Thousands of taxi drivers gather in Medellin, Colombia, on March 14, 2016 to protest against the Uber taxi-booking mobile app, leading to traffic congestion across the city. AFP PHOTO/RAUL ARBOLEDA / AFP / RAUL ARBOLEDA (Photo credit should read RAUL ARBOLEDA/AFP via Getty Images)
پیرسانسو، برگردان ناصر فکوهی و زهره دودانگه
تاکسی
آن زمانها که هنوز تاکسیها به صف نمیشدند و در خطوط منظم بلندی در ایستگاهها قرار نمیگرفتند، آدم ِ تازه وارد به شهر، با صدایی خشک «تاکسی! تاکسی!» فریاد میزد: صدایی کوتاه و گوشخراش که گویی میخواست تداوم زمان را از هم بشکافد و آغازی جدید بر پا کند. تاکسی به دنبال آن بود که راهش را با شتاب پشت سر بگذارد تا سرعت و بیدرنگ بودن میلش را به کُندی نکشاند؛ تاکسی خود را به دست رانندهای میسپرد، زیرا میخواست ]سرنوشت[ خود را با سرنوشت و لذت او پیوند بزند. در آن روزها که مثل روزهای دیگر نبودند، دراین روز که نمیتوانست شبیه روزهای دیگر باشد، فرد تازهوارد اتومبیلی میگرفت که رنگهای یک جشن شهری را داشته باشد. بدین ترتیب است که ما میتوانیم به خوبی درک کنیم که تاکسی یک ابزار پیشپاافتادۀ ارتباط نیست و میتواند به ما امکان درک برخی ابعاد شهر را بدهد.
گمان میکنم در روستاها هم تاکسی باشد، اما این تاکسیها، با آنهایی که در شهر حرکت میکنند، ابدا قابل مقایسه نیستند. زیرا آنها به طرز نیرومندی به یک کار دیگر مثل یک هتل کوچک یا یک بقالی پیوند خوردهاند. راننده تاکسی، [عموما] مردی قوی هیکل است که شغل دومی هم دارد و به دلیل شخصیت فعال و جسورش موقعیت اجتماعی خود را تقویت میکند. او گاه راننده آمبولانس میشود، گاه راننده یک اسبابکشی هم هست، او جادههایی بسیار متفاوت را زیر پا میگذارد، مسیرهایی طولانی را، و در خودروی خود بارهای پرحجمی حمل میکند. او آدم چهار شانهای است و مثل اغلب شهرستانیها از شخصیتی تودار برخوردار است. او، در طول شب، از میان جنگلها، چمنزارها میگذرد و در کنار دروازه گورستانها انتظار میکشد تا یک مراسم سوگواری به پایان برسد. او برخی از همشهریهایش را که برای همیشه ولایت خود را ترک میکنند، تا ایستگاه راهآهن همراهی میکند. او باید خودش را قوی تر از باران و برف نشان دهد.در یک کلام، هرچند کار او همچون مشاغل سنتی دیگر مثل آهنگران و نانوایان نیست، اما به شدت به روستای خود وابسته میماند. با وجود این، او از سایر روستاییان قابل تمایز است: او به نمایندۀ آنها شباهت دارد، زیرا دائم میان روستای خود و ایستگاه راهآهن یا شهر بزرگ در رفت و آمد است. در طول این دوران پیش از جنگ [جهانی دوم]، او آدمی متفاوتی به چشم میآید (همان چیزی که دربارۀ تعمیرکارهای خودرو میتوان گفت). در واقع مکانیک (تعمیرکار خودرو) به دلیل نوآوریهایش، به دلیل مهارتها خاص و متفاوتی که دارد، به دلیل اهمیتی که کمکم پیدا میکند، حیثیت بالایی [در روستا] دارد. او آدم روغن موتور است، نه خاک و گل؛ او آدم آچارو کلاچ و دندههای ماشین است و نه سروکله زدن با جانوران.
کافی است تاکسی در شهر کار کند تا کیفیتهایی متفاوت در آن برجسته شوند. تاکسیِ شهری، پیش از هرچیز، آزاد پنداشته میشود. در نگاه آدمهای قرن بیستم، شهر به نظر پدیدهای بود معادل آزادی؛ جایی که آنها دیگر ناچار نبودند ضرورتها و محدودیتهای زندگی روستایی را رعایت کنند. آنها حتی اگر با سختی کار میکردند، کارفرمایانشان ناچار بودند زمانی برای فراغت هم به ایشان بدهند و البته آنها هم نمیتوانستند این زمان را کِش بدهند. اما در حقیقت، چنین آزادیای وجود نداشت، کارگران زیر فشار و اضطرار نیاز از پا درمیآمدند. کارخانه ضربآهنگها و موقعیتهایی غیر قابل تحملتر از زمین کشاورزی بر آنها تحمیل میکرد. در چنین اوضاع و احوالی بود که موقعیت جذاب راننده تاکسی به یکباره ظاهر شد. او دارای نوعی آزادی فرض میشد که دیگران نیز آرزویش را داشتند، اما نمیتوانستند از آن برخوردار باشند. رانندهها زیر نگاه یک استادکار یا ارباب کار نمیکردند. آنها میتوانستند محل کار خود را به سلیقه خود درست کنند، و در آن یا روزنامه بخوانند یا در رویا فرو روند و یا بخوابندند؛ گویی آنها هستند که خیابان و شهر را زیر سلطه خود دارند. آیا آنها نقاط خاصی برای پارک کردن ماشینهایشان نداشتند؟ آیا آنها جزو افراد معدودی نبودند که حتی در یک شهر جدید همه خیابانها و کوچهها و حتی بنبستها را میشناختند، و یک خیابان جدید را از قبل حس میکردند و محلش را تشخیص میدادند؟ راننده تاکسی بر شهر مسلط بود زیرا در آن با مهارت مانور میداد و سایر ماشینسوراران باید حق برتری او را برسمیت میشناختند.
حتی تحرک ]تاکسی[ به او آزادی بیشتری عرضه میکرد. او در فضایی که به یکجانشیان به ارث رسیده، یک کوچرو باقی میماند. راننده نمیدانست که تا چند لحظه دیگر کجا خواهد بود- که این به خودی خود عجیب مینماید – اما همین امر سبب میشد آیندهای پیشبینیناپذیر و دستنیافتننی را برای خود نگه دارد. او برای لحظاتی سرنوشت خود را به سرنوشت مرد یا زن ناشناسی پیوند میزد. و به همین دلیل میل داشتیم که برای او دست به خیالپردازیهای خوبی بزنیم، برایش بخت خوبی قائل شویم، همان خیالپردازیهایی که برای نظامیها، برای دریانوردان، یا نمایندگان فروش، یا برای کسانی که در سرگردانیاند و حرکتشان به آنها جسارت و تهور میدهد، قایل هستیم. البته این هم درست است که پس از جنگ جهانی دوم اسطورههای تازهای به وجود آمدند. گویی راننده تاکسی در سیلی از خودروها گیر افتاده است، که باید هر لحظه در جدال باشد تا موانعی پوچ را از سر راهش بردارد: چراغ قرمز، ممنوعیتهای قوانین راهنمایی و رانندگی، دست و پا چلفتی بودن رانندگان دیگر، آن وقت است که او غرغر میکند، در خودش فرو میرود، به تاکسیاش پناه میبرد.
در واقع، راننده تاکسی باید با ماجراهای گوناگون دست و پنجه نرم کند، و او به نظر قواد یا دلال احتمالی شهر است، که قاعدتاً باید پشت و روی شهر را بشناسد. در ساعات آخر کار در خیابان دزدانه سرک میکشد، چشم به مشتریهایی میدوزد که به زبان انعام از او میخواهند رازدار باشد. میان رانندگان تاکسی و کارآگاهان پلیس نوعی قرابت وجود دارد؛ زیرا هر دو گروه، خواسته و ناخواسته، خط سیرهایی یکسان را دنبال میکنند. در بعضی از فیلمهای آمریکایی دهه ۱۹۳۰، گانگسترها برای کسب درآمد از روسپیگری از تاکسیها استفاده میکردند. خودپردازها، دیسکوهای شبانه، ]مکانهای[ فروش الکل و مخدر، نیز تاکسیها همیشه با اخاذی سروکار دارند: زیرا آنها راهی برای برقراری ارتباط با افراد ناشناس هستند، زیرا آنها خیابانهای شهر را درمینوردند و به وسیله آنها میتوان یک شهر را تفتیش و تجسس کرد، زیرا در آن زمان اتوموبیل هنوز اهلی و پیشرفته نشده بود و دستگاهی به شمار میآمد که با خشونت و آتش و آهن سروکار دارد. مسئله آن است که برای گریز از پلیس باید در حرکت بود و بتوان از سازمانهای مشابه پلیس نیز پیشی گرفت ]و رها شد[. و بیچاره آدم گریزانی که با سادهلوحی به یک تاکسی اطمینان کند. او گمان میکند در گریز است، اما در حقیقت درون دامی گرفتار شده است.