌ازاین وان‌جنپ آن را مطرح کرد و به بیان آن پرداختیم و همچنین می‌توان به مری داگلاس (۱۹۶۶) نیز در آن اشاره نمود. نکتۀ مهم در آن است که در چنین تحلیلی، حسی و نمادین بودن رابطه با نما سبب می‌شود که دو مبحث رفاه و زیبایی‌شناسی تا حد زیادی بر هم منطبق شوند، بدون آنکه این انطباق، آن‌ها را یکی کند. در ادامه تلاش می‌کنیم به‌عنوان مقدمه‌ای بر مقاله یا گفتاری گسترده‌تر این موضوع را بگشاییم.

ابتدا از رویکرد حسی– نمادین آغاز کنیم. «نما» در این حال به سوژه (کسی که آن را انتخاب یا سفارش داده است) احساس مطبوعی را ارائه می‌دهد که به‌طور عمده از خلال حس لامسه و حس بینایی به وی منتقل می‌شود. عبور از خیابان، گذر از یک در یا دروازه، بالا رفتن از یک پلکان، گذر از یک در، یا دروازه‌ای دیگر و ورود به «درون»، مجموعه‌ای از اجزای حسی را وارد تعامل با یکدیگر و تعامل با سوژه می‌کند که برای او در آن واحد، حس «آسایش» و حس «زیبایی» را به همراه دارد. در این موقعیت ممکن است ما با نوعی موقعیت متناقض‌نما نیز روبه‌رو شویم: برای مثال: مسیر حرکت از برون به درون، وجود اختلاف ارتفاع، پلکان، پیچ‌ها و غیره، به‌طور حتم ممکن است از لحاظ بدنی بهترین و ساده‌ترین و «کم‌هزینه‌ترین» مسیر برای اقتصاد بدنی نباشد، اما می‌توان گفت که سوژه، تصور می‌کند که بیشترین آسایش را در این مسیر دارد. استفاده از گروهی از مصالح، رنگ‌ها، نمادها، ترکیب‌ها‌، اجزای ساختمانی، مسیرهای پیاده و سواره، ورود به زیستگاه و غیره ممکن است منطبق بر استانداردهای «رفاه» به معنایی نباشد که در اصول یک معماری جهان‌شمول مطرح می‌شود، اما سوژه احساس می‌کند در آن‌ها به حداکثر رفاه می‌رسد. در اینجا ما با نظریۀ پالاسمایی معماری حسی درگیر می‌شویم: بدنی که با نما وارد تعامل حسی می‌شود، آن را حس می‌کند، لمس می‌کند، مشاهده می‌کند، بنا را بار دیگر در ذهن خود می‌سازد و خود از خلال روابط حسی با بنا ساخته می‌شود. دیدن نما، لمس کردن بنا، در همۀ اجزا و کلیّت آن، فرد و هویت واقعی یا کاذب خود را می‌سازد و فضایی را برای او ایجاد می‌کند که شاید تنها در ذهن او وجود داشته و تنها برای او لذت‌بخش باشد. این یک واقعیت حسی است که نمی‌توان آن را انکار کرد و تنها می‌توان با اطمینان بیان کرد که نشان‌دهندۀ نسبی بودن امر زیبایی‌شناختی است. ازاین‌رو، این حس زیبایی‌شناختی اغلب یک پل ارتباطی به جهان ذهنی سوژه از طریق نظام‌های حافظه و بازنمایی نیز دارد. دربارۀ باورهای هویتی او، ما با نظریۀ بوردیویی روبه‌رو هستیم که سپس دربارۀ او صحبت می‌کنیم، اما باید به نگرش پیشین او که خود برساخته‌ای اجتماعی– فرهنگی در یک زمان و مکان خاص است نیز اشاره کنیم: تعلق داشتن به طبقۀ بالا یا متوسط بالا، احساس امنیت از قرار داشتن در جهانی با نمادهایی «آشنا»، روابطی که نما را با فرضیه‌های ذهنی و خوشایند مرتبط می‌سازد، ازجمله این موارد است. از همین‌جا نیز می‌توانیم به نظریۀ بوردیویی «تمایز» (distinction) برسیم. همان‌گونه که «محله» از بیرون، «ترکیب و دکوراسیون زیستگاه» از درون، سوژه را در ذهن خود و برای دیگران به این یا آن شکل خاص «متمایز» می‌کند و به او حس داشتن «هویتی» (که اغلب برتر فرض می‌شود) می‌دهد، نما نیز همین وضعیت را دارد: زیستن در خانه‌ای با یک نمای «اشرافی» که در آن از مصالحی خاص و «اشرافی» (سنگ، شیشه‌های قیمتی، آرایش سبز یا آب، تزئینات فلزی، سنگی یا گچی، حفاظ‌های بلند، دوربین‌های مداربسته و غیره) استفاده‌شده، به فرد حس «تعلق داشتن به جماعتی خاص» یا حتی حس «منحصربه‌فرد بودن» می‌دهد. همین حس است که در برخی از نماها ما را به‌نوعی موقعیت خارق‌العاده و سورئالیستی می‌کشاند، به‌ویژه وقتی با تازه‌به‌دوران‌رسیده‌های اقتصادی و فرهنگی سروکار داشته باشیم. اصل در این رابطه، اصل «تمایز» است و زیبایی به‌طور مشخص با «متمایز» بودن تعریف می‌شود و اینکه خواسته باشیم برای آن منطق و استدلالی ذاتی پیدا کنیم کاری است بس بیهوده.

اما در مورد دوم یعنی موقعیت «رمزآموزی» وان‌جنپ و موقعیت «مرزوارگی» داگلاس، در ابتدا توضیح بسیار کوتاهی از این دو نظریه بدهیم: وان‌جنپ، انسان‌شناس بلژیکی، از بحران‌های زندگی (life crisis) (تولد، بلوغ، ازدواج و مرگ) به‌عنوان مهم‌ترین رویدادهای زندگی هر انسانی یاد می‌کند و معتقد است که در همۀ جوامع، انسان‌ها برای پشت ‌سر گذاشتن این بحران‌ها باید از مراحلی عبور کنند که جماعت، فرد را بپذیرد و او این مراحل را «رمزگشایی» یا «رمزآموزی» می‌نامد؛ جایی که فرد از یک آستانه رد می‌شود این انتقال نیز صورت می‌گیرد. یک مراسم عروسی یا یک مراسم تدفین یا یک جشن تولد یا بلوغ، همه دارای مناسک، رمز‌آموزی با آداب‌ورسوم و وسایل و اشیا و رفتارهای خاص خود هستند؛ در این حالت، نما، تبدیل به «آستانه‌ای» وان‌جنپی می‌شود که عبور از آن فرد را از موقعیت قبلی (برون بودن) به موقعیت بعدی (درون بودن) می‌رساند؛ همانند زمانی که یک کودک بالغ می‌شود. فرد در خیابان یک رهگذر است، اما وقتی از نما می‌گذرد تبدیل به یک «ساکن» می‌شود که در طبقه‌بندی مادی و ذهنی از آن ساختمان (و البته محله و درون خانه) طبقه‌بندی می‌شود و همین به او حس خوب، آسایش و درعین‌حال زیبایی می‌دهد. در نظریۀ مری ‌داگلاس نیز بدن به‌مثابۀ مکان اساسی وجود هویت و پوست به‌مثابۀ مرزی عنوان می‌شود که عبور از آن یا تخطی نسبت به آن (زخم خوردن، پاره شدن و…) مرز را شکسته و خطری ظاهر می‌شود (مثل خونریزی) که هویت را تخریب می‌کند. در انتقال این نظریه به موضوع نما، می‌توانیم درک کنیم که نما همچون پوستی عمل می‌کند که زیستگاه را پوشانده و به آن هویت داده است؛ بنابراین باید مثل یک پوست تمیز، پاک و سالم باشد و نشان دهد که بدنی را که پوشانده چیست و متعلق به چه کسی است؟ و باید مثل یک پوست آراسته شود و عنصر فرهنگ (پوشش اکتسابی، لباس در بدن، تزئینات در نما) را داشته باشد که این امر سبب می‌شود تا سوژه حساسیت خاصی نسبت به نما پیدا کند و به‌طور دائم در پی نوعی زیباسازی و مراقبت از آن برآید، درست همان‌گونه که به‌صورت معکوس، نبود احساس هویت (ازجمله به دلیل فقر مادی) سبب بی‌اعتنا شدن به نما می‌شود. تخطی در این معنا می‌تواند تخریب نما در نقطه‌ای خاص از آن، یا ناموزونی در شکل و شمایل بیرونی‌ آن (رنگ، پنجره‌ها، دیوارها و به‌ویژه در نمای زیستگاه‌های جمعی) باشد.

باید توجه داشت که آنچه گفته شد تنها آسیب‌شناسی، در مفهوم به زیر سؤال بردن رویکردهایی که نسبت به نما در کشور ما وجود دارد نیست. نزدیک کردن ابعاد کارکردی و زیبایی‌شناختی نما همچون سایر بخش‌های ساختمان و شهر، امروز یکی از مهم‌ترین اهداف شهرسازی و معماری مدرن است و تضاد میان این دو بی‌شک خود یک بُعد آسیب‌شناختی منفی و بسیار سخت را دربر خواهد داشت که می‌تواند به جسم و روان شهرنشینان ضربه بزند؛ اما آنجا که ما با مشکل‌های هویتی ازجمله مشکل بسیار رایج هویت‌های کاذب، تازه‌به‌دوران‌رسیدگی‌های اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی، اسنوبیسم و تقلید‌های مضحک وعدم توانایی به انطباق خود با روح شهر و همزیستی با دیگری می‌رسیم، این امر خود را در نما نشان می‌دهد. این البته بدون در نظر گرفتن سایر عوامل بی‌شماری است که در شکل‌گیری و تحول و آسیب‌شناسی نما در یک محیط به‌شدت تحت تأثیر سرمایه‌داری و کالایی‌شدن عمومی فضا و زیبایی، باید به آن‌ها پرداخت.

 

منابع:

Bourdieu, Pierre, (1979). La distinction, Paris: Minuit.
Douglas, Mary, (1966). Purity and Danger: An Analysis of Concepts of Pollution and Taboo.
Pallasmaa, Juhani, (2005). The Eyes of the Skin, Architecture and the Senses. New York: John Wiley.
van Gennep, Arnold, (1909). The Rites of Passage, Chicago:University of Chicago Press.

[۱]. Van Gennep (1873-1957)

[۲]. Juhani Uolevi Pallasmaa

[۳]. Pierre Bourdieu (1930-2002)